دهی است جزء دهستان حومه بخش رودبار شهرستان رشت. سکنۀ آن 107 تن و آب آن از رود خانه فیل ده. محصول آن غلات، لبنیات و زیتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهکده بر کنار راه شوسه قرار دارد. ادارۀ ثبت اسناد و بانک کشاورزی و دفتر خانه رسمی و چند باب دکان و داروخانه بدانجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان حومه بخش رودبار شهرستان رشت. سکنۀ آن 107 تن و آب آن از رود خانه فیل ده. محصول آن غلات، لبنیات و زیتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهکده بر کنار راه شوسه قرار دارد. ادارۀ ثبت اسناد و بانک کشاورزی و دفتر خانه رسمی و چند باب دکان و داروخانه بدانجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
سلم بن عمرو بن حماد ملقب بخاسر مولی تیم بن مره شاعری خوش طبع از شعراء دولت عباسی و مدیحه سرایان برامکه بود در علت ملقب شدن او بخاسر می گویند پدرش بهر او مالی گذارد و او آن را بر ادب خرج کرد پس او را بجهت این عمل گفتند: ’انک الخاسر الصفقه’ و او را این لقب بماند. بعد بمدح رشید پرداخت و رشید او را صدهزار درهم صله داد و به او گفت با این مال گویندگانی را که ترا خاسر نامیده اند تکذیب کن. او هم مال را برداشت و نزد آنان آمد و گفت این است آنچه بر ادب انفاق کردم و نفعی که از ادب برداشتم. من سلم رابحم نه سلم خاسر. و قولی دیگر نیز در اینجا هست باری سلم از شاگردان بشار بن برد از دوستان ابوالعتاهیه بود و او را با بشار مناظراتی است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث)
سَلم بن عمرو بن حماد ملقب بخاسر مولی تیم بن مره شاعری خوش طبع از شعراء دولت عباسی و مدیحه سرایان برامکه بود در علت ملقب شدن او بخاسر می گویند پدرش بهر او مالی گذارد و او آن را بر ادب خرج کرد پس او را بجهت این عمل گفتند: ’انک الخاسر الصفقه’ و او را این لقب بماند. بعد بمدح رشید پرداخت و رشید او را صدهزار درهم صله داد و به او گفت با این مال گویندگانی را که ترا خاسر نامیده اند تکذیب کن. او هم مال را برداشت و نزد آنان آمد و گفت این است آنچه بر ادب انفاق کردم و نفعی که از ادب برداشتم. من سلم رابحم نه سلم خاسر. و قولی دیگر نیز در اینجا هست باری سلم از شاگردان بشار بن برد از دوستان ابوالعتاهیه بود و او را با بشار مناظراتی است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث)
کاسه. کوزه. (ناظم الاطباء) : همه جام باده سراسر بلور طبقهای زرین و زرین خنور. فردوسی. اندر اقبال آبگینه خنور بستاند عذر توبه بلور. عنصری. ز دولا کرد آب اندر خنوری که شوید جامه را هر بخت کوری. شهابی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). بضرورت خنوری می بایست که آب بتفاریق در وی جمع شود تا بیکبار به اختیار مردم دفع شود و آن خنور مثانه است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لعل و یاقوت است بهر وام او در خنوری و نوشته نام او. مولوی. فعم، پر کردن خنور را. افعام، پر کردن خنور و مانند آن را. متوضر،خنور چرکین. (منتهی الارب) ، کوزۀ گلی که در آن پول نگاه دارند، ظروف و اوانی و سایر آلات و ضروریات و لوازم خانه و اثاث البیت. (ناظم الاطباء). مطلق ظرف است، یعنی چیزی که چیز دیگر در آن جای گیرد اعم از سفالینه و فلزینه و نسج و جز آن. وعاء. ظرف. آوند. اناء. (یادداشت بخط مؤلف) : از تو دارم هرچه در خانه خنور وز تو دارم نیز گندم در کنور. رودکی. هرچه بودم بخانه خم و کنور و آنچه از گونه گون قماش و خنور. طیان. این کالبد خنور بوده ست شصت سال بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور. ناصرخسرو. لیکن مهم در دنیا شش چیز است: خوردنی. پوشیدنی. مسکن. خنورخانه. زن. مال و جاه. (کیمیای سعادت). از آن دشمن و دوست نارم بخانه که خالی است از خشک و از تر خنورم. سنائی. نیابی جوخنوری را که دوران سوخت بنگاهش نبینی نان تنوری را که طوفان کرد ویرانش. خاقانی. ، دو بسته ای که روی اسب گذارند و میان آنها سوار بنشیند. (ناظم الاطباء) ، کشت کاری. برزیگری. (از ناظم الاطباء)
