جدول جو
جدول جو

معنی خنجلک - جستجوی لغت در جدول جو

خنجلک
(خَ جُ لَ)
نشگون، بشکنج در اصطلاح مردمان گناباد و کاخک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنجک
تصویر خنجک
خارخسک، گیاهی بیابانی شبیه بوتۀ هندوانه، با خارهای سه پهلو به اندازۀ نخود و شاخه هایی که بر روی زمین می خوابد، خسک، حسک، سه کوهک، شکوهنج، سکوهنچ، سیالخ، جسمی، برای مثال نباشد بس عجب از بختم ار عود / شود در دست من مانند خنجک (ابوالمؤید - شاعران بی دیوان - ۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجلک
تصویر انجلک
دانۀ امرود جنگلی درشت تر از دانۀ امرود که دارای پوست سیاه رنگ و مغز سفید و شیرین است و آن را تف می دهند و می خورند و در طب هم به کار می رود، انجکک، دانج ابروج، انچوچک، انچکک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنجک
تصویر خنجک
بنه، درخت پستۀ وحشی یا سقّز که از تنۀ آن سقز، از گل و برگ آن رنگ سرخ رنگرزی و از میوۀ روغنی آن ترشی درست می کنند، بنگلک، بوگلک، بوی گلک، چاتلانقوش، بنک، بطم
فرهنگ فارسی عمید
(خُ جَ)
بنه. حبهالخضراء. (ناظم الاطباء). درختی است کژ بر کوه روید. بتازی حبهالخضراش گویند. بوکلک. چتلانغوش. (یادداشت بخط مؤلف). شجر محلب. (بحر الجواهر) :
یاد نآری پدرت را که مدام
گه بتنگش چدی و گه خنجک.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(خِ جَ)
درمنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ جِ)
زن دفزک بی شرم، زن گول. احمق، زن بدزبان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
نام سرداری از سرداران مغلان، (غیاث اللغات) (آنندراج)، این نام در تاریخ مغول دیده نشد، ظاهراً باید از سرداران مغولی باشد که بهند حمله برده اند
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
خار خسک. (ناظم الاطباء). خاری باشد که بتازی آن را شیخ خوانند. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) :
نباشد بس عجب از بختم ار عود
شود در دست من مانند خنجک.
ابوالمؤید بلخی.
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است
اگر گل کارد او صدبرگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
ببستان بعد ازین برعکس بهمن
گل سوری برون آید ز خنجک.
هندوشاه.
، سیاه دانه، یکنوع غله ای است. (ناظم الاطباء) (التفهیم) : و قوت ایشان دانۀ خنجک است. (قصص الانبیاء)
لغت نامه دهخدا
(کُ جُ لَ)
چین و شکنج رو و اندام. (برهان) (ناظم الاطباء). چین و شکنج و آن را کنجک نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). چین و شکنج. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) :
چهرۀشان دبّۀ نم یافته
جای بجا کنجلک و خم یافته.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری و رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(کُ جُ لَ / کُ لَ)
قالی و پلاس و امثال آن را گویند. (برهان). پلاس و قالی و جز آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَفْ فی)
ازدواج کردن مر زن خنجل را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. دارای 205 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ لَ)
نام میوه ای است که مزه ندارد و بی لام (انجک) هم بنظر آمده. (هفت قلزم). نام میوه ای است که لطافت ندارد. (مؤید الفضلاء). میوه ای که لذت و لطافت نداشته باشد. (از شعوری ج 1 ورق 114 ب)
لغت نامه دهخدا
هر چیز در هم کشیده و چین و شکن بهم رسانیده، دست و پایی ک انگشتانش در هم کشیده شده باشد، خمیرنانی که در تنور افتاده و در میان آتش پخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجل
تصویر خنجل
بی شرم بد زبان: زن
فرهنگ لغت هوشیار
خارخسک شیح. دانه ایست که آنرا خورند ون کوهی حبه الخضرا. سیاه دانه، درمنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجک
تصویر خنجک
((خَ جَ))
خارخسک، گیاهی است بیابانی با شاخه هایی که روی زمین می خوابد و خارهای سه پهلو دارد
فرهنگ فارسی معین