حنبلی، یکی از چهار مذهب اهل سنت که اساس آن اجتناب از قیاس، تاویل و بدعت است، این مذهب با استیلای طایفۀ وهابی به صورتی تازه در حجاز رواج یافت، هر یک از پیروان این مذهب
حنبلی، یکی از چهار مذهب اهل سنت که اساس آن اجتناب از قیاس، تاویل و بدعت است، این مذهب با استیلای طایفۀ وهابی به صورتی تازه در حجاز رواج یافت، هر یک از پیروان این مذهب
خرنا. خرخر. غطیط. آوازی که از بعض مردم در خواب از حلق و بینی برآید، و توسعاً، خواب عمیق وسنگین. مثال آن در این بیت سیدحسن غزنوی است و شمس قیس آنرا فرناس با فاء اخت قاف خوانده و گوید فرناس از کلمات غریب لغهالفرس بی ذکر معنی آن: مدان که فتنه بخسبد در این زمانه ولیک زعدل تست که باری شده ست در خرناس. (یادداشت بخط مؤلف)
خُرنا. خُرخُر. غطیط. آوازی که از بعض مردم در خواب از حلق و بینی برآید، و توسعاً، خواب عمیق وسنگین. مثال آن در این بیت سیدحسن غزنوی است و شمس قیس آنرا فرناس با فاء اخت قاف خوانده و گوید فرناس از کلمات غریب لغهالفرس بی ذکر معنی آن: مدان که فتنه بخسبد در این زمانه ولیک زعدل تست که باری شده ست در خرناس. (یادداشت بخط مؤلف)
نام فرقه ای است از غلاه شیعه که از یاران ابوخطاب اسدی اند. او خود را به ابی عبدالله الامام جعفر الصادق علیه السلام نسبت می داده، چون آن حضرت غلو ابوخطاب را درباره خود احساس فرمود از او تبرا جست. ابوخطاب هم بمجرد آنکه به اعراض امام نسبت بخود پی برد، مردم را بسوی خود خواند و دعوی امامت کرد و گفت:امامان پیمبران باشند و ابوالخطاب نیز یکی از آنانست و بمردم فهماند که پیمبران فرمانبرداری ابوالخطاب را بر همگی ناس واجب شمرده اند. بدین گفتار نیز قناعت نورزیده و اتباع او گفتند: امامان الله و دو فرزند امیرالمؤمنین حسن و حسین پسران خدا می باشند و امام جعفر صادق نیز خداست، لکن ابوالخطاب از او برتر است، علی و امثال او که باشند که گواهی دروغ را برای موافقان خود بر ضرر مخالفان خویش حلال شمردند و گفته اند که بعد از قتل ابوالخطاب، امام معمر است و جماعتی از معمر پیروی کردند و او را پرستش کردند بهمان نحو که ابوالخطاب را می پرستیدند و گفته اند که بهشت نعیم دنیوی و دوزخ درد و رنج این جهان است و دنیا فناناپذیرد، محرمات را مباح شمردند، همچنین فرائض را ترک گفتند و گفته اند امام بعد از قتل معمر ’بزیع’ باشد و معتقدند که بهر مؤمنی از جانب حق وحی و در بین یران بزیعهستند کسانی که از جبرئیل و میکائیل برتر باشند و آنان هیچگاه نمیرند، بلکه چون بنهایت کمال رسند بملکوت ارتقاء یابند و گفته شده است که امام بعد از قتل ابوالخطاب عمرو بن بنان العجلی بود. (از شرح مواقف)
نام فرقه ای است از غلاه شیعه که از یاران ابوخطاب اسدی اند. او خود را به ابی عبدالله الامام جعفر الصادق علیه السلام نسبت می داده، چون آن حضرت غلو ابوخطاب را درباره خود احساس فرمود از او تبرا جست. ابوخطاب هم بمجرد آنکه به اعراض امام نسبت بخود پی برد، مردم را بسوی خود خواند و دعوی امامت کرد و گفت:امامان پیمبران باشند و ابوالخطاب نیز یکی از آنانست و بمردم فهماند که پیمبران فرمانبرداری ابوالخطاب را بر همگی ناس واجب شمرده اند. بدین گفتار نیز قناعت نورزیده و اتباع او گفتند: امامان الله و دو فرزند امیرالمؤمنین حسن و حسین پسران خدا می باشند و امام جعفر صادق نیز خداست، لکن ابوالخطاب از او برتر است، علی و امثال او که باشند که گواهی دروغ را برای موافقان خود بر ضرر مخالفان خویش حلال شمردند و گفته اند که