جدول جو
جدول جو

معنی خوردنگه - جستجوی لغت در جدول جو

خوردنگه(خوَرْ / خُرْ دَ گَهْ)
خوردنگاه. محل غذا. جای خوراک. مأکل. (یادداشت مؤلف) :
یکی عید گرانمایه جمال ماه ذی الحجه
یکی نوروز فرخنده کمال ماه فروردین
از این آراسته شد کعبه چون خوردنگه خسرو
وزآن افروخته شد دشت چون خوردنگه شیرین.
لامعی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خودرنگ
تصویر خودرنگ
ویژگی چیزی که دارای رنگ طبیعی است و به طریق مصنوعی رنگ نشده باشد، برای مثال رخم از خون چو لالۀ خودرنگ / اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار (انوری - ۱۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورنگه
تصویر خورنگه
خورنگاه، برای مثال خواهی که در خورنگه دولت کنی طواف / برخیز از این خرابۀ نادلگشای خاک (خاقانی - ۲۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
ویژگی کسی یا چیزی که غذا می خورد، کنایه از نان خور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورنگاه
تصویر خورنگاه
جای طعام خوردن، اتاق ناهارخوری، قسمتی از کاخ یا کوشک که جای غذا خوردن پادشاه و کسان او بوده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
خوراکی، خوردنی، قابل خوردن، طعام، غذا
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ دَ)
جای خوردن. مأکل. خوردنگه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْدْ / خُرْدْ گَهْ)
جای خوردن. خوردگاه. خوردن گاه:
از خوردگهی بخوابگاهی
وز خوابگهی بنزد شاهی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ گَهْ)
خورنگاه. خورنق. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) :
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز از این خرابۀ نادلگشای خاک.
خاقانی.
، پیشگاه خانه. خورنگاه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) ، دارالضیافه. (یادداشت مؤلف). خوردنگاه
لغت نامه دهخدا
(خوَرْدْ / خُرْدْ)
جای خوردن:
چنان خور تر و خشک این خوردگاه
که اندازۀ طبع داری نگاه.
نظامی.
، رسغ. جای باریک پیوند سر دست و پا. خرده گاه: دایره، چیزی که محاذی آخر خوردگاه چاروا افتد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ رَ)
حالت خودرنگ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ وَ دِهْ)
دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان، واقع در شمال باختری قصبۀ رزن و شمال باختری دمق. این ده در دامنۀ کوه قرار دارد با هوای سرد و 750 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. از صنایع دستی زنان قالی بافی. راه مالرو است و در تابستان از دمق می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / رَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی خورنده:
ازبیخورشی تنم فسرده ست
نیروی خورندگیش مرده ست.
نظامی.
، لیاقت. سزاواری. شایستگی. تناسب
لغت نامه دهخدا
(دَ / دَ وَ گَهْ)
دوران گاه. جولانگاه. گردشگاه:
ای باغ داد و بیضۀبغداد مرحبا
دورانگه سپهر و سفرگاه انجمن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوردگی
تصویر خوردگی
کوچکی، صغیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
چیزی که قابل خوردن باشد خوراکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
آنکه خورد آکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوردگه
تصویر آوردگه
میدان جنگ معرکه عرصه کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورنگاه
تصویر خورنگاه
کاخ با شکوه کوشک با جلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورنگه
تصویر خورنگه
کاخ با شکوه کوشک با جلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورنگاه
تصویر خورنگاه
((خُ رَ))
کاخ باشکوه، نام قصر باشکوهی در جده که به دستور پادشاه آن نعمان برای بهرام گور ساخته شد، خورنق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوردگه
تصویر آوردگه
((~. گَ))
میدان جنگ، عرصه کارزار، آوردگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
آکل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
Corrosive
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خوردگی
تصویر خوردگی
Corrosiveness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ذره ی کوچک، بسیار کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از خوردگی
تصویر خوردگی
корозійність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
korozyjny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خوردگی
تصویر خوردگی
korozja
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
коррозионный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
корозійний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
korrosiv
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خوردگی
تصویر خوردگی
Korrosivität
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خوردگی
تصویر خوردگی
коррозийность
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خوردگی
تصویر خوردگی
腐蚀性
دیکشنری فارسی به چینی