جدول جو
جدول جو

معنی خنجده - جستجوی لغت در جدول جو

خنجده
(خُ دِ)
سریشمی که ازپوست و سایر مواد حیوانی اخذ شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خنجده
(خُ جِ دِ)
چراغ پره. شب پره. پروانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خنجده
(خُ جَ دِ)
گل سرخ. (ناظم الاطباء) ، شکارگاه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنجده
تصویر کنجده
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجیده، بارزد، بیرزد، بیرزه، بریزه، زنجرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنده
تصویر خنده
حالتی در چهرۀ انسان به واسطۀ شعف، خوشحالی یا تمسخر که در آن لب ها گشوده می گردد و گاه با صدای مخصوصی همراه است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنیده
تصویر خنیده
معروف، مشهور، برای مثال ز شیران توران خنیده تویی / جهان جوی و هم رزم دیده تویی (فردوسی۴ - ۴۰۸)، از این آشناروی تو داستان / خنیده نیامد بر راستان (نظامی۵ - ۷۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
(مِ جَ دَ)
عصای سبک که بدان ستور رانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عصای سبکی که بدان چارپایان را رانند و پشم را بدان زنند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است که باردان پالان را پر کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که پالان دوز بدان پر می کند جوف پالان را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناجد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان افشاریۀ بخش آوج شهرستان قزوین. دارای 149 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، قالی و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کُ جِ / جَ / جُ دَ / دِ)
به معنی کنجدک است که عنزروت باشد. (برهان). نام صمغی است که به عربی انزروت خوانند و کحل فارسی و کحل کرمانی و به شیرازی کدر و به هندی لایی و آن صمغ درخت خارداری است که آن را شایکه نامند و به بلندی دو زرع، برگ آن شبیه به برگ مورد و درخت کندر و منبت آن فارس و ترکستان وبهترین آن سفید مایل به زردی تازه آن است که در بالیدگی مانند کندر صغار و زودشکن باشد و طعم آن تلخ و شیرین و در دوای چشم به کار برند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی اصفهانی انزروت است و نیز کنجدک اسم فارسی پادزهر است. (فهرست مخزن الادویه). کنجدک. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). گوزده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عنزروت. انزروت. صمغ درختی خارناک است و اندر ناحیۀ پارس روید و اندر وی تلخی است. بهترین آن آن باشد که با زردی گراید. هر چه شب از درخت بترابد یا اندر سایه بود سپید بود و هر چه اندر آفتاب بود سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، کلفۀ رو یعنی خالهای سفید ریزه که بر روی و اندام آدمی افتد و بدن و رو را افشان کند. (برهان). کلفی که بر روی افتد که برش خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). کک مک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پازهر. (برهان). در فرهنگ فخر قواس به معنی پازهر است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، خال. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به کنجدک شود، کنجاره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُجَ دَ / دِ)
یکی از عیوب یاقوت است. بیرونی آرد: و خلط الحجاره و تسمی الحرملیات، و الحرمل هوالابیض و یسمی بالفارسیه کنجده. (الجماهر بیرونی ص 38)
لغت نامه دهخدا
(غُ جُ دَ)
نام مادر رافع بن حارث صحابی. (منتهی الارب). نام ام رافع بن حارث یا عبدالحارث صحابی بدری، و بعضی آن را عنجره به عین مهمله یا عنتره گفته اند. (از تاج العروس). از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند.
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
مویز عنجد گشتن انگور. (از منتهی الارب) (آنندراج). مویز گشتن انگور. (از ناظم الاطباء). عنجدشدن انگور. (از اقرب الموارد). رجوع به عنجد شود
لغت نامه دهخدا
(جَ دِ)
انگومی که خون جراحت را سد کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ)
به زبان گیلانی شخصی که فرمان سپهسالار را به لشکر رساند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ رَ)
ناقۀ بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَفْ فی)
ازدواج کردن مر زن خنجل را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
بلسان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
پروانه. چراغ پره. شب پره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَنْ دَ / دِ)
خنده کننده. خنده زننده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ دَ / دِ)
مکیده
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ دَ)
نام دیگر خجند است نزد جغرافیانویسان اسلامی. یاقوت این شهر را در معجم البلدان چنین می آورد. خجنده در اقلیم چهارم واقع و طولش 92 درجه و نیم و عرضش 37 درجه و ده دقیقه است. این شهر بر ساحل سیحون بماوراءالنهر و بمشرق سمرقند در فاصله ده روز راه قرار دارد و از شهرهای نظیف و پاک و پرمیوۀ ماوراءالنهر است و چون آن شهر بنظافت در آنجا نیست. از میانۀخجنده نهری می گذرد و متصل به آن نیز کوهی باشد. ابن الفقیه درباره مردی منسوب به آن سامان ساخته است:
