جدول جو
جدول جو

معنی خنجور - جستجوی لغت در جدول جو

خنجور
(خُ)
ناقۀ بسیارشیر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خناجر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنور
تصویر خنور
هر نوع ظرف سفالی مانند کاسه، کوزه، سبو و خم، برای مثال از آن دوست و دشمن نیارم به خانه / که خالی ست از خشک و از تر خنورم (سنائی۲ - ۲۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجور
تصویر رنجور
رنج کشیده، آزرده، دردمند، بیمار، غمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجور
تصویر گنجور
صاحب گنج، خزانه دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنجیر
تصویر خنجیر
بوی تندی که از سوختن استخوان، پشم، چرم و مانند آن بلند می شود، برای مثال بگذرد سالیان که برناید / روزی از مطبخش همی خنجیر (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
(خُ رَ)
شتر مادۀ ضخم. (منتهی الارب) (از تاج العروس). منه: ناقه خنجوره، شتر مادۀ بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دولاب که بدان آب کشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دولاب. چرخ بزرگی که بدان آب کشند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
در انجمن آرای ناصری آمده: گنجوربن اسفندیار نام یکی از پادشاهان عجم بوده که کتاب جاودان خرد که از هوشنگ شاه پیشدادی است از پارسی قدیم به پارسی متداوله ترجمه کرده و حسن بن سهل وزیر مأمون عباسی آن را به زبان عرب نقل نموده و ابوعلی مسکویه به الحاق حکمتهای هند و روم و عرب آن را انجام داده و هنوز در میان مردم متداول و معروف و در نهایت نفاست میباشد! ابوعلی مسکویه (به نقل حواشی ترجمه تاریخ ادبیات اته صص 260- 261) نام این شخص را گنجور (؟) وزیر ملک ایرانشهر (؟) نوشته است، ولی هویت این شخص معلوم نیست. برای اطلاع از کتاب جاودان خرد و مؤلف آن رجوع به حواشی ترجمه تاریخ ادبیات اته صص 260 -265 و لغت نامه ذیل جاودان خرد و جاویدان خرد شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گَ وَ)
مرکّب از: گنج + ور ur = ور، پسوند اتصاف و دارندگی، پهلوی گنجبر جزء دوم از مصدر بر (بردن) است، یعنی برنده وحامل گنج. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، خزانه دار. (غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی)، خزینه دار. (اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری ج 2 ص 297)، خزانچی. بندار. (مجموعۀ مترادفات ص 303)، حافظ گنج. خازن. انباردار. بایگان. بادگان. خاصگی:
ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید.
فردوسی.
به گنجور فرمود شاه جهان
که زر آورد در میان مهان.
فردوسی.
همه کداخدیند مزدور کیست
همه گنج دارند گنجور کیست ؟
فردوسی.
ز گنجور خود جامۀ نو بجست
به آب اندر آمد سر و تن بشست.
فردوسی.
زمان بنده کردار مزدور توست
زمین گنج و خورشید گنجور توست.
اسدی.
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه
وز سبکساری بازیچۀ باد آمد خس.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 255)،
ز آمدن شاه اختران به حمل گشت
هر شجری چون گشاده گنجی گنجور.
سوزنی.
به خدمت پیش تخت شاه شاپور
چو پیش گنج بادآورد گنجور.
نظامی.
کلید و نسخه پیش آوردگنجور
زمین از بار گوهر گشت رنجور.
نظامی.
ای جاهل علم اگر بکوشی
گنجور شوی ز علم گنجور.
ناصرخسرو.
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار.
سعدی.
، حافظ. نگاهبان:
گنجور هنرهای خویش گردی
گر باشد مالت وگر نباشد.
ناصرخسرو.
جز که ما را نیست معلوم آنکه فرزندان تو
خازن علمند و گنجور قرانند ای رسول.
ناصرخسرو.
، مرد متمول. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، خزانه. ذخیره. مخزن. بیت المال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بیمار. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). دردمند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ص 5 ب). خداوندرنج. (ناظم الاطباء). مریض. ناخوش. مبتلای رنج. صاحب غیاث اللغات آرد: در اصل رنج ور بود بجهت تخفیف ماقبل واو را ضمه داده واو را ساکن کرده اند:
سراسر ز دیدار من دور باد
بدی را تن دیو رنجور باد.
فردوسی.
ز دیدار او چشم بد دور باد
تن بدسگالانش رنجور باد.
فردوسی.
ز درد و غم و رنج دل دور بود
بدی را تن دیو رنجور بود.
فردوسی.
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی رنج
یک کافر شادان و دگر کافر غمخوار.
ناصرخسرو.
