جدول جو
جدول جو

معنی خناجر - جستجوی لغت در جدول جو

خناجر
خنجرها، حربه های برنده به اندازه های کارد که تیغه اش کج و هر دو دم آن تیز باشد، دشنه ها، جمع واژۀ خنجر
تصویری از خناجر
تصویر خناجر
فرهنگ فارسی عمید
خناجر
(خَ جِ)
جمع واژۀ خنجور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، جمع واژۀ خنجر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) : خناجر جز با حناجر مضاربت نمیکرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حناجر
تصویر حناجر
حنجره، عضوی غضروفی که در وسط گردن قرار دارد و حاوی تارهای صوتی است، نای گلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
حربۀ برنده به اندازۀ کارد که تیغه اش کج و هر دو دم آن تیز باشد، دشنه
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دِ)
ج، خندریس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 126 تن سکنه. آب آن از رود مشکین و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنجره. رجوع به خنجره شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
بقول عمرانی موضعی است. (معجم البلدان ج 3 ص 384)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
آواز آبی است در بن کوه. (منتهی الارب). صوت الماء علی سفح الجبل. (تاج العروس) (اقرب الموارد) ، آواز. (منتهی الارب) ، صدای آب در دامنۀ کوه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ صِ)
جمع واژۀ خنصر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خنصر شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
هر ماهی از ماههای تابستان زیرا شتر در این ماهها تشنه میشود. (المنجد). ماه رجب یا ماه صفر و هر ماهی که در تابستان آید بوقت تشنگی شتر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ماهی که در گرما آید و تابستان که بغایت گرم باشد. (شمس اللغات). نامی است صفر را. (مهذب الاسماء). نام ماه صفر به جاهلیت. (یادداشت مؤلف) ، باز پسین روز از ماه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(خُ جِ)
آب شور، آبی که به تلخی نرسیده باشد و ستور آن را خورد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ)
کفتار یا بچۀ کفتار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَ جِ)
جمع واژۀ حنجره به معنی نای گلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : خناجر جز با حناجر مضاربت نمیکرد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به حنجره شود، جمع واژۀ حنجور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حنجور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ)
جمع واژۀ انجر، معرب از لنگر فارسی. (از اقرب الموارد). رجوع به انجر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ /خِ جَ)
دشنه. دشنۀ کلان. چاقوی کلان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). سلاحی نوکدار و برنده. (ناظم الاطباء). دشنه. (بحرالجواهر) (محمود بن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خناجر:
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم.
فردوسی.
هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت.
فردوسی.
همی گوید این لشکر بی بهاست
سر خنجر این را که گفتم گواست.
فردوسی.
همه آسمان گرد لشکرگرفت
همه دشت شمشیر و خنجر گرفت.
حکیم اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی.
ناصرخسرو.
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر.
ناصرخسرو.
مشکل تنزیل بی تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است.
ناصرخسرو.
خنجرت هست صف شکستن کو.
سنائی.
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.
خاقانی.
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی.
خاقانی.
تو مرا می کشی بخنجر لطف
من در آن خون بناز می غلطم.
خاقانی.
خنجر سبزش چو سرخ آید بخون
حصرم و می را نشان بینی بهم.
خاقانی.
جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای
زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم.
خاقانی.
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد.
نظامی.
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری.
سعدی.
از خنجر گوشتین کس نمرد.
امیرخسرو دهلوی.
خنجر خسرو است کلک وزیر
سپر کلک روز گیراگیر.
اوحدی.
مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل
دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار.
ابن یمین.
نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر
که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر.
خواجه جمال سلمان (از آنندراج).
لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم
آبی بجز از خنجر قصاب نگجند.
باقر کاشی (از آنندراج).
یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح
چون شبنمش ز سبزه خنجر فروچکد.
طالب آملی (از آنندراج).
- خنجر آبگون، بهترین نوع خنجر:
من اکنون بدین خنجر آبگون
جهان پیش چشمت کنم قیرگون.
فردوسی.
یکی خنجر آبگون برکشید
سرش را همی خواست از تن برید.
فردوسی.
- خنجر کابلی، از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند:
زره دار با خنجر کابلی
بسر بر نهاده کلاه یلی.
فردوسی.
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی.
فردوسی.
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی.
فردوسی.
- خنجر مهند، تیغ هندی. (آنندراج) :
وآنکه بر فرق آفتاب زند
قهر او خنجر مهند را.
بدرچاچی (از آنندراج).
، روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامۀ منیری) :
پیش شمشیر قهرت از دهشت
صبح صادق بیفکند خنجر.
ظهیر فاریابی (از شرفنامۀ منیری).
، سرنیزۀ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
دشنه، چاقوی کلان، سلاحی نوکدار و برنده، نوعی از کارد یا شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خناصر
تصویر خناصر
جمع خنصر، کالوج ها انگشتان کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حناجر
تصویر حناجر
جمع حنجره، خر خره ها خشکنا ها، جمع حنجره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
((خَ جَ))
سلاحی به اندازه کارد که نوک تیز دارد و تیغه اش کج و برنده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حناجر
تصویر حناجر
((حَ جِ))
جمع حنجره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
دشنه
فرهنگ واژه فارسی سره
آهن خشک، تیغ، چاقو، شمشیر، دشنه، قمه، کارد، نیزه، سرنیزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند خنجر در دست داشت، دلیل که او را با کسی جنگ و عداوت افتد. اگر بیند خنجر او بشکست یا ضایع شد، دلیل که جنگ و عداوت از میان ایشان برخیزد و به صلح انجامد - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نام طایفه ای در سوادکوه، چوپان، طائفه ی خناری در مناطق مرکزی مازندران به جهت کار
فرهنگ گویش مازندرانی