جدول جو
جدول جو

معنی خورانک - جستجوی لغت در جدول جو

خورانک
(خوَ / خُ نَ)
دهی است جزء دهستان پایین بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 25هزارگزی باختر شهرک و سه هزارگزی جنوب راه عمومی مالرو قزوین به طالقان. این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای سردسیری و 144 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و انگور و گردو. شغل اهالی زراعت و عده ای هم برای تأمین معاش بتهران و مازندران و گیلان می روند و در زمستان برمی گردند. از صنایع دستی کرباس و گلیم و جاجیم بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورسان
تصویر خورسان
(دخترانه و پسرانه)
مانند خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
خوردنی، طعام، غذا، غذایی که از گوشت، سبزی و مانند آن تهیه می شود، کنایه از مورد پسند، مطلوب مثلاً سابقاً اخبار سیاسی خوراکش بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لورانک
تصویر لورانک
ظرف روغن، دبه
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
رودۀ ستور که حلقه ای صلب محیط آن است، سر روده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد) ، روده ای که در آن دبر است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خورانات
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
یکی از مبارزان کیخسرو پور سیاوش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
دهی است جزء دهستان پایین بخش طالقان شهرستان طهران واقع در 28هزارگزی باختر شهرک سر راه عمومی مالرو قزوین به طالقان. این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای مناطق سردسیری و 125 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و گردو و میوه های سردسیری است. شغل اهالی زراعت و مکاری و کرباس بافی و راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
قوت. طعام. (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه مرکب از ’خور’ بمعنی خورش و ’اک’ کلمه مفید معنی نسبت است. (از غیاث اللغات).
- هم خوراک، هم غذا. کسی که با دیگری طعام میخورد.
، توشه. ذخیره. تدارک، نان روزینه، خورش، به اصطلاح هندی یک نوع اضافه مواجبی که کشاورزان به کسی دهند که وی را برای جمع کردن مالیات می فرستند، چیزی که خوردنی باشد، مقداری از خورش. (ناظم الاطباء). خوردنی برای یک تن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: یک خوراک بیفتک، یک خوراک کتلت، یک مقدار شربت از دواء و از آب. (ناظم الاطباء). چون:یک خوراک سولفات دوسود، پختنی. (یادداشت بخط مؤلف).
- خوراک فرنگی، پختنی فرنگی. غذائی که فرنگان پزند. غذائی که به اسلوب فرنگی پخته شود.
، قابل اکل. قابل خوردن.
- بدخوراک، غیرقابل اکل. بدمزه. بدطعم.
- خوش خوراک، قابل اکل. خوشمزه. خوش طعم.
، خورنده.
- بدخوراک، آنکه خوب نمی خورد. آنکه هر غذایی نمی خورد.
- خوش خوراک، آنکه خوب غذا می خورد. آنکه بهر غذائی می سازد
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 28 هزارگزی جنوب خاوری سوران و یک هزارگزی خاور راه مالرو سوران به ایرافشان که 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دبۀ روغن را گویند و بعضی گویند ظرفی باشد برنجی که روغن و غیره در آن کنند. جای روغن. آوند و ظرف روغن. لوراور. (برهان). لولانک. لوراک. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
عمل خوران. عمل خوردن غذا. اکل. مقابل ناخورانی که امساک و خودداری از خوردن است: یکی گفت مرا وصیتی کن گفت رستگاری تو در چهار چیز است: ناخورانی وبیخوابی و تنهایی و خاموشی. (تذکرهالاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ نَ)
خوردن اندک. خوردن کم. (یادداشت بخط مؤلف).
- خوردنک و خفتنک، کنایه از خوابیدن فوری بعد ازغذا
لغت نامه دهخدا
چون در جویی که از آن آب باز گیرند سدی ببندند و از زیر بند گاه آن آب اندک پالاید آنرا خورابه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوران
تصویر خوران
خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارانو
تصویر خارانو
جوجه تیغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارناک
تصویر خارناک
جایی که خار بسیار باشد پرخار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جودانک
تصویر جودانک
بید جو دانک
فرهنگ لغت هوشیار
درختی از تیره گل سرخیان که خاردار است و دارای گلهای سفید و قرمز و صورتی میباشد. گل آذینش دیهیم است. میوه اش قرمز و کوچک و کمی تلخ مزه است. این گیاه دارای گونه های مختلفی است که در تمام جنگلهای شمالی ایران (طوالش و گیلان و کلارستاق و نور و کجور و گرگان) وجود دارد و بیشتر در ارتفاعات فوقانی جنگل دیده میشود می انز راج اربو الم دلی الندری گارن. ملج غبیرای بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بورانی
تصویر بورانی
نان خورشی که از اسفناج و کدو و بادنجان با ماست و کشک سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزرانی
تصویر خزرانی
خزری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراندن
تصویر خوراندن
بخوردن واداشتن غذا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
چیزی که قابل خوردن باشد خوراکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطرناک
تصویر خطرناک
پر خطر، هولناک، مخوف آنچه که موجب خطر گردد مهلک. هولناک پرخطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لورانک
تصویر لورانک
دبه، ظرف روغن ظرفی فلزی که در آن روغن و غیره کنند دبه روغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
خوردنی طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
قوت، طعام چیز خوردنی طعام خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاوران
تصویر خاوران
مغرب، مشرق، گوشه ای در دستگاه ماهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لورانک
تصویر لورانک
((نَ))
دبه روغن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
((خُ))
طعام، خوردنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
تغذیه، غذا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خطرناک
تصویر خطرناک
هراس انگیز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
غذا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوفناک
تصویر خوفناک
ترسناک
فرهنگ واژه فارسی سره
آذوقه، جیره، خواربار، خوردنی، شیلان، طعام، طعمه، غذا، قوت، مائده، نان
متضاد: پوشاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوز، غذا، مقدار معیّن
دیکشنری اردو به فارسی