جدول جو
جدول جو

معنی خنصر - جستجوی لغت در جدول جو

خنصر
انگشت کوچک دست یا پا، کلیک، انگشت کهین، کابلج، انگشتک، انگشت خنصر، کالوج
تصویری از خنصر
تصویر خنصر
فرهنگ فارسی عمید
خنصر
(خِ صِ / صَ)
انگشت خرد که کالوج باشد و چلک و کابلیج نیز گویند. (ناظم الاطباء). خردک. کالوچ. کلیک. انگشت کهین. انگشت پنجم. انگشت کوچک. انگشت کوچکه. (یادداشت بخط مؤلف). انگشت میانه، انگشت خرد پا. (مؤنث است). (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خناصره
لغت نامه دهخدا
خنصر
انگشت کوچک دست انسان
تصویری از خنصر
تصویر خنصر
فرهنگ لغت هوشیار
خنصر
((خِ ص))
انگشت خرد، کلیک، کالوج، کابلیج
تصویری از خنصر
تصویر خنصر
فرهنگ فارسی معین
خنصر
انگشت، انگشت کوچک، انگشت کهین، کلیک، کهین انگشت
متضاد: بنصر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنجر
تصویر خنجر
حربۀ برنده به اندازۀ کارد که تیغه اش کج و هر دو دم آن تیز باشد، دشنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنصر
تصویر عنصر
جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد مانند آهن و طلا، جسم بسیط، کنایه از فرد، آدم، آنچه در به وجود آمدن چیزی تاثیر داشته باشد، عامل، هر یک از چهار عنصر اربعه، آخشیج، کنایه از اصل، گوهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنصر
تصویر بنصر
انگشتی که بین انگشت وسطی و کوچک است، انگشت چهارم از طرف شست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنور
تصویر خنور
هر نوع ظرف سفالی مانند کاسه، کوزه، سبو و خم، برای مثال از آن دوست و دشمن نیارم به خانه / که خالی ست از خشک و از تر خنورم (سنائی۲ - ۲۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
(بِ صِ)
انگشتی که میان وسطی و خنصر است. مؤنث است. ج، بناصر. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). انگشت چهارم. ج، بناصر. (مهذب الاسماء). انگشت میانۀ انگشت کوچک و وسطی. مؤنث آید و بفارسی دوم و بنیام گویند. ج، بناصر. (ناظم الاطباء). انگشت میانۀ انگشت کوچک و وسطی. انگشت چهارم از جانب شست. کلیک. ج، بناصر. (فرهنگ فارسی معین) ، جایی که نقد و جنس در آن نهند. بنگاه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
یارتر. یاری کننده تر:وجدت الحلم انصر لی من الرجال. (احنف بن قیس از یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(خِنْ نو)
دنیا. خنوّر (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِنْ نَ)
خنّور. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خنّور شود.
- ام خنور. رجوع به ام خنّور شود
لغت نامه دهخدا
(خَفَ)
اسباب خانه. اثاث البیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ نَوْ وَ)
دنیا. خنّور (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ)
کاسه. کوزه. (ناظم الاطباء) :
همه جام باده سراسر بلور
طبقهای زرین و زرین خنور.
فردوسی.
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عذر توبه بلور.
عنصری.
ز دولا کرد آب اندر خنوری
که شوید جامه را هر بخت کوری.
شهابی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی).
بضرورت خنوری می بایست که آب بتفاریق در وی جمع شود تا بیکبار به اختیار مردم دفع شود و آن خنور مثانه است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لعل و یاقوت است بهر وام او
در خنوری و نوشته نام او.
مولوی.
فعم، پر کردن خنور را. افعام، پر کردن خنور و مانند آن را. متوضر،خنور چرکین. (منتهی الارب) ، کوزۀ گلی که در آن پول نگاه دارند، ظروف و اوانی و سایر آلات و ضروریات و لوازم خانه و اثاث البیت. (ناظم الاطباء). مطلق ظرف است، یعنی چیزی که چیز دیگر در آن جای گیرد اعم از سفالینه و فلزینه و نسج و جز آن. وعاء. ظرف. آوند. اناء. (یادداشت بخط مؤلف) :
از تو دارم هرچه در خانه خنور
وز تو دارم نیز گندم در کنور.
رودکی.
هرچه بودم بخانه خم و کنور
و آنچه از گونه گون قماش و خنور.
طیان.
این کالبد خنور بوده ست شصت سال
بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور.
ناصرخسرو.
لیکن مهم در دنیا شش چیز است: خوردنی. پوشیدنی. مسکن. خنورخانه. زن. مال و جاه. (کیمیای سعادت).