کاسه. کوزه. (ناظم الاطباء) : همه جام باده سراسر بلور طبقهای زرین و زرین خنور. فردوسی. اندر اقبال آبگینه خنور بستاند عذر توبه بلور. عنصری. ز دولا کرد آب اندر خنوری که شوید جامه را هر بخت کوری. شهابی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). بضرورت خنوری می بایست که آب بتفاریق در وی جمع شود تا بیکبار به اختیار مردم دفع شود و آن خنور مثانه است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لعل و یاقوت است بهر وام او در خنوری و نوشته نام او. مولوی. فعم، پر کردن خنور را. افعام، پر کردن خنور و مانند آن را. متوضر،خنور چرکین. (منتهی الارب) ، کوزۀ گلی که در آن پول نگاه دارند، ظروف و اوانی و سایر آلات و ضروریات و لوازم خانه و اثاث البیت. (ناظم الاطباء). مطلق ظرف است، یعنی چیزی که چیز دیگر در آن جای گیرد اعم از سفالینه و فلزینه و نسج و جز آن. وعاء. ظرف. آوند. اناء. (یادداشت بخط مؤلف) : از تو دارم هرچه در خانه خنور وز تو دارم نیز گندم در کنور. رودکی. هرچه بودم بخانه خم و کنور و آنچه از گونه گون قماش و خنور. طیان. این کالبد خنور بوده ست شصت سال بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور. ناصرخسرو. لیکن مهم در دنیا شش چیز است: خوردنی. پوشیدنی. مسکن. خنورخانه. زن. مال و جاه. (کیمیای سعادت). از آن دشمن و دوست نارم بخانه که خالی است از خشک و از تر خنورم. سنائی. نیابی جوخنوری را که دوران سوخت بنگاهش نبینی نان تنوری را که طوفان کرد ویرانش. خاقانی. ، دو بسته ای که روی اسب گذارند و میان آنها سوار بنشیند. (ناظم الاطباء) ، کشت کاری. برزیگری. (از ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 126 تن سکنه. آب آن از رود مشکین و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 126 تن سکنه. آب آن از رود مشکین و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دشنه. دشنۀ کلان. چاقوی کلان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). سلاحی نوکدار و برنده. (ناظم الاطباء). دشنه. (بحرالجواهر) (محمود بن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خناجر: اگر سر همه سوی خنجر بریم بروزی بزادیم و روزی مریم. فردوسی. هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت بخنجر هم اندر زمانش بکشت. فردوسی. همی گوید این لشکر بی بهاست سر خنجر این را که گفتم گواست. فردوسی. همه آسمان گرد لشکرگرفت همه دشت شمشیر و خنجر گرفت. حکیم اسدی (از فرهنگ جهانگیری). چو روباه شد شیر جنگی چو دید قوی خنجر شیرخوار علی. ناصرخسرو. دیوانه وار راست کند ناگه خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر. ناصرخسرو. مشکل تنزیل بی تاویل او بر گلوی دشمن دین خنجر است. ناصرخسرو. خنجرت هست صف شکستن کو. سنائی. خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو حنجر خصم تو است خنجر او را فسان. خاقانی. تو بر خاقانی بیچاره دایم گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی. خاقانی. تو مرا می کشی بخنجر لطف من در آن خون بناز می غلطم. خاقانی. خنجر سبزش چو سرخ آید بخون حصرم و می را نشان بینی بهم. خاقانی. جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم. خاقانی. چون خنجر جزع گون برآرد لعل از دل سنگ خون برآرد. نظامی. در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجری. سعدی. از خنجر گوشتین کس نمرد. امیرخسرو دهلوی. خنجر خسرو است کلک وزیر سپر کلک روز گیراگیر. اوحدی. مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار. ابن یمین. نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر. خواجه جمال سلمان (از آنندراج). لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم آبی بجز از خنجر قصاب نگجند. باقر کاشی (از آنندراج). یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح چون شبنمش ز سبزه خنجر فروچکد. طالب آملی (از آنندراج). - خنجر آبگون، بهترین نوع خنجر: من اکنون بدین خنجر آبگون جهان پیش چشمت کنم قیرگون. فردوسی. یکی خنجر آبگون برکشید سرش را همی خواست از تن برید. فردوسی. - خنجر کابلی، از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند: زره دار با خنجر کابلی بسر بر نهاده کلاه یلی. فردوسی. سر مژه چون خنجر کابلی دو زلفش چو پیچان خط بابلی. فردوسی. ببندید یکسر میان یلی ابا گرز و با خنجر کابلی. فردوسی. - خنجر مهند، تیغ هندی. (آنندراج) : وآنکه بر فرق آفتاب زند قهر او خنجر مهند را. بدرچاچی (از آنندراج). ، روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامۀ منیری) : پیش شمشیر قهرت از دهشت صبح صادق بیفکند خنجر. ظهیر فاریابی (از شرفنامۀ منیری). ، سرنیزۀ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء)
