جدول جو
جدول جو

معنی خوبزه - جستجوی لغت در جدول جو

خوبزه
جرأت، زهره، نگرانی و اضطراب روحی به خاطر جا به جایی و نقل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خربزه
تصویر خربزه
میوه ای بیضی شکل، درشت، شیرین، معطر و آبدار با پوست ضخیم، بوتۀ این میوه که کوتاه و ساقه هایش بر روی زمین خوابیده است
خربزۀ ابوجهل: در علم زیست شناسی حنظل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوازه
تصویر خوازه
نوعی چوب بست برای چراغانی و آذین بندی، طاق نصرت، برای مثال منظر او بلند چون خوازه / هریکی زو به زینتی تازه (عنصری - ۳۶۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توبزه
تصویر توبزه
بیخ وبن بیارۀ خربزه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ)
طاق نصرت. (ناظم الاطباء). خوازه، اطاقی که عروس در آنجا منتظر ورود داماد میشود. (ناظم الاطباء). حجله
لغت نامه دهخدا
(خوا /خا زَ / زِ)
خواهش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) ، آفرین. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) ، نیایش. تحسین. ستایش. تعریف. (ناظم الاطباء) ، هر نوع چوب بندی خواه برای آیین بندی باشد و یا برای بنائی و نقاشی و گچ بری عمارت. خوازه. (ناظم الاطباء) رجوع به خوازه شود، پرده. (شرفنامۀ منیری) :
گلنار همچو درزی استاد برکشید
خوازۀ حریر ز بیجاده گون حریر.
منوچهری.
، کوش’ و قبه ای که برای آیین بندی و عروسی از گل و ریاحین سازند. (ناظم الاطباء). قبه ای بود که به آذین عروسیها بندند وقتی که شادیها کنند در شهری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به خوازه شود. کوشک که در بزمها از اسپر غم بندند. (صحاح الفرس) :
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی رو بزینتی تازه.
عنصری.
عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ.
عمعق.
، طاق نصرت. (ناظم الاطباء). گنبد. کوپله. قبه. (مهذب الاسماء). قبۀ مزین موقت که برای جشنی در کویها کنند. (یادداشت بخط مؤلف) : چون شنیدند که امیر نزدیک نشابور رسید خواستند که خوازه ها بزنند و بسیار شادی کنند. (تاریخ بیهقی). خواجه را دیدم که میآمد و تکلفی کرده بود در نشابور از خوازه ها زدن و آراستن. (تاریخ بیهقی). و بر خلقانی چندان قبه ها با تکلف زده بودند... و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازه ها گذشتن. (تاریخ بیهقی). چنانکه از دروازه های شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبه بر قبه بود. (تاریخ بیهقی). کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود. (تاریخ بیهقی). بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشندو اندیشۀ خوازه ها و کالای خویش می دارند. (تاریخ بیهقی) ، خوزه و داربست تاک انگور. (ناظم الاطباء). خوازه. رجوع به خوازه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ زَ)
نام دهی است بطائف. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ)
نان کوماج. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طلمه. (از متن اللغه) ، چونۀ خمیر. (از ناظم الاطباء) ، تکه های بزرگ نان. الثرید الضخمه، گوشت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ / زِ)
بیخ ساق خربزه را گویند. (برهان). بیخ ساق خربزه و تربزه. (ناظم الاطباء). بیخ و بن ساق خربزه را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بیخ پیازۀ خربوزه. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، دارای 110 تن سکنه. آب آن از شمرود و محصول آن برنج و ابریشم و صیفی و چای و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خوَبْ / خُبْ لَ / لِ)
ابله. نادان. (انجمن آرای ناصری) :
من خوبله در سبلت افکنده بادی
چو در ریش خشک از ملاقات شانه.
انوری (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ / زِ)
هر نوع چوب بندی خواه برای آیین بندی باشد و یا برای بنائی و نقاشی و گچ بری عمارت. (ناظم الاطباء). خوازه [خوا / خا ز / ز] رجوع به خوازه [خوا / خا ز / ز] شود، کوشک و قبه که برای آیین بندی و عروسی از گل و ریاحین سازند. (ناظم الاطباء). خوازه [خوا / خا ز / ز] . رجوع به خوازه [خوا / خا ز / ز] شود، طاق نصرت. (ناظم الاطباء). خوازه [خوا / خا ز / ز] رجوع به خوازه [خوا / خا ز / ز] شود، داربست تاک. انگور. خوازه [خوا / خا ز / ز] . (ناظم الاطباء). رجوع به خوازه [خوا / خا ز / ز] شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بُ زَ/ زِ)
میوه ای است شیرین و لذیذ و خوشبو و کلان. (ناظم الاطباء). میوه خوشبودار کلان چرا که ’خر’ بالفتح بمعنی کلان و ’بزه’ بضم موحده و فتح زاء معجمه بمعنی میوۀ شیرین و خوشبودار چون خربزه به نسبت اکثر میوه ها کلان و خوشبودار است. لهذا به این اسم مسمی گردید. (غیاث اللغات) (آنندراج). بطیخ. (منتهی الارب). ابوالا صفر. (یادداشت بخط مؤلف) :
کسی برنداشته ست بدستی دو خربزه.
(منسوب برودکی).