بعد از قتل ابوالخطاب، امام معمر است و جماعتی از معمر پیروی کردند و او را پرستش کردند بهمان نحو که ابوالخطاب را می پرستیدند و گفته اند که بهشت نعیم دنیوی و دوزخ درد و رنج این جهان است و دنیا فناناپذیرد، محرمات را مباح شمردند، همچنین فرائض را ترک گفتند و گفته اند امام بعد از قتل معمر ’بزیع’ باشد و معتقدند که بهر مؤمنی از جانب حق وحی و در بین یران بزیعهستند کسانی که از جبرئیل و میکائیل برتر باشند و آنان هیچگاه نمیرند، بلکه چون بنهایت کمال رسند بملکوت ارتقاء یابند و گفته شده است که امام بعد از قتل ابوالخطاب عمرو بن بنان العجلی بود. (از شرح مواقف)
خوابگاه. خانه ای که در آن خوابند. اطاق خواب. جای آرامیدن. جای لمیدن. جای استراحت. جای آرامش: چو سوگند شد خورده برخاستند سوی خوابگه رفتن آراستند. فردوسی. چو بازارگانش فرودآورید مر او را یکی خوابگه برگزید. فردوسی. مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید مگر ز بازوی سیمرغ بازکردی پر. فرخی. چو زی خوابگه شد یل نامدار بیامد همانگه نگهبان بار. (گرشاسب نامه). دگر گفت چون جان آشفتگان یکی خوابگه چیست بر خفتگان. (گرشاسب نامه). تا کی بود این بنا طرازیدن چون خوابگه قدیم نطرازی. ناصرخسرو. اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو. خاقانی. به هر منزلی کآوری تاختن نشاید در او خوابگه ساختن. نظامی. ، بستر. فرش. رختخواب. (یادداشت مؤلف) : غم نادیدن آن ماه دیدار مرا در خوابگه ریزد همی خار. فرخی. آن خوابگهش گهی که خفتی روباه به دم زمین برفتی. نظامی. ، مدفن. قبر. گور: چو برگشت کیخسرو از پیش تخت در خوابگه را ببستند سخت. فردوسی. چو از چشم گریندۀ اشکبار بر آن خوابگه کرد لختی نثار. نظامی. هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را. حافظ
خوابگاه. خانه ای که در آن خوابند. اطاق خواب. جای آرامیدن. جای لمیدن. جای استراحت. جای آرامش: چو سوگند شد خورده برخاستند سوی خوابگه رفتن آراستند. فردوسی. چو بازارگانش فرودآورید مر او را یکی خوابگه برگزید. فردوسی. مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید مگر ز بازوی سیمرغ بازکردی پر. فرخی. چو زی خوابگه شد یل نامدار بیامد همانگه نگهبان بار. (گرشاسب نامه). دگر گفت چون جان آشفتگان یکی خوابگه چیست بر خفتگان. (گرشاسب نامه). تا کی بود این بنا طرازیدن چون خوابگه قدیم نطرازی. ناصرخسرو. اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو. خاقانی. به هر منزلی کآوری تاختن نشاید در او خوابگه ساختن. نظامی. ، بستر. فرش. رختخواب. (یادداشت مؤلف) : غم نادیدن آن ماه دیدار مرا در خوابگه ریزد همی خار. فرخی. آن خوابگهش گهی که خفتی روباه به دم زمین برفتی. نظامی. ، مدفن. قبر. گور: چو برگشت کیخسرو از پیش تخت در خوابگه را ببستند سخت. فردوسی. چو از چشم گریندۀ اشکبار بر آن خوابگه کرد لختی نثار. نظامی. هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را. حافظ
