جدول جو
جدول جو

معنی خندبان - جستجوی لغت در جدول جو

خندبان(خُ دُ)
بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خندبان
پر گوشت
تصویری از خندبان
تصویر خندبان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خندان
تصویر خندان
خنده کننده، درحال خندیدن، خندنده، ضاحک، ضحوک، خنداخند، خنده ناک، سبک روح، شکفته، منبسط، خنده رو، خندناک
کنایه از شکفته و بازشده مثلاً گل خندان، پستۀ خندان
بن مضارع خنداندن
فرهنگ فارسی عمید
(خُمْ)
جنبان. لرزان. (ناظم الاطباء) ، خیزکنان. جهان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
متبسم. خنده کننده. (ناظم الاطباء). مقابل گریان:
بمزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری بیاد.
فردوسی.
چنین گفت آن کس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
فردوسی.
همان در جهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود.
فردوسی.
یکروز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از سر زندان.
منوچهری.
بسا که خندان کرده ست چرخ گریان را
بسا که گریان کرده ست نیز خندان را.
ناصرخسرو.
تو گریانی جهان خندان موافق کی شود با تو
جهان بر تو همی خندد چرایی تو برو گریان.
ناصرخسرو.
اقوال پسندیده مدروس گشته... و عالم غدار... محصول این ابواب تازه روی و خندان. (کلیله و دمنه).
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار.
خاقانی.
ببین همچون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی.
خاقانی.
کسی کز خیل اعدای تو شد بر روزگار او
قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید.
خاقانی.
چو بی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان.
نظامی.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی.
نظامی.
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان بمن.
سعدی (بوستان).
خلق از پی ما دوان و خندان.
سعدی (گلستان).
، خوشحال. خوش. شادان: و از عجائب تبت آن است که هر که اندر تبت شود خندان و شادان دل شود بی سببی. (حدود العالم).
همه نیکوئیها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود.
فردوسی.
بر او گرامی تر از جان بدی
بدیدار او شاد و خندان بدی.
فردوسی.
نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید.
فردوسی.
کرا پشت گرمی ز یزدان بود
همیشه دل و بخت خندان بود.
فردوسی.
خاقانیا تو خوش خور آسیب دهر دون
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم.
خاقانی.
سلام کردم و با من بروی خندان گفت.
حافظ.
، مستهزی ٔ. طعنه زننده. مسخره کننده:
همان رشک شمشیر نادان بود
همیشه بر او بخت خندان بود.
فردوسی.
، طری. تازه. (یادداشت بخط مؤلف) :
به نو بهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان.
رودکی.
، شکفته. دهان شکفته. مقابل دهان کور. (یادداشت بخط مؤلف). هر چیز لب واشده. مانند غنچه و پسته. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
سرو را ماند آورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست.
فرخی.
گر چو نرگس یرقان دارم باز
گل خندان شوم انشاءالله.
خاقانی.
در شکر ریزند اشک خون که گردون را بصبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده اند.
خاقانی.
اگر پستۀ سبز خندان ندیدی
بسوی فلک بین کز آنسان نماید.
خاقانی.
یارب آن نوگل خندان که سپردی بمنش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش.
حافظ.
- پستۀ خندان، پستۀ دهان کافته. مقابل پستۀ دهان بسته. (یادداشت بخط مؤلف) :
گرچه کشف چو پسته بود سبز وگوژپشت
حاشا که مثل پستۀ خندان شناسمش.
خاقانی.
رنگ بسبزی زند چهرۀ او را مگر
سوی برون داد رنگ پستۀ خندان او.
خاقانی.
- ، کنایه از لب است:
بگشا پستۀ خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز بشک.
حافظ.
- نار خندان، انار شکافته دهن:
عرصه و دیوار و سنگ و کوه یافت
پیش او چون نار خندان می شکافت.
مولوی.
گر اناری می خری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانۀ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت چون مردان کند.
مولوی.
گل و شبنم بچشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده ست بر آن روی خندانش.
وحید
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندگان
تصویر بندگان
جمع بنده. بنده ها، در خطاب شفاهی و کتبی به شاه: (بندگان اعلی حضرت همایونی) گویند و نویسند. یا بندگان اشرف. در خطاب به شاه و امیر بکار برده میشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندباز
تصویر بندباز
آنکه بر روی ریسمان راه رود و عملیات شگفت انگیزی انجام دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندان
تصویر خندان
متبسم، خنده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبان
تصویر خنبان
لرزان، جنبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندان
تصویر خندان
((خَ))
خنده کننده، در حال خندیدن، شکوفه کننده، هر چیز شکفته، مانند غنچه، انار، پسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خندان
تصویر خندان
بشاش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بندباز
تصویر بندباز
آکروبات
فرهنگ واژه فارسی سره
بشاش، خنده رو، خوشرو، خنده ناک، شاد، شادان، شادمان، گشاده رو، متبسم، مسرور، مشعوف
متضاد: گریان، گرفته، شکفته، شکوفا
متضاد: نشکفنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خندان
تصویر خندان
يبتسم
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از خندان
تصویر خندان
Chuckling, Laughing
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خندان
تصویر خندان
riant, rieur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خندان
تصویر خندان
웃고 있는 , 웃는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خندان
تصویر خندان
ہنستے ہوئے , ہنستا ہوا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از خندان
تصویر خندان
হাস্যকর , হাসছে
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از خندان
تصویر خندان
akicheka
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از خندان
تصویر خندان
gülümseyen, gülen
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از خندان
تصویر خندان
צוחק , צוחק
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از خندان
تصویر خندان
笑っている , 笑っている
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از خندان
تصویر خندان
смеющийся , смеющийся
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خندان
تصویر خندان
हंसते हुए , हंसते हुए
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خندان
تصویر خندان
tertawa
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خندان
تصویر خندان
หัวเราะ , หัวเราะ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خندان
تصویر خندان
riendo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خندان
تصویر خندان
ridendo, sorridente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خندان
تصویر خندان
rindo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خندان
تصویر خندان
笑的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خندان
تصویر خندان
śmiejący się
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خندان
تصویر خندان
сміючись , той, що сміється
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خندان
تصویر خندان
lachend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خندان
تصویر خندان
lachend
دیکشنری فارسی به هلندی