و لم ار بلده بازاء شرق
ولاغرب بانزه من خجنده
چون سلم بن زیاد بعاملی یزید بن معاویه بن ابی سفیان بر خراسان وارد شد در حالی که بسغد اقامت داشت لشکری به خجنده فرستاد که در بین آنها اعشی همدان بود و این لشکر هزیمت یافت و اعشی این بیت را ساخت:
لیت خیلی یوم الخجنده لم نه
زم، و غودرت فی المکر سلیبا
اصطخری می گوید: خجنده در همسایگی فرغانه قرار دارد و با آنکه عاملی مجزاست ولی ما آنرا در جزو فرغانه آورده ایم. این ناحیه در غرب نهر شاش ’چاچ’ واقع و طول آن بیش از عرضش میباشد. درازای آن بیش از فرسخی است و در این طول باغها و منازل قرار دارد. غیر اوزکند او را عاملی نیست و باغها و منازل آن نیز بسیار بزرگ و وسیعند. قرای خجنده کم است و آنراشهری و کهن دزی است و شهر آن بسیار پاک و پاکیزه می باشد و در آن میوه هایی ببار می آید که بر میوه های نواحی دیگر فضیلت دارد. مردمش بسیار زیبا و مردانه اند آذوقۀ این نقطه برای ساکنان آن کافی نیست و از سایر نواحی چون فرغانه و اشروسنه کالا به آن جا وارد میکنند. کشتیها در نهر شاش بحرکت درمی آیند و شاش نهر بسیاربزرگی است که از نهرهای بسیاری تشکیل می یابد و از حدود ترک و اسلام می آید، و اصل آن نهری است که از بلاد ترک در حدود اوزکند سرچشمه میگیرد و پس از پیوستن نهر خوشاب و نهر اوش به آن و عظیم گردیدن آن بسوی اخسیکت می رود و بعد از آن بر جانب خجنده و بنکت و بیسکندمی گذرد و بسوی فاراب می رود و چون از صبران گذشت در دشتی که بر جانب آن اتراک غز زیست می کنند تشکیل بستری می دهد و سپس بزمین غزان جدید می رسد و سرانجام بدریاچۀ خوارزم می ریزد و جماعتی از محدثان بدانجا منسوبند. (از یاقوت در معجم البلدان). لسترنج می گوید: خجنده اولین شهر فرغانه در طرف باختر و سر راهی است که از سمرقند می آید در ساحل چپ سیحون و یک فرسخ در جنوب آن ربض کند واقع بوده. خجنده در کنارۀ آن رود کشیده شده و بسیار کم عرض بود یک قلعه و یک زندان و مسجد جامعه در داخل شهر و قصر فرماندار در میدان ربض قرار داشت. ابن حوقل خجنده را شهری بسیار قشنگ شمرده و گفته است: اهالی این شهر قایقها و کشتی هایی دارند که بوسیلۀ آنها روی رود سیحون سفر میکنند. ربض کند را بقول قزوینی کند بادام نیز می گفتند چون بادام آن فراوان بوده و یک نوع بادام پوست نازک داشت که وقتی آنرا در دست می فشردند مغز آن از پوست جدا می گردید. (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 510)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ دَ)
جمع واژۀ نجود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمینهای بلند. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
پسندیده. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) ، نامور. نامدار. معروف. مشهور در نزد همه کس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جانوری که روی زمین بخزد، جمع خزندگان. جانورانی جزو شاخه ذی فقاران که بسبب کوتاهی دست و یا پا فقدان آنها شکمشان روی زمین کشیده شود و غالبا در خشکی زیست کنند. بعضی از آنها تخم خود را در کیسه ای زیر شکم خود حفظ نمایند. خزندگان عموما بوسیله شش تنفس میکنند. رسته های آنها عبارتست از تمساحان سوسماران ماران لاک پشتها
فرهنگ لغت هوشیار
نجدت در فارسی: تفتود: استواری و دلیری برابر کاری دشوار و چیزی ترسناک، بی باکی دلیری مردانگی، سختی، جنگ، ترس، سرود، یار یاور، یاریگری (مصدر. اسم) سرود: نجده سازازدل شکسته دلان این چنین نجده راشکست مده. (خاقانی. سج. 800) -8 شجاع، یاریاور: شیران شده یاوران رزمت اقبال تونجده یاوران را. (خاقانی. سج. 34)، یاری یاوری: چون سلطان اورا درحالت آن محنت بدیدکوکبه جماعتی ازخواص غلامان به نجده اوفرستاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجه
تصویر خنجه
شادی، خوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنده
تصویر خنده
باز شدن لبها از شادی و خوشحالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجیده
تصویر خنجیده
پروانه، چراغ پره، شب پره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنیده
تصویر خنیده
پسندیده، نامدار، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنجده
تصویر کنجده
کلفه ای که برروی آدمی بهم رسد، خال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنیده
تصویر خنیده
((خُ دِ یا دَ))
پسندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنیده
تصویر خنیده
معروف، شهرت یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنیده
تصویر خنیده
((خَ دِ یا دَ))
سروده، خوانده شده، دانای در کار سرود، موسیقی دان، صدا و آوازی که در میان دو کوه و گنبد و مانند آن پیچد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنده
تصویر خنده
((خَ دِ))
حالتی در انسان که به سبب شادی و نشاط ایجاد شود و لب ها و دهان گشاد گردند
از خنده روده بر شدن: کنایه از خنده شدید و ممتد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نجده
تصویر نجده
((نَ دَ یا دِ))
سرود، شجاع، یار، یاور، یاری، یاوری
فرهنگ فارسی معین