جدول جو
جدول جو

معنی خوارانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

خوارانیدن
(دَ اَ کَ دَ)
خواراندن. بخوردن ایستانیدن. خورانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خوا / خا دَ / دِ)
اسم مفعول است از مصدر خوابانیدن در همه معانی آن. رجوع به خوابانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ گَ دی دَ)
خراشاندن. خراشیدن. ایجاد خراش کردن. (یادداشت بخط مؤلف). خراشیدن کنانیدن و فرمودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ نِ نَ مَ)
تغذیه
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ رَ کَ دَ)
شیاریدن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
نمو دادن. انماء. افزون کردن. بالانیدن. و رجوع به گوالاندن و گوالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
پخته. هضم شده
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو شُ دَ)
گذشتن فرمودن. گذشتن کنانیدن. (ناظم الاطباء). امر کردن به عبور
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
آزاد کردن. خلاص کردن. نجات دادن. بازرهانیدن. رها ساختن. خلاص بخشیدن. رجوع به وارهاندن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
وادار بخوردن کردن. بخوردن ایستانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ فِ دَ)
خوراندن. دادن که بخورد. به خوردن واداشتن. اطعام. (یادداشت بخط مؤلف) :
بهل این خواب و خور که عار این است
مخور و میخوران که کار اینست.
اوحدی.
- درخورانیدن، نزدیک کردن. محبوب کردن. مورد توجه قرار دادن: شیخ گفت خویشتن در ایشان درخورانید وخود را بدوستی ایشان دربندید. (اسرار التوحید).
، چرانیدن، چون: خورانیدن مرغزاری ستور را، پیمودن. تشریب. به آشامیدن واداشتن. به آشامیدن فرمودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ شُ دَ)
خاراندن. صاحب فرهنگ آنندراج آن را مصدر دو مفعولی گرفته و چنین معنی کرده است: خاریدن فرمودن کسی را. ناظم الاطباء نیز چنین معنی کرده است: خاریدن کنانیدن و فرمودن. این دومعنی بهیچوجه در زبان فارسی کنونی استعمال ندارد
لغت نامه دهخدا
(اُ گَ دَ)
کمک کردن در هضم و پختن. (ناظم الاطباء). تهنئه. (دهار). اساغه. تحلیل و هضم کردن. (یادداشت مؤلف).
- فروگوارانیدن، هضم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُهْ کَ دَ)
اقراء. خواناندن. (یادداشت بخط مؤلف) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ اَ کَ دَ)
خسبیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خواباندن. بخواب داشتن. کاری کردن که بخوابد. چون: بچه را خوابانیدم. (یادداشت بخط مؤلف) : مهد پیل راست کردندو شبگیر وی را در مهد خوابانیدند. (تاریخ بیهقی).
به آئین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد.
نظامی.
، آرام کردن. خواباندن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: فلانی فتنه را خوابانید، یعنی آرام کرد، قرار دادن. خواباندن. چون: خیار را در آب نمک خوابانید. خرما یا میوۀنیم رس را در زیر سرپوش خوابانید تا برسد.
- مرغ خوابانیدن،مرغ را روی تخم نشاندن و تخم را در زیر آن قرار دادن تا جوجه بیرون آید.
، نهادن. چون: گوشت را خوابانید تا تنک شود، یعنی آن را در محلی خنک نهاد تا ترد و زودپز شود. شیر را خوابانید، یعنی مدتی آن را نهاد تا خامه بندد، فرش کردن. روی چیزی قرار دادن. چون: پاشنۀ کفش را روی تخت کفش خوابانید. پاشنۀ گیوه را خوابانیده. چون: پاشنه خوابانیده راه می رود، دراز کردن در روی زمین یا زیر زمین. چون: شاخۀ درخت یاگل را در زمین خوابانید تا زیاد شود، از حرکت بازداشتن. چون: ماشین را خوابانید. اداره یادستگاه را خوابانید، از جریان خارج کردن. چون: فلانی سرمایه را بدون استفاده خوابانیده است، زدن. نواختن. چون: فلانی سیلی محکمی بگوش رفیق خود خوابانید.
- تیغ خوابانیدن، شمشیر زدن. (آنندراج) :
به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان
که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت.
صائب (از آنندراج).
بر خدنگ غمزۀآهونگاهان تهمت است
آنکه خوابانیده بر دلها سنان پیداست کیست.
زمانای (از آنندراج).
، خراب کردن. منهدم کردن. چون: سیل قنوات را خوابانید. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، روی هم منظم کردن. بروی هم مرتب کردن. چون: فلانی موی خود را خوابانید، یعنی آن را روی هم با نظم مرتب کرد. (یادداشت مؤلف) ، در زیر چیزی گذاردن تا دیر بپاید. چون: آتش خوابانیدن: خمد، خوابانیدن آتش در جایی. (از منتهی الارب) ، بزانو درآوردن. شکل و هیئت خوابیده بچارپایی دادن. چون: فلانی شتر را خوابانید. رجوع به خواباندن شود.
- فروخوابانیدن چادرها، بزمین درآوردن آن.
، جمعکردن و از حالت ایستاده درآوردن. چون: فلانی چادر راخوابانید، یعنی از حالت ایستاده بدرآورد و جمع کرد، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خوابانید، یعنی آن را دنبال کرد تا در بن سنگی رود و پنهان شود بعد او جای آن معین کند و دنبال شکار دیگر رود، منتهز فرصت بودن. مراقب امری بودن. عقب فرصتی گشتن. چون: فلانی چشم خوابانید تا فرصت بدستش افتاد.
- چشم خوابانیدن، مواظبت امری کردن تا فرصت مناسب برای انجام آن بدست آید.
- سر خوابانیدن، منتهز فرصت شدن.
- گوش خوابانیدن، مترصد و منتهز فرصت شدن تا فرصت مناسب بدست آید
لغت نامه دهخدا
(گُ خوا / خا تَ)
خرامیدن کنانیدن و فرمودن. (ناظم الاطباء). به خرامیدن داشتن. (یادداشت بخط مؤلف). بخرامان راه رفتن واداشتن. بخرامان روان کردن
لغت نامه دهخدا
کسی را خواب کردن بخواب (طبیعی یا مصنوعی) بردن، باعث زانو زدن گشتن: (ساربان شتر را خوابانید)، تعطیل کردن (کارخانه و مانندآن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارانیدن
تصویر بارانیدن
فرو ریختن باران، سبب باریدن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
خوابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورانیده
تصویر خورانیده
کسی که چیزی بخورد او داده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشانیدن
تصویر خوشانیدن
خشک کردن خشکانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تاراند تاراند خواهد تاراند بتاران تاراننده تارانده) پراکندن متفرق ساختن، دور کردن، زجر کردن ترسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارانیده
تصویر گوارانیده
موجب سرعت هضم گردیده، خوشگوار ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
کسی را خواب کردن بخواب (طبیعی یا مصنوعی) بردن، باعث زانو زدن گشتن: (ساربان شتر را خوابانید)، تعطیل کردن (کارخانه و مانندآن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوالانیدن
تصویر گوالانیدن
نمو دادن نشو و نما دادن بالانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذارانیدن
تصویر گذارانیدن
عبور دادن گذشتن فرمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروارانیدن
تصویر پروارانیدن
تغذیه غذا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابانیده
تصویر خوابانیده
بخوب فرو کرده بخواب برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورانیدن
تصویر خورانیدن
بخوردن واداشتن غذا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
(خاراند خاراند خواهد خاراند خاراندن بخاران خاراننده خارانیده) با سر ناخن روی پوست بدن (خود یا دیگری) کشیدن خارش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
متلاطم کردن (دریا)، بر انگیختن مردم را ایجاد فتنه و آشوب کردن، دیوانه کردن، بامیختن واداشتن، آلوده ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارهانیدن
تصویر وارهانیدن
((رَ دَ))
آزاد کردن، خلاص کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورانیدن
تصویر خورانیدن
((خُ دَ))
به خوردن واداشتن، خوراندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوابانیدن
تصویر خوابانیدن
((خا دَ))
کسی را خواب کردن، باعث زانو زدن (شتر)، تعطیل کردن (کارخانه و مانند آن)، خواباندن
فرهنگ فارسی معین