جدول جو
جدول جو

معنی خنبش - جستجوی لغت در جدول جو

خنبش
(خِمْ / خَمْ بَ)
بسیارجنبش. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). لرز. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنب
تصویر خنب
کج شدن، خنبیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبش
تصویر نبش
زاویۀ خارجی محل تلاقی دو سطح
کنارۀ دیوار که در پیچ کوچه، خیابان یا هر معبر دیگری باشد
کندن زمین و بیرون آوردن چیزی از زیر زمین
نبش قبر: شکافتن گور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنب
تصویر خنب
خم، ظرف سفالی بزرگ، خمب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جنبش
تصویر جنبش
تکان، حرکت، کنایه از تغییر، نهضت،
در علوم سیاسی گروهی که برای دستیابی به اهداف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و امثال آن فعالیت می کند مثلاً جنبش آزادی بخش فلسطین
جنبش آبا: حرکت و سیر کوکب های سیار مانند زحل، مشتری، مریخ، زهره و عطارد
جنبش اول: کنایه از حرکت قلم قضا و قدر در لوح، نخستین حرکت سیارات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنبک
تصویر خنبک
خمّک، نوعی دف که چنبر آن از برنج یا روی بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنبه
تصویر خنبه
خم بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(خَ بِ)
طاق، صفه. (ناظم الاطباء) ، آن باشد که در باغهای انگور در میان رستۀ تاک جوی بزنند و گودال کنند و خاکهای آن را بر دو کنار آن ریخته کنارها را بلند سازند و از سر بلندی تا سر بلندی دیگر چوبها اندازند تا درخت تاک بر بالای آن پهن شود. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ)
خبیث. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بَ)
مرد ستبر اندک کوتاه زشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ)
ثمر و مانند آن که نهان باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ)
بخیل. ممسک. تنگدل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
تباهی. فساد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بُ)
قریتی است از بدخشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ نِ بَ)
باناز. باکرشمه. نرم آواز. (منتهی الارب) : جاریه خنبه، کنیزک با ناز و کرشمه و نرم آواز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ظبیه خنبه، آهوی گردن فرودآرندۀ نشیننده که نگذارد جای را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بِ)
خم بزرگ و دراز که در آن غله کنند خواه از گل و سفال باشد یا از چوب. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). انبار خانه بقالان بود جداجدا که چیزی نهند. (نسخه ای از اسدی). چهاردیواری باشد که بر شکل چرخشتی سازند از بهر غله. (صحاح الفرس) :
پر از میوه کن خانه را تا بدر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.
ابوشکور بلخی.
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود ازچنگشان بس چیز پنهان.
کسائی.
جوال و خنبۀ من لاش کرد و کیسه خراب.
طیان.
دو چشم سوی خود و دل به خنبه و به جوال.
؟ (لغت فرس).
هرچ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش.
ناصرخسرو.
ز جودش خلق را باشد لاّلی
بجای غله در انبار و خنبه.
شمس فخری.
، قبه. گنبذ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نام بطنی از اعراب است که از آن بطن اند عبدالله خبشی ابن شهر و خالد خبشی ابن نعیم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
نباش تر. (ناظم الاطباء) : هو انبش من جیأل، او نباش تر است از کفتار
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنب
تصویر خنب
خوی طبیعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبت
تصویر خنبت
تباهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبق
تصویر خنبق
بخیل، ممسک، تنگدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبش
تصویر جنبش
حرکت، تکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبش
تصویر خبش
جمع کردن، بگیرآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبک
تصویر خنبک
دف و دایره کوچکی که چنبرآن از برنج یا روی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تباهی خم بزرگ و دراز سفالین یا چوبین که در آن غله کنند، گودال یا چهار دیواری که در آن غله ریزند، گنبد قبه
فرهنگ لغت هوشیار
گور گشایی، تره برکندن، برهنه کردن، فاش کردن راز، آشکار گرداندن درختی است شبیه صنوبروسنگین تر ازآبنوس وچوبی سرخ رنگ وسخت داردکه ازآن عصاوغیره سازند. توضیح باماخذی که در دست بوداین گیاه شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبش
تصویر نبش
کندن قبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جنبش
تصویر جنبش
((جُ بِ))
حرکت، تکان، لرزش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبش
تصویر نبش
((نَ))
کناره، لبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنبه
تصویر خنبه
((خُ بِ))
خم بزرگ، گودال یا چهاردیواری که در آن غله ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنب
تصویر خنب
((خُ))
خم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جنبش
تصویر جنبش
تحرک، نهضت، حرکت
فرهنگ واژه فارسی سره
اختلاج، اهتزاز، تکان، تلاطم، حرکت، لرز، لرزش، لرزه، لول، وول، بعث، تشنج، جوشش، رستاخیز، شورش، نهضت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آواز
فرهنگ گویش مازندرانی
خوب، جنس خوب، در مقام پذیرفتن سخن کسی گفته می شود و معادل
فرهنگ گویش مازندرانی