از آن دشمن و دوست نارم بخانه
که خالی است از خشک و از تر خنورم.
سنائی.
نیابی جوخنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری را که طوفان کرد ویرانش.
خاقانی.
، دو بسته ای که روی اسب گذارند و میان آنها سوار بنشیند. (ناظم الاطباء) ، کشت کاری. برزیگری. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنجره. رجوع به خنجره شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 126 تن سکنه. آب آن از رود مشکین و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ /خِ جَ)
دشنه. دشنۀ کلان. چاقوی کلان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). سلاحی نوکدار و برنده. (ناظم الاطباء). دشنه. (بحرالجواهر) (محمود بن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خناجر:
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم.
فردوسی.
هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت.
فردوسی.
همی گوید این لشکر بی بهاست
سر خنجر این را که گفتم گواست.
فردوسی.
همه آسمان گرد لشکرگرفت
همه دشت شمشیر و خنجر گرفت.
حکیم اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی.
ناصرخسرو.
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر.
ناصرخسرو.
مشکل تنزیل بی تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است.
ناصرخسرو.
خنجرت هست صف شکستن کو.
سنائی.
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.
خاقانی.
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی.
خاقانی.
تو مرا می کشی بخنجر لطف
من در آن خون بناز می غلطم.
خاقانی.
خنجر سبزش چو سرخ آید بخون
حصرم و می را نشان بینی بهم.
خاقانی.
جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای
زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم.
خاقانی.
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد.
نظامی.
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری.
سعدی.
از خنجر گوشتین کس نمرد.
امیرخسرو دهلوی.
خنجر خسرو است کلک وزیر
سپر کلک روز گیراگیر.
اوحدی.
مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل
دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار.
ابن یمین.
نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر
که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر.
خواجه جمال سلمان (از آنندراج).
لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم
آبی بجز از خنجر قصاب نگجند.
باقر کاشی (از آنندراج).
یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح
چون شبنمش ز سبزه خنجر فروچکد.
طالب آملی (از آنندراج).
- خنجر آبگون، بهترین نوع خنجر:
من اکنون بدین خنجر آبگون
جهان پیش چشمت کنم قیرگون.
فردوسی.
یکی خنجر آبگون برکشید
سرش را همی خواست از تن برید.
فردوسی.
- خنجر کابلی، از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند:
زره دار با خنجر کابلی
بسر بر نهاده کلاه یلی.
فردوسی.
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی.
فردوسی.
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی.
فردوسی.
- خنجر مهند، تیغ هندی. (آنندراج) :
وآنکه بر فرق آفتاب زند
قهر او خنجر مهند را.
بدرچاچی (از آنندراج).
، روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامۀ منیری) :
پیش شمشیر قهرت از دهشت
صبح صادق بیفکند خنجر.
ظهیر فاریابی (از شرفنامۀ منیری).
، سرنیزۀ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ ثَ)
چیزی حقیر و فرومایه که از متاع قوم بعد رفتن آن در جایی افتاده ماند. (منتهی الارب) (از تاج العروس). خنثر. خنثر. خنثر
لغت نامه دهخدا
(خَ صِ)
جمع واژۀ خنصر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خنصر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ نَوْ وَ)
خنّور. رجوع به خنّور در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنصر
تصویر عنصر
اصل و بنیاد، همت و قصد جسم بسیط و ماده، گوهر، جمع عناصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنصر
تصویر تنصر
نصرانی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنور
تصویر خنور
آلات و لوازم خانه از ظرف و کاسه و کوزه و خم و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خناصر
تصویر خناصر
جمع خنصر، کالوج ها انگشتان کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
دشنه، چاقوی کلان، سلاحی نوکدار و برنده، نوعی از کارد یا شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنصر
تصویر بنصر
بنیام انگشت چهارم از سوی شست پرده 15 از زبانزدهای خنیا (موسیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنصر
تصویر عنصر
((عُ نْ صُ))
اصل، بن، ماده، جسم بسیط، جسمی که قابل تجزیه به عنصر دیگر نباشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
((خَ جَ))
سلاحی به اندازه کارد که نوک تیز دارد و تیغه اش کج و برنده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنصر
تصویر تنصر
((تَ نَ صُّ))
مسیحی شدن، نصرانی گردیدن، به کسی یاری رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنصر
تصویر بنصر
((بِ ص ِ))
انگشت میانه کوچک و وسطی، جمع بناصر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنور
تصویر خنور
((خَ))
ظرف سفالی مانند کاسه، کوزه و امثال آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
دشنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عنصر
تصویر عنصر
آخشیج، بن پاره
فرهنگ واژه فارسی سره