خربزه پیش او نهاد اسن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
سرد و دراز و زردی چون غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
و بفهرج خربزه ها بود و نیکو شیرین و بزرگ (و هندویانه بدان مرتبه که از آن) خربزه... (از فارسنامۀ ابن بلخی ص 122).
بوستان چون مشعبد از نیرنگ
خربزه حقه های رنگارنگ.
نظامی.
وز همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند غیر قشر خربزه.
مولوی.
نیکوتر از این میوه همه عمر که خورده ست
شیرین تر از این خربزه هرگز که بریده ست.
سعدی.
چه بگویم صفت خربزۀ خوارزمی
که نظیرش نبود در همه چین و بلغار.
بسحاق اطعمه.
نشود شاهد زیبا و جز همدم زشت
نخورد خربزۀ شیرین الا کفتار.
قاآنی.
در میان میوه های خوشمزه
شاه انگور و وزیرش خربزه.
؟
- امثال:
پایش روی پوست خربزه است، مقصود سست بودن زیر پای آدمی است. کنایه از عدم اتکای محکم است.
تو خربزه خوری یا بستان جو، کنایه از کسی است که بظاهر یک چیز گوید و در ضمن بهزار چیز دیگر کار دارد.
خربزه خور ترابپالیز چکار، کار خود پیش گیر بدیگران ترا چکار است.
خربزۀ شیرین نصیب کفتار میشود، نظیر: میوۀ خوب نصیب شغال است.
خربزه می خواهی یا هندوانه، هر دو آنه، کنایه از صاحب طمع است.
زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن، مقصود آن است که کسی را به امری غره کنند و بعد بحمایت او برنخیزند.
فکر نان کن که خربزه آب است، بکسی اطلاق میشود که کار اصل را می گذارد و کار فرعی پیش می گیرد.
در این ترکیبات انواع خربزه های معروف ایران و هندی می آید:
- خربزۀ برگ نی، نوعی از خربزه است که مشهور بین پارسی زبانان هند می باشد. (از آنندراج).
- خربزۀ بشقابی، نوعی از خربزه است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خربزۀ چارجوی، نوعی خربزه است که در خراسان بوجود آید و بسیار مشهور است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خربزۀ خریفی، آنرا بعربی عوفر نامند. (منتهی الارب).
- خربزۀ دبیری، نوعی از خربزه است. (یادداشت مؤلف).
- خربزۀدود چراغ، نوعی از خربزۀ مشهور بین پارسی زبانان هند. (آنندراج).
- خربزۀ دور مشعل، نوعی از خربزۀ مشهور بین پارسی زبانان هند. (از آنندراج).
- خربزۀ زرندی، نوعی از خربزه است که در زرند کاشته میشده است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خربزۀ شهدی، نوعی از خربزه است مشهور بین پارسی زبانان هند. (از آنندراج).
- خربزۀ قمی، نوعی از خربزه است که در قم کاشته میشده است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خربزۀ کدخداحسینی، نوعی ازخربزه است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خربزۀ گرگاب، خربزه ای است که در گرگاب اصفهان بعمل می آید و از بهترین نوع خربزه است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خربزۀ محولات،محولات نام نقطه ای است به خراسان که بهترین نوع خربزۀ خراسان در آنجا کاشته میشود و آنرا خربزۀ فیض آباد نیز می گویند چه فیض آباد محولات یک نقطه است
لغت نامه دهخدا
خواهش میل، چوب بندی که برای جشن و چراغانی سازند طاق نصرت، کوشک و قبه ای از گلها و ریاحین که برای مراسم عروسی و جشن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبزه
تصویر خبزه
نان کوماج، تکه نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوبه
تصویر خوبه
گزسنگی، زمین بی گیاه خاک خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوبله
تصویر خوبله
ابله، نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خربزه
تصویر خربزه
میوه ای است شیرین و لذیذ و خوشبو و کلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوازه
تصویر خوازه
((خا زِ))
طاق نصرت، چوب بستی برای چراغانی و آذین بندی، قبه ای از گل ها و ریاحین، خواهش، میل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خربزه
تصویر خربزه
((خَ بُ زِ))
گیاهی است از تیره کدوییان که میوه اش درشت و شیرین و آب دار است
پوست خربزه زیر پای کسی گذاشتن: کنایه از وسیله اغفال کسی را فراهم کردن و او را دچار لغزش ساختن
فرهنگ فارسی معین
حجله، طاق، نصرت، قبله، چوب بست، چوب بند، تمایل، میل، رغبت، آرزو، تمنا، خواهش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چون خربزه سبز خام است، خاصه که به طعم شیری بود، بهتر بود. جابر مغربی
خربزه زرد در خواب بیماری است و خربزه سبز، که شیرین نباشد، بهتر از زرد است و خربزه بزرگ دیدن بهتر از کوچک است و خوردنش درخواب زیانی ندارد. محمد بن سیرین
دیدن خربزه درخواب بر پنج وجه است. اول: بیماری. دوم: زن. سوم: غم. چهارم: منفعت. پنجم: عیش خوش، خاصه که شیرین است.
خربزه شیرین درخواب دیدن در وقت خویش و خوردن آن، دلیل بر زوال غم و اندوه بود. اگر بی وقت بود، بدان قدر گرفتار شود که آن را علاج نداند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
گوشه گیر و ساکت
فرهنگ گویش مازندرانی
خواب آلود
فرهنگ گویش مازندرانی