جدول جو
جدول جو

معنی خودش - جستجوی لغت در جدول جو

خودش
(خوَ / خُ دَ)
خود او، بعینه. کاملاً شبیه به او.
- امثال:
خودش است و دو گوشهایش، کنایه از فقر و بی چیزی
لغت نامه دهخدا
خودش
بشخصه، بنفسه، شخص
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خویش
تصویر خویش
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودی
تصویر خودی
متعلق به خود (کشور، خانواده، شخص) مثلاً هواپیماهای خودی، مقابل بیگانه، آشنا، خودپسندی، خودخواهی، در تصوف حالت سالکی که هنوز در بند هواهای خود است و به کمال نرسیده، انانیت، برای مثال از خودی سرمست گشته بی شراب / ذره ای خود را شمرده آفتاب (مولوی - لغت نامه - خودی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بودش
تصویر بودش
بودن، برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود، وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود، توقف کردن، ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود، در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام، باقی بودن، زنده ماندن، گذشتن زمان، سپری شدن، اتفاق افتادن، روی دادن، فرا رسیدن، شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورش
تصویر خورش
هرنوع خوراک نسبتاً آبداری که معمولاً با پلو خورده می شود، خورشت مثلاً خورش قیمه، خوراک، غذا، خوردنی، خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
هستی و بود که بعربی کون خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). هستی. بود. (فرهنگ فارسی معین). هستی و بود و وجود. (ناظم الاطباء) :
از علت بودش جهان بررس
مفکن بزبان دهریان سودا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 19).
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندر آغاز دفترند.
ناصرخسرو.
از ما بشما شادتر از خلق که باشد
چون بودش ما را سبب و مایه شمائید.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ هَِ)
خواهش. عرض. استدعا. درخواست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته. (از برهان قاطع). خیش. (از برهان قاطع). رجوع به خیش شود
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دَ)
خلجان خاطر. وسواس. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ دَ / دِ)
منتحر. آنکه خود را کشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
خود. کلاه خود. مغفر:
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ یکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.
عنصری.
، حقیقت. راستی. درستی، طاق. گنبد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام قصبه ای است بسیستان که در دویست ودوهزارگزی زاهدان و یکصد و هفتاد و سه هزار و هفتصد گزی داورپناه و یکصد و شصت و دو هزار گزی ایرانشهر واقع است. رجوع به کلمه خاش در این لغتنامه و ص 28، 29، 82، 85، 104، 172، 179، 281، 303، 339، 359 تاریخ سیستان شود: شهرکیست (بناحیت کرمان) میان سند و میان کرمان اندر بیابان نهاده. (حدود العالم). شهری است از حدود خراسان و او را آبها روان است و کاریزها و جایی بانعمت است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مادرشوهر به اصطلاح مردم گناباد، مادرزن در اصطلاح مردم گناباد
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مگس. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از قاموس) ، کیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برغوث. (متن اللغه) (تاج العروس) (لسان العرب) (اقرب الموارد) ، شغال. ابن عرس. (از معجم الوسیط). شکال
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خدش. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب). رجوع به خدش شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ کَ دَ / دِ)
در اصطلاح زنان، آنکه در حمام دلاک نگیرد و خود تن خویش شوید. خودشور. خودشوی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خودی
تصویر خودی
آشنا، اهل، خویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودش
تصویر بودش
هستی بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورش
تصویر خورش
قوت، خوردنی، غذا، طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویش
تصویر خویش
خوداو، شخص، خویشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودی
تصویر خودی
خودسری، انانیت، هستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خویش
تصویر خویش
((خیش))
از افراد خانواده و خاندان، جمع خویشان، ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورش
تصویر خورش
خوردن، خوردنی، طعام، آنچه با نان یا برنج خورند، خورشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودی
تصویر خودی
((خُ))
آشنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورش
تصویر خورش
اکل
فرهنگ واژه فارسی سره
خوراک، خورشت، شیلان، طعام، غذا، قاتق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشنا، خویش
متضاد: اجنبی، بیگانه، غریب، غیر، ناآشنا، انانیت، انیت، آشنایی، خودمانی، صمیمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس
متضاد: غریبه، ناآشنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودش، خود
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز، خوانندگی، خواندن، آواز خواندن
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز، آواز خواندن، پژواک، خواندن، صدای برخی از اشیا و حیوانات
فرهنگ گویش مازندرانی
آشنا
فرهنگ گویش مازندرانی
دم خوک، نوعی علف در شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی