جدول جو
جدول جو

معنی خنفج - جستجوی لغت در جدول جو

خنفج(خُ فُ)
بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خنفج(خَ فَ / خِ فِ)
دانۀ سیاه رنگ که در داروهای چشم داخل کنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خنفج
پر گوشت
تصویری از خنفج
تصویر خنفج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنج
تصویر خنج
شادی، طرب، برای مثال ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم / من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی (عنصری - ۳۵۴)، نفع، فایده، سود، بهره، برای مثال گرت من ستایش نگویم مرنج / که بهره ندارم ز گنج تو خنج (ازرقی- مجمع الفرس - خنج)، ناز و عشوه، غنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفج
تصویر خفج
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، درفنجک، برفنجک، کرنجو، برغفج، فدرنجک، سکاچه، خفتو، خفتک، فرنجک، برخفج، فرهانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفج
تصویر نفج
کاغذی که بر آن چیزی بنویسند
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
باطل. ضایع. (ناظم الاطباء). بیهوده. (یادداشت بخط مؤلف) :
بسی راندی از گفت بی سود و خنج
اگر پاسخ سرد یابی مرنج.
اسدی (گرشاسب نامه).
،
{{اسم}} نصیب. (یادداشت بخط مؤلف) :
گرت من ستایش نگویم مرنج
که بهره ندارم ز گنج تو خنج.
ازرقی (از آنندراج).
شعر و شطرنج همی دانی و بس
زین دو سه بازی وزآن بیتی پنج
نه در آن داری از حکمت بهر
نه درین داری از فکرت خنج
زین وزان چند بود بر که و مه
مر ترا کشی و فیریدن و غنج.
سوزنی.
، سود. نفع. (ناظم الاطباء) :
مرا هرچه ملک و سپاه است و گنج
همه آن تست و ترا زوست خنج.
عنصری.
گرگی که تو بی نفعی و بی خنج ولیکن
خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی.
ناصرخسرو.
چکنی علم در میانۀ گنج
کار باید که کار دارد خنج.
سنائی.
بهر پاس است مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج.
سنائی.
، راحت. استراحت. (ناظم الاطباء) :
ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم
من خنج تو طلبم و تو رنج من طلبی.
عنصری.
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرایی.
عنصری.
، شادی. (ناظم الاطباء) :
ملک آباد به ز گنج روان
شادی تن نداد خنج روان.
سنائی.
، ناز. عشوه. کرشمه، آواز. رقص. طرب. عیش، گم شده، آوازی که هنگام مجامعت از بینی آدمی برمی آید. (ناظم الاطباء)، نام درختی است. (یادداشت مؤلف) : و اندر او (ناحیت گوزگانان) درختی است خنج خوانند و چوب وی هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدود العالم). و این ناحیت (خرخیز) مشک بسیار افتد و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
نام یکی از روزهای عربان.
- یوم خنفس، یکی از روزهای تازیان است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بوم. جغد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
قصبۀ مرکزی دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار با 3332 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. شغل اهالی کسب و مکاری و صنعت دستی گیوه بافی است. مرکز دستۀ ژاندارمری و دبستان بدانجاست. بنای مسجد سنگی و منارۀ کاشی آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَرْ رُ)
جماع کردن، دردمند گردیدن ساق از ماندگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سنگینی و گرانئی باشد که مردم را در خواب بهم رسد و آنرا بعربی کابوس و عبدالجنه می گویند. (برهان قاطع). خفج. (ناظم الاطباء). خفتک
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
خفج. خفتک. بختک. کابوس. (ناظم الاطباء). رجوع به خفج مادۀ قبل شود، خردل صحرایی که آنرا قچی گویند، آنرا بکوبند ودر ماست کنند و با طعام خورند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). شبرق. حشیشهالبزاز. لبسان. خاکشی. خبّه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قِ فِ)
ماده خر پهنا فربه. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (آنندراج) (المعرب جوالیقی ص 262)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ دُ)
نازیدن بر افزونتر از آنچه دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، باد سخت وزیدن: تنفجت الریح علی الناس، خرجت علیهم عاصفه و هم غافلون. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَفَ)
اسباب خانه. اثاث البیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ ضِ)
آب تیره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
خنفساء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنفس. رجوع به خنفساء شود
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ)
مجسمه خصوصاً مجسمۀ مردمان بزرگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ فَ)
چیزی که شرم کرده شود از آن. یقال: وقع فی خنفه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ فَ / خَ نَ فَ)
پاره ای از ترنج و جز آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فِ)
بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، کودک فربه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
ناقۀ بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
نفع. فایده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، عیش و طرب، ناز و غمزه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ)
گول. احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
فراخی عیش. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ فِ)
فربه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جنفج
تصویر جنفج
تودری (قدومه) شیرازی از گیاهان قدومه شیرازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفنج
تصویر خفنج
عیش و طرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفج
تصویر نفج
کاغذی که بر آن چیزی نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنج
تصویر خنج
باطل، ضایع، بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
سست، آب آشامیدنی دیو خار لاز گیاهان سنگینیی که بهنگام خواب شخص احساس کند بختک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفج
تصویر نفج
((نَ))
کاغذ، کاغذی که به روی آن چیز می نویسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنج
تصویر خنج
((خَ))
شادی، طرب، نفع، فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفج
تصویر خفج
((خَ))
بختک، کابوس
فرهنگ فارسی معین