جدول جو
جدول جو

معنی خنعب - جستجوی لغت در جدول جو

خنعب
(خَعَ)
دراز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) : شعر خنعب، موی دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنب
تصویر خنب
خم، ظرف سفالی بزرگ، خمب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنب
تصویر خنب
کج شدن، خنبیدن
فرهنگ فارسی عمید
(نُ عَ)
جمع واژۀ ناعبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ عُ)
جمع واژۀ نعوب. رجوع به نعوب شود، جمع واژۀ نعّابه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَقْ قُ)
فجور کردن و متهم گردیدن، نرمی کردن مرد با زنان و معاشرت کردن با آنان به مغازله و ملاعبه. منه:خنع الرجل النساء، ذلیل و خاضع گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنع له خنوعاً، ای ذلیل و خاضع گردید مر او را
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سخن گویی با زنان و نرمی با آنها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
جمع واژۀ خانع و خنوع. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
فروتن: قوم خنع، قوم نرم گردن و فروتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَفْ فُ)
مبتلا شدن به بیماری بینی، لنگ شدن. منه: خنب فلان، هلاک شدن. منه: خنب فلان، سست شدن پای. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنب رجله
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
اطاق. خنب، صفه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
بیماری بینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَمْبْ)
اطاق. خنب، صفه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خنب
لغت نامه دهخدا
(خُمْبْ)
ظرفی باشد که شراب و امثال آن در آن کنند. (برهان قاطع). خم و آن ظرفی است که در آن آب یا شراب و امثال آن کنند. (از لغت محلی شوشتر. نسخۀ خطی). خابیه. (یادداشت بخط مؤلف) : صقلابیان نبیذ و آنچه بدو ماند از انگبین کنند و خنب نبیذشان از چوب است و مرد بود که هر سالی از آن صد خنب نبیذ کند. (حدود العالم).
داشت خنبی چند از روی بگنجینه
که درو برنرسیدی پیل از سینه.
منوچهری.
چون اول خنب دردی بود آخرش چگونه باشد. (کشف المحجوب هجویری).
بیا ساقی از خنب دهقان پیر
مئی در قدح ریز چون شهد و شیر.
نظامی.
گوید او محبوس خنب است این تنم
چون می اندر بزم خنبک می زنم.
مولوی.
چون ببینی مشک پرمکر و مجاز
لب ببند و خویش را چون خنب ساز.
مولوی.
این چنین می را بخور زین خنبها
مستیش نبود ز کوته دنبها.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خُمْبْ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان. با 215 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه است. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه مالرو است. مزرعۀ سی زرده بید جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خِمْبْ)
باطن زانو و اسفل اطراف رانها و اعلای ساقها، گشادگی میان استخوانهای پهلو، میان انگشتان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخناب
لغت نامه دهخدا
(خِنْ نَ)
مرد دراز گول و احمق که در اعضای وی اختلاج باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ عُ بَ)
مغاک خرد یا برآمدگی فروهشته که میان لب زیر است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ فُ)
مصدر دیگر است برای ’خنع’. رجوع به ’خنع’ شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دُ)
بدخوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ)
ثمر و مانند آن که نهان باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِنْ نا)
خناب. (منتهی الارب). رجوع به خناب شود، ستبربینی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دراز گول که در اعضای او اختلاج باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: رجل ٌ خناب
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ عَ)
جمع واژۀ خانع. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
تهمت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، آنچه در گمان افکند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، بدکاری. یقال: اطلع فلان من فلان علی خنعه، ای فجور، جای خالی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: لقیته بخنعه
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
کفتار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ / خِ زِ)
شیطانی که بر نمازگزار مستولی می گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(قِ نَ)
نیک خواهندۀ آزمند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ)
اسب نیکو که در رفتار گردن دراز کند همچو زاغ وآنکه سر بلند نماید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب رهوار که گردن خود همچون زاغ دراز کند و گویند آنکه سر خود بلند دارد و بر بالای او مزیدی نباشد. (از اقرب الموارد) ، گول بابانگ. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد گول و احمق بابانگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناقه منعب، ناقۀ تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ماده شتر تیزرو. ج، مناعب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ریح نعب، باد تند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سریعهالممر. (اقرب الموارد)،
{{مصدر}} بانگ کردن (غراب) . (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از المنجد). بانگ کردن کلاغ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بانگ کردن مؤذن. (از متن اللغه). نعیب. نعاب. تنعاب. نعبان. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تنعاب. (متن اللغه)، بانگ کردن غراب البین به جدائی و فراق، در پندار اعراب. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). نعیب. نعاب. تنعاب. نعبان. (اقرب الموارد) (متن اللغه)، گردن دراز کردن و سر جنبانیدن (مؤذن) وقت بانگ کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). یا سر را تکان دادن بدون بانگ کردن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). گویند: نعب المؤذن. (از اقرب الموارد). و ربما قالوا:نعب الدیک، علی الاستعاره. (اقرب الموارد از صحاح) (منتهی الارب). نعاب. نعیب. تنعاب. نعبان. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (از منتهی الارب)، شتاب رفتن شتر، یا نوعی از سیر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). شتاب رفتن شتر یا هنگام رفتن سر را به جلو جنباندن، و آن سیر نجائب است و آن ناقه را ناعبه و نعوب ونعابه و منعب یا منعب گویند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنب
تصویر خنب
خوی طبیعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنع
تصویر خنع
فجور کردن و متهم گردیدن فروتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنرب
تصویر خنرب
اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خناب
تصویر خناب
نادان گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنب
تصویر خنب
((خُ))
خم
فرهنگ فارسی معین