فجور کردن و متهم گردیدن، نرمی کردن مرد با زنان و معاشرت کردن با آنان به مغازله و ملاعبه. منه:خنع الرجل النساء، ذلیل و خاضع گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنع له خنوعاً، ای ذلیل و خاضع گردید مر او را
فجور کردن و متهم گردیدن، نرمی کردن مرد با زنان و معاشرت کردن با آنان به مغازله و ملاعبه. منه:خنع الرجل النساء، ذلیل و خاضع گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنع له خنوعاً، ای ذلیل و خاضع گردید مر او را
ظرفی باشد که شراب و امثال آن در آن کنند. (برهان قاطع). خم و آن ظرفی است که در آن آب یا شراب و امثال آن کنند. (از لغت محلی شوشتر. نسخۀ خطی). خابیه. (یادداشت بخط مؤلف) : صقلابیان نبیذ و آنچه بدو ماند از انگبین کنند و خنب نبیذشان از چوب است و مرد بود که هر سالی از آن صد خنب نبیذ کند. (حدود العالم). داشت خنبی چند از روی بگنجینه که درو برنرسیدی پیل از سینه. منوچهری. چون اول خنب دردی بود آخرش چگونه باشد. (کشف المحجوب هجویری). بیا ساقی از خنب دهقان پیر مئی در قدح ریز چون شهد و شیر. نظامی. گوید او محبوس خنب است این تنم چون می اندر بزم خنبک می زنم. مولوی. چون ببینی مشک پرمکر و مجاز لب ببند و خویش را چون خنب ساز. مولوی. این چنین می را بخور زین خنبها مستیش نبود ز کوته دنبها. مولوی
ظرفی باشد که شراب و امثال آن در آن کنند. (برهان قاطع). خم و آن ظرفی است که در آن آب یا شراب و امثال آن کنند. (از لغت محلی شوشتر. نسخۀ خطی). خابیه. (یادداشت بخط مؤلف) : صقلابیان نبیذ و آنچه بدو ماند از انگبین کنند و خنب نبیذشان از چوب است و مرد بود که هر سالی از آن صد خنب نبیذ کند. (حدود العالم). داشت خنبی چند از روی بگنجینه که درو برنرسیدی پیل از سینه. منوچهری. چون اول خنب دردی بود آخرش چگونه باشد. (کشف المحجوب هجویری). بیا ساقی از خنب دهقان پیر مئی در قدح ریز چون شهد و شیر. نظامی. گوید او محبوس خنب است این تنم چون می اندر بزم خنبک می زنم. مولوی. چون ببینی مشک پرمکر و مجاز لب ببند و خویش را چون خنب ساز. مولوی. این چنین می را بخور زین خنبها مستیش نبود ز کوته دنبها. مولوی
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان. با 215 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه است. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه مالرو است. مزرعۀ سی زرده بید جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان. با 215 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه است. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه مالرو است. مزرعۀ سی زرده بید جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
مغاک خرد یا برآمدگی فروهشته که میان لب زیر است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
مغاک خرد یا برآمدگی فروهشته که میان لب زیر است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
ریح نعب، باد تند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سریعهالممر. (اقرب الموارد)، {{مصدر}} بانگ کردن (غراب) . (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از المنجد). بانگ کردن کلاغ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بانگ کردن مؤذن. (از متن اللغه). نعیب. نعاب. تنعاب. نعبان. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تنعاب. (متن اللغه)، بانگ کردن غراب البین به جدائی و فراق، در پندار اعراب. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). نعیب. نعاب. تنعاب. نعبان. (اقرب الموارد) (متن اللغه)، گردن دراز کردن و سر جنبانیدن (مؤذن) وقت بانگ کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). یا سر را تکان دادن بدون بانگ کردن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). گویند: نعب المؤذن. (از اقرب الموارد). و ربما قالوا:نعب الدیک، علی الاستعاره. (اقرب الموارد از صحاح) (منتهی الارب). نعاب. نعیب. تنعاب. نعبان. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (از منتهی الارب)، شتاب رفتن شتر، یا نوعی از سیر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). شتاب رفتن شتر یا هنگام رفتن سر را به جلو جنباندن، و آن سیر نجائب است و آن ناقه را ناعبه و نعوب ونعابه و منعب یا منعب گویند. (از متن اللغه)
ریح نعب، باد تند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سریعهالممر. (اقرب الموارد)، {{مَصدَر}} بانگ کردن (غراب) . (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از المنجد). بانگ کردن کلاغ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بانگ کردن مؤذن. (از متن اللغه). نعیب. نعاب. تَنعاب. نَعَبان. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تِنعاب. (متن اللغه)، بانگ کردن غراب البین به جدائی و فراق، در پندار اعراب. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). نعیب. نعاب. تنعاب. نعبان. (اقرب الموارد) (متن اللغه)، گردن دراز کردن و سر جنبانیدن (مؤذن) وقت بانگ کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). یا سر را تکان دادن بدون بانگ کردن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). گویند: نعب المؤذن. (از اقرب الموارد). و ربما قالوا:نعب الدیک، علی الاستعاره. (اقرب الموارد از صحاح) (منتهی الارب). نعاب. نعیب. تنعاب. نعبان. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (از منتهی الارب)، شتاب رفتن شتر، یا نوعی از سیر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). شتاب رفتن شتر یا هنگام رفتن سر را به جلو جنباندن، و آن سیر نجائب است و آن ناقه را ناعبه و نعوب ونعابه و مِنعَب یا مُنعِب گویند. (از متن اللغه)