نام یکی از دهستان های بخش شادگان شهرستان خرمشهر در نزدیکی شادگان، محصول عمده آن غلات دیمی و خرما و برنج است. شغل اهالی زراعت و تربیت نخل و گله داری و صنایع دستی زنان عبا و حصیر بافی است. این دهستان از یازده قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت آن در حدود یازده هزار نفراست. قراء مهم آن عبارتند: از تویخی، دارای 3440 تن. مندوان، دارای 1389 تن و عده ای از ساکنان آن از طایفۀ آل ابوخضرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام یکی از دهستان های بخش شادگان شهرستان خرمشهر در نزدیکی شادگان، محصول عمده آن غلات دیمی و خرما و برنج است. شغل اهالی زراعت و تربیت نخل و گله داری و صنایع دستی زنان عبا و حصیر بافی است. این دهستان از یازده قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت آن در حدود یازده هزار نفراست. قراء مهم آن عبارتند: از تویخی، دارای 3440 تن. مندوان، دارای 1389 تن و عده ای از ساکنان آن از طایفۀ آل ابوخضرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان با 950 تن سکنه. آب آن از خمام رود منشعب از سفیدرود. محصول آن برنج و ابریشم و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان با 950 تن سکنه. آب آن از خمام رود منشعب از سفیدرود. محصول آن برنج و ابریشم و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
نام یکی ازچهار قریه است در مغان در سه فرسخی جنوبی چشمه علی و این چهار قریه با هم در یک جا قرار دارند و اسامی آنها عبارت است از کشه که اکنون به خراب ده معروف است چون در اثر زلزله ویران شده، زردوان و رزن و قلعه. (ازمازندران و استرآباد رابینو ترجمه فارسی ص 219)
نام یکی ازچهار قریه است در مغان در سه فرسخی جنوبی چشمه علی و این چهار قریه با هم در یک جا قرار دارند و اسامی آنها عبارت است از کشه که اکنون به خراب ده معروف است چون در اثر زلزله ویران شده، زردوان و رزن و قلعه. (ازمازندران و استرآباد رابینو ترجمه فارسی ص 219)
آب با خون آمیخته. (یادداشت بخط مؤلف) ، آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، اشک خونین. خوناب. (ناظم الاطباء). اشک: چو نزدیک آنجای برزو رسید ببارید خونابه بر شنبلید. (ملحقات شاهنامه). دل عاشق بسان چوب تر بی سری سوجه سری خونابه ریجه. باباطاهر. خونابه ز دیدگان گشادند در پای فتاده درفتادند. نظامی. وین طرفه که درد چشم او را خونابه ز چشم ما روان است. سعدی (صاحبیه). گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد بخونابه منقش دارم. حافظ. خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد. حافظ. ، خون. خوناب: می لعل گون خوشتر است ای سلیم ز خونابۀ اندرون یتیم. فردوسی. بخونابه شویی همی کار خویش سزای تو جاهل بد آن مغتسل. ناصرخسرو. دل شه چون ز عجز خونابه است او نه شاه است نقش گرمابه است. سنائی. در کیسه های کان و گهرهای کوهسار خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند. خاقانی. خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید دیوار دخمه را بگل و که برآورید. خاقانی. پس مرا خون دوباره می ریزی من بخونابه باز می غلطم. خاقانی. چون دهن از سنگ بخونابه شست نام کرم کرد بخود بر درست. نظامی. شرطست که وقت برگ ریزان خونابه شود ز برگ، ریزان. نظامی. گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید. سعدی. با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت. سعدی (رباعیات). کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک رهنمائیم بسوی علم داد نکرد. حافظ. - خونابۀ جگر، خون جگر: دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود که در میانۀ خونابۀ جگر می گشت. سعدی. ، جریان خون. (از ناظم الاطباء). خوناب، خون روان. مقابل خون بسته. خوناب. (یادداشت مؤلف) : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز. شاکر بخاری. ، شنگرف. (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی) ، تنفس سخت. (ناظم الاطباء)
آب با خون آمیخته. (یادداشت بخط مؤلف) ، آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، اشک خونین. خوناب. (ناظم الاطباء). اشک: چو نزدیک آنجای برزو رسید ببارید خونابه بر شنبلید. (ملحقات شاهنامه). دل عاشق بسان چوب تر بی سری سوجه سری خونابه ریجه. باباطاهر. خونابه ز دیدگان گشادند در پای فتاده درفتادند. نظامی. وین طرفه که درد چشم او را خونابه ز چشم ما روان است. سعدی (صاحبیه). گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد بخونابه منقش دارم. حافظ. خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد. حافظ. ، خون. خوناب: می لعل گون خوشتر است ای سلیم ز خونابۀ اندرون یتیم. فردوسی. بخونابه شویی همی کار خویش سزای تو جاهل بد آن مغتسل. ناصرخسرو. دل شه چون ز عجز خونابه است او نه شاه است نقش گرمابه است. سنائی. در کیسه های کان و گهرهای کوهسار خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند. خاقانی. خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید دیوار دخمه را بگل و که برآورید. خاقانی. پس مرا خون دوباره می ریزی من بخونابه باز می غلطم. خاقانی. چون دهن از سنگ بخونابه شست نام کرم کرد بخود بر درست. نظامی. شرطست که وقت برگ ریزان خونابه شود ز برگ، ریزان. نظامی. گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید. سعدی. با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت. سعدی (رباعیات). کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک رهنمائیم بسوی علم داد نکرد. حافظ. - خونابۀ جگر، خون جگر: دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود که در میانۀ خونابۀ جگر می گشت. سعدی. ، جریان خون. (از ناظم الاطباء). خوناب، خون روان. مقابل خون بسته. خوناب. (یادداشت مؤلف) : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز. شاکر بخاری. ، شنگرف. (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی) ، تنفس سخت. (ناظم الاطباء)
سوی بینی نزدیک منخرین. منه: خنابتان،دوسوی بینی نزدیک منخرین، سوی کلان بینی و سوی بینی از جانب بالای آن، کبر. نخوت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
سوی بینی نزدیک منخرین. منه: خنابتان،دوسوی بینی نزدیک منخرین، سوی کلان بینی و سوی بینی از جانب بالای آن، کبر. نخوت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
ملابسه و ملابست در فارسی: در هم آمیختن کار گمراه کردن، درو ندانی پی بردن به درون، به گردن گرفتن در هم آمیختن امور مشتبه کردن، بعهده گرفتن: (چون در ملابست و ممارست این فن روزگاری بمن بر آمد) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 5)
ملابسه و ملابست در فارسی: در هم آمیختن کار گمراه کردن، درو ندانی پی بردن به درون، به گردن گرفتن در هم آمیختن امور مشتبه کردن، بعهده گرفتن: (چون در ملابست و ممارست این فن روزگاری بمن بر آمد) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 5)
مونث خطابی: راستنمود، نام یکی از شاخه های هفت پیشوایی از پیروان ابوالخطاب محمد بن ابی زینب اجدع کوفی که می گفت آدمی پس از رسیدن به پیامبری خدا می گردد. آنان جعفر صادق ع را نیز خدا می دانستند
مونث خطابی: راستنمود، نام یکی از شاخه های هفت پیشوایی از پیروان ابوالخطاب محمد بن ابی زینب اجدع کوفی که می گفت آدمی پس از رسیدن به پیامبری خدا می گردد. آنان جعفر صادق ع را نیز خدا می دانستند