جدول جو
جدول جو

معنی خوجیر - جستجوی لغت در جدول جو

خوجیر
دهی است به افجۀ تهران، (یادداشت بخط مؤلف)، دهی است از دهستان سیاه رود بخش افجۀ شهرستان تهران، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
خوجیر
خوب، نیکو، درست
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنجیر
تصویر خنجیر
بوی تندی که از سوختن استخوان، پشم، چرم و مانند آن بلند می شود، برای مثال بگذرد سالیان که برناید / روزی از مطبخش همی خنجیر (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
ابوبکر بن محمدعارف خوقیر از عالمان مقیم مکه بباب السلام بود او راست:
1- فصل المقال فی توسل الجهال، 2- هذاکتاب مالابدمنه، (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
قریه ای است به یزد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خِ)
خوب. زیبا. جمیل. خوش صورت. صاحب حسن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) ، پسندیده. دانشمند. آنرا هجیر نیز گویند. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) :
بشاه جوان گفت زردشت پیر
که در کیش ما این نباشد خجیر.
فردوسی (از انجمن آرای ناصری).
یکی نامه بنوشت خوب و خجیر
سوی نامور خسرو دین پذیر.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
یکی بکوه سخن ران که گرچه هست جهاد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر.
قاآنی.
امیر کنه که دشت پازوار خجیره
گشت پازوار در بهار خجیره. امیر پازواری در تعریف وطن (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُو)
عرق گیر و آن نمدی باشد که بر پشت اسب نهند و بر بالای آن زین گذارند و بعربی لبد گویند. نمد زین. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، اسب آهسته رو، پالان، پرکننده و آگنده کننده زین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
الفت گیرنده، انس گیرنده، عادت گیرنده، معتادشونده، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد دارای 1829 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و سردرختی است، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی می باشد، راه مالرو و یک باب دبستان دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
هر چیز تند و تیز. (ناظم الاطباء) ، بوی گنده و تیزی که از سوختن استخوان و چرم و پشم و پنبۀ چرب شده و فتیلۀ خاموش گشته و جز آن برآید. (از ناظم الاطباء) :
سالها بگذرد که برناید
روزی از مطبخش همی خنجیر.
خسروانی.
میان معرکه از کشتگان نخیزد رود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
خسروانی.
ز بیم خنجر تو استخوان سوخت
بر ایشان و از ایشان خاست خنجیر.
لامعی.
ز باد گرزش گردون همه پر از آشوب
ز تف تیغش هامون همه پر از خنجیر.
ظهیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خجیر
تصویر خجیر
خوب، زیبا، جمیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجیر
تصویر خنجیر
هر چیز تند و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجیر
تصویر خنجیر
بوی تیزی که از سوختن استخوان، چرم، پشم و پنبه چرب چراغ خاموش گشته و مانند آن برآید، هر چیز تند و تیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خجیر
تصویر خجیر
((خُ))
خوب، نیک، زیبا، خوبرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوگیر
تصویر خوگیر
آنس
فرهنگ واژه فارسی سره
آمخته، اخت، دمساز، معتاد
متضاد: نامانوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوب، درست، زیبا، تندرست، سالم
فرهنگ گویش مازندرانی
آرایش، درست، نیکو
فرهنگ گویش مازندرانی