شادی، طرب، برای مثال ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم / من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی (عنصری - ۳۵۴)، نفع، فایده، سود، بهره، برای مثال گرت من ستایش نگویم مرنج / که بهره ندارم ز گنج تو خنج (ازرقی- مجمع الفرس - خنج)، ناز و عشوه، غنج
شادی، طرب، برای مِثال ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم / من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی (عنصری - ۳۵۴)، نفع، فایده، سود، بهره، برای مِثال گرت من ستایش نگویم مرنج / که بهره ندارم ز گنج تو خنج (ازرقی- مجمع الفرس - خنج)، ناز و عشوه، غنج
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، درفنجک، برفنجک، کرنجو، برغفج، فدرنجک، سکاچه، خفتو، خفتک، فرنجک، برخفج، فرهانج
بَختَک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، دَرفَنجَک، بَرفَنجَک، کَرَنجو، بَرغَفج، فَدرَنجَک، سُکاچه، خُفتو، خُفتَک، فَرَنجَک، بَرخَفج، فَرهانَج
باطل. ضایع. (ناظم الاطباء). بیهوده. (یادداشت بخط مؤلف) : بسی راندی از گفت بی سود و خنج اگر پاسخ سرد یابی مرنج. اسدی (گرشاسب نامه). ، {{اسم}} نصیب. (یادداشت بخط مؤلف) : گرت من ستایش نگویم مرنج که بهره ندارم ز گنج تو خنج. ازرقی (از آنندراج). شعر و شطرنج همی دانی و بس زین دو سه بازی وزآن بیتی پنج نه در آن داری از حکمت بهر نه درین داری از فکرت خنج زین وزان چند بود بر که و مه مر ترا کشی و فیریدن و غنج. سوزنی. ، سود. نفع. (ناظم الاطباء) : مرا هرچه ملک و سپاه است و گنج همه آن تست و ترا زوست خنج. عنصری. گرگی که تو بی نفعی و بی خنج ولیکن خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی. ناصرخسرو. چکنی علم در میانۀ گنج کار باید که کار دارد خنج. سنائی. بهر پاس است مار بر سر گنج نز پی آنکه گیرد از وی خنج. سنائی. ، راحت. استراحت. (ناظم الاطباء) : ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم من خنج تو طلبم و تو رنج من طلبی. عنصری. من طالب خنج تو شب و روز اندر پی کشتنم چرایی. عنصری. ، شادی. (ناظم الاطباء) : ملک آباد به ز گنج روان شادی تن نداد خنج روان. سنائی. ، ناز. عشوه. کرشمه، آواز. رقص. طرب. عیش، گم شده، آوازی که هنگام مجامعت از بینی آدمی برمی آید. (ناظم الاطباء)، نام درختی است. (یادداشت مؤلف) : و اندر او (ناحیت گوزگانان) درختی است خنج خوانند و چوب وی هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدود العالم). و این ناحیت (خرخیز) مشک بسیار افتد و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو خیزد. (حدود العالم)
باطل. ضایع. (ناظم الاطباء). بیهوده. (یادداشت بخط مؤلف) : بسی راندی از گفت بی سود و خنج اگر پاسخ سرد یابی مرنج. اسدی (گرشاسب نامه). ، {{اِسم}} نصیب. (یادداشت بخط مؤلف) : گرت من ستایش نگویم مرنج که بهره ندارم ز گنج تو خنج. ازرقی (از آنندراج). شعر و شطرنج همی دانی و بس زین دو سه بازی وزآن بیتی پنج نه در آن داری از حکمت بهر نه درین داری از فکرت خنج زین وزان چند بود بر که و مه مر ترا کشی و فیریدن و غنج. سوزنی. ، سود. نفع. (ناظم الاطباء) : مرا هرچه ملک و سپاه است و گنج همه آن تست و ترا زوست خنج. عنصری. گرگی که تو بی نفعی و بی خنج ولیکن خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی. ناصرخسرو. چکنی علم در میانۀ گنج کار باید که کار دارد خنج. سنائی. بهر پاس است مار بر سر گنج نز پی آنکه گیرد از وی خنج. سنائی. ، راحت. استراحت. (ناظم الاطباء) : ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم من خنج تو طلبم و تو رنج من طلبی. عنصری. من طالب خنج تو شب و روز اندر پی کشتنم چرایی. عنصری. ، شادی. (ناظم الاطباء) : ملک آباد به ز گنج روان شادی تن نداد خنج روان. سنائی. ، ناز. عشوه. کرشمه، آواز. رقص. طرب. عیش، گم شده، آوازی که هنگام مجامعت از بینی آدمی برمی آید. (ناظم الاطباء)، نام درختی است. (یادداشت مؤلف) : و اندر او (ناحیت گوزگانان) درختی است خنج خوانند و چوب وی هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدود العالم). و این ناحیت (خرخیز) مشک بسیار افتد و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو خیزد. (حدود العالم)
قصبۀ مرکزی دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار با 3332 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. شغل اهالی کسب و مکاری و صنعت دستی گیوه بافی است. مرکز دستۀ ژاندارمری و دبستان بدانجاست. بنای مسجد سنگی و منارۀ کاشی آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
قصبۀ مرکزی دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار با 3332 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. شغل اهالی کسب و مکاری و صنعت دستی گیوه بافی است. مرکز دستۀ ژاندارمری و دبستان بدانجاست. بنای مسجد سنگی و منارۀ کاشی آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)