- خود
- ضمیر مشترک میان گوینده و شخص غائب، نفس و ذات و به معنی کلاه آهنی
معنی خود - جستجوی لغت در جدول جو
- خود
- کلاه فلزی که در جنگ بر سر می گذارند، کلاه خود
- خود
- ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب و غایب مثلاً خود من، خود شما، خود او،
برای تاکید به کار می رود مثلاً تو خود گفتی،
نفس، ذات، شخص، خویش، خویشتن، مقابل غیر و بیگانه، خودی
خودبه خود: به خودی خود، بی سبب، بی جهت، بدون میل و ارادۀ دیگری
از خودبی خود شدن: کنایه از از خود رفتن، از حال رفتن، بیهوش شدن
- خود ((خُ))
- ضمیر مشترک که در میان متکلم، مخاطب و غایب مشترک است و همیشه مفرد آید، شخص، ذات، وجود
- خود
- کلاه فلزی که سربازان به هنگام جنگ یا تشریفات نظامی بر سر گذارند
- خود
- собственный
- خود
- eigene
- خود
- власний
- خود
- własny
- خود
- próprio
- خود
- proprio
- خود
- propio
- خود
- propre
- خود
- eigen
- خود
- ของตัวเอง
- خود
- milik sendiri
- خود
- خاصٌّ
- خود
- अपना
- خود
- שֶׁלּוֹ
- خود
- mwenyewe
- خود
- নিজের
- خود
- اپنا
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
آشنا، اهل، خویش
متعلق به خود (کشور، خانواده، شخص) مثلاً هواپیماهای خودی، مقابل بیگانه، آشنا، خودپسندی، خودخواهی، در تصوف حالت سالکی که هنوز در بند هواهای خود است و به کمال نرسیده، انانیت، برای مثال از خودی سرمست گشته بی شراب / ذره ای خود را شمرده آفتاب (مولوی - لغت نامه - خودی)
خودسری، انانیت، هستی
بخویش، خویشتن، باختیار
نرم استخوان
جوانی خوش
اختصاصی