دشنه. دشنۀ کلان. چاقوی کلان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). سلاحی نوکدار و برنده. (ناظم الاطباء). دشنه. (بحرالجواهر) (محمود بن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خناجر: اگر سر همه سوی خنجر بریم بروزی بزادیم و روزی مریم. فردوسی. هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت بخنجر هم اندر زمانش بکشت. فردوسی. همی گوید این لشکر بی بهاست سر خنجر این را که گفتم گواست. فردوسی. همه آسمان گرد لشکرگرفت همه دشت شمشیر و خنجر گرفت. حکیم اسدی (از فرهنگ جهانگیری). چو روباه شد شیر جنگی چو دید قوی خنجر شیرخوار علی. ناصرخسرو. دیوانه وار راست کند ناگه خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر. ناصرخسرو. مشکل تنزیل بی تاویل او بر گلوی دشمن دین خنجر است. ناصرخسرو. خنجرت هست صف شکستن کو. سنائی. خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو حنجر خصم تو است خنجر او را فسان. خاقانی. تو بر خاقانی بیچاره دایم گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی. خاقانی. تو مرا می کشی بخنجر لطف من در آن خون بناز می غلطم. خاقانی. خنجر سبزش چو سرخ آید بخون حصرم و می را نشان بینی بهم. خاقانی. جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم. خاقانی. چون خنجر جزع گون برآرد لعل از دل سنگ خون برآرد. نظامی. در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجری. سعدی. از خنجر گوشتین کس نمرد. امیرخسرو دهلوی. خنجر خسرو است کلک وزیر سپر کلک روز گیراگیر. اوحدی. مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار. ابن یمین. نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر. خواجه جمال سلمان (از آنندراج). لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم آبی بجز از خنجر قصاب نگجند. باقر کاشی (از آنندراج). یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح چون شبنمش ز سبزه خنجر فروچکد. طالب آملی (از آنندراج). - خنجر آبگون، بهترین نوع خنجر: من اکنون بدین خنجر آبگون جهان پیش چشمت کنم قیرگون. فردوسی. یکی خنجر آبگون برکشید سرش را همی خواست از تن برید. فردوسی. - خنجر کابلی، از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند: زره دار با خنجر کابلی بسر بر نهاده کلاه یلی. فردوسی. سر مژه چون خنجر کابلی دو زلفش چو پیچان خط بابلی. فردوسی. ببندید یکسر میان یلی ابا گرز و با خنجر کابلی. فردوسی. - خنجر مهند، تیغ هندی. (آنندراج) : وآنکه بر فرق آفتاب زند قهر او خنجر مهند را. بدرچاچی (از آنندراج). ، روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامۀ منیری) : پیش شمشیر قهرت از دهشت صبح صادق بیفکند خنجر. ظهیر فاریابی (از شرفنامۀ منیری). ، سرنیزۀ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء)
زیانکار. (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (المنجد) (زمخشری) (مهذب الاسماء). کسی که در مال او زیان واقع شود، کسی که نقصان خود کند. (غیاث اللغه). زیان دیده. زیان رسیده. متضرر. زیان زده. زیان کرده. بزیان، مقابل رابح. ج، خاسران (فارسی). خاسرون، خاسرین. (عربی) : حاسدان گشته خاسر و خائب دشمنان گشته خیره و حیران. مسعودسعد. خاسرشناس خسرو و طاغی شمرطغان. خاقانی. ، هلاک شده، خائب و خاسر. ناامید و زیان زده
زیانکار. (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (المنجد) (زمخشری) (مهذب الاسماء). کسی که در مال او زیان واقع شود، کسی که نقصان خود کند. (غیاث اللغه). زیان دیده. زیان رسیده. متضرر. زیان زده. زیان کرده. بزیان، مقابل رابِح. ج، خاسران (فارسی). خاسرون، خاسرین. (عربی) : حاسدان گشته خاسر و خائب دشمنان گشته خیره و حیران. مسعودسعد. خاسرشناس خسرو و طاغی شمرطغان. خاقانی. ، هلاک شده، خائب و خاسر. ناامید و زیان زده