خبر به اطراف رسید که هرکه بدان صومعه می رود زیارت می کند اگر رنجور است صحت می یابد. (قصص الانبیاء چ سنگی 1320 ص 211).
نبایست دادن به رنجور قند
که داروی تلخش بود سودمند.
(بوستان).
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون بروز آورد رنجور.
سعدی.
رنجوری را گفتند دلت چه می خواهد؟ گفت آنکه دلم چیز نخواهد. (گلستان). توانگری بخیل را پسری رنجور بود. (گلستان).
- رنجوروار، مانند رنجور. مثل و شبیه رنجور:
مگو تندرست است رنجوردار
که می پیچد از غصه رنجوروار.
(بوستان).
، مغموم. ملول. غمگین. حزین. دلگیر. (ناظم الاطباء). اندوهگین. غمین. اندوهناک: پنجم آنکه کسی معروف به ود بنامی که آن نام عیب بود چون اعمش و اعرج و غیر آن که چون معروف شده باشد از آن رنجور نشوند. (کیمیای سعادت). اگر قوت این از گوسپندی بود و گوسپند بمیرد رنجور شود و لکن خشمگین نشود. (کیمیای سعادت).
باﷲ که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرم و نیک و شادمانم.
مسعودسعد.
هر زمان گفتی ای خدای غفور
هستم اندر عنا و غم رنجور.
سنائی.
... و نیکمردان رنجور و مستذل وشریران فارغ و محترم. (کلیله و دمنه). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. (کلیله و دمنه) ، آزرده. متأذی: گفت ای پسرهای مهلائیل روان مهلائیل از شما رنجور است. (قصص الانبیاء چ سنگی 1320 ص 30). آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد. (کلیله و دمنه). رنج مبر که به گفتار تو بازنایستند و تو رنجور گردی. (کلیله و دمنه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
معرب سنگور. (مهذب الاسماء). رجوع به سنگور شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
مرد کوچک سر سست خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ جَ)
دهی از دهستان چالان چولان شهرستان بروجرد در 12 هزارگزی جنوب باختری بروجرد و 2 هزارگزی خاور شوسۀ بروجرد در جلگه، گرمسیر با 354 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنوات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت. راه آن شوسه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پل صراط. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. دارای 205 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
هر چیز تند و تیز. (ناظم الاطباء) ، بوی گنده و تیزی که از سوختن استخوان و چرم و پشم و پنبۀ چرب شده و فتیلۀ خاموش گشته و جز آن برآید. (از ناظم الاطباء) :
سالها بگذرد که برناید
روزی از مطبخش همی خنجیر.
خسروانی.
میان معرکه از کشتگان نخیزد رود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
خسروانی.
ز بیم خنجر تو استخوان سوخت
بر ایشان و از ایشان خاست خنجیر.
لامعی.
ز باد گرزش گردون همه پر از آشوب
ز تف تیغش هامون همه پر از خنجیر.
ظهیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پل دشت شهرستان ماکو با 496 تن سکنه. آب آن از زنگبارچای و محصول آن غلات و پنبه و توتون و کنجد و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جامه دان خرد، نوعی از شیشه که در آن ذرور نگاه دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نای گلو. خشک نای. ج، حناجر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رجوع به حنجود شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنجور
تصویر رنجور
بیمار، دردمند، مریض، نا خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنور
تصویر خنور
آلات و لوازم خانه از ظرف و کاسه و کوزه و خم و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
دشنه، چاقوی کلان، سلاحی نوکدار و برنده، نوعی از کارد یا شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجور
تصویر زنجور
سیماهی از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجیر
تصویر خنجیر
هر چیز تند و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنجور
تصویر قنجور
کله پوک مرد
فرهنگ لغت هوشیار
خزانه دار، بندار، خزانچی، بایگان، خازن، انباردار، خاصگی، حافظ گنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجور
تصویر منجور
انبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجیر
تصویر خنجیر
بوی تیزی که از سوختن استخوان، چرم، پشم و پنبه چرب چراغ خاموش گشته و مانند آن برآید، هر چیز تند و تیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنجور
تصویر رنجور
((رَ))
رنج کشیده، دردمند، بیمار، غمگین، آزرده، رنجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنجور
تصویر گنجور
((گَ وَ))
خزانه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنور
تصویر خنور
((خَ))
ظرف سفالی مانند کاسه، کوزه و امثال آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
دشنه
فرهنگ واژه فارسی سره
آزرده، بستری، بیمار، رنجه، علیل، غمگین، مریض، ناتوان، ناسالم، نالان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خازن، خزانه دار، خزینه دار، گنج بان، صاحب گنج، گنج دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی که نه تر و نه خشک باشد، چوب نیمه خشک
فرهنگ گویش مازندرانی