جدول جو
جدول جو

معنی خمیط - جستجوی لغت در جدول جو

خمیط
(خَ)
شیری که در خیک کرده بر گیاه خوشبوی نهند تا خوشبوی گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، بزغالۀ پوست برکندۀ بریان نموده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خمیط
بزغاله بریان بریانی، شیر خیکی
تصویری از خمیط
تصویر خمیط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلیط
تصویر خلیط
همنشین، آنکه با دیگری در یک جا بنشیند، هم زانو، همدم، رفیق، هم صحبت، هم نشست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیس
تصویر خمیس
پنجشنبه، لشکر و سپاه که مرکب از مقدمه، میمنه، میسره، قلب و ساقه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیