جدول جو
جدول جو

معنی خنادر - جستجوی لغت در جدول جو

خنادر
(خَ دِ)
ج، خندریس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نادر
تصویر نادر
(پسرانه)
کمیاب، بی همتا، آنچه به ندرت یافت شود، نام مؤسس سلسله افشاریه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نادر
تصویر نادر
کمیاب، بی همتا، عجیب، شگفت، ویژگی چیزی که به ندرت اتفاق می افتد، به ندرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خناجر
تصویر خناجر
خنجرها، حربه های برنده به اندازه های کارد که تیغه اش کج و هر دو دم آن تیز باشد، دشنه ها، جمع واژۀ خنجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنادر
تصویر بنادر
بندرها، بندرگاه ها، جمع واژۀ بندر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنادق
تصویر خنادق
خندق ها، گودال عریض و عمیقی که برای جلوگیری از حمله های دشمن یا برگرداندن سیل گرداگرد شهر یا قلعه حفر می کردند، جمع واژۀ خندق
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دِ)
به زبان گیلانی شخصی که فرمان سپهسالار را به لشکر رساند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ دِ)
کندر. مرد کوتاه درشت سطبراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). مرد زشت. (مهذب الاسماء). مرد کوتاه درشت و مرد سطبراندام. (ناظم الاطباء) ، خر بزرگ جثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ رِ)
محله ای است به اصفهان. گروهی از محدثان از آنجا برخاسته اند. (از لباب الانساب). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ)
جمع واژۀ خنجور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، جمع واژۀ خنجر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) : خناجر جز با حناجر مضاربت نمیکرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ)
جمع واژۀ خندق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مِ دُ / مَ دُ)
نام شهری است قریب شهر ختن. (جهانگیری). شهری است به ترکستان قریب به ختا و چین. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(خَ صِ)
جمع واژۀ خنصر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خنصر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
جمع واژۀ بندر. (آنندراج) (غیاث اللغات). جمع واژۀ عربی بندر. چنان که بنادر فارس. (یادداشت مرحوم دهخدا). بندرها. شهرهای واقع در بندر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بندر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
جمع واژۀ اندر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندر شود، (اصطلاح سیاسی) وضع کشوری که حکومت و قانون در آن حکمفرما نباشد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(حُ دِ)
رجل حنادرالعین، مرد تیزنظر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خادر
تصویر خادر
سست، سرگشته، پرده نشین پرده نشین، سست کسل، متحیر سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انادر
تصویر انادر
جمع اندر، خرمنگاه ها جایی که در آن خرمن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادر
تصویر نادر
گرانمایه، کمیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خناصر
تصویر خناصر
جمع خنصر، کالوج ها انگشتان کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بندر، پارسی تازی شده بندرها جمع بندر بندرها شهرهای واقع در کنار دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنادق
تصویر خنادق
جمع خندق، از ریشه پارسی کندگ ها آلنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خادر
تصویر خادر
((دِ))
پرده نشین، سست، کسل، متحیر، سرگشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادر
تصویر نادر
((د))
کمیاب، نایاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادر
تصویر نادر
کمیاب
فرهنگ واژه فارسی سره
بندرها، لنگرگاهها، شهرهای ساحلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نادر
تصویر نادر
Infrequent
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نادر
تصویر نادر
peu fréquent
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از نادر
تصویر نادر
infrequente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نادر
تصویر نادر
infrecuente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نادر
تصویر نادر
rzadki
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نادر
تصویر نادر
редкий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نادر
تصویر نادر
рідкісний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نادر
تصویر نادر
zeldzaam
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نادر
تصویر نادر
selten
دیکشنری فارسی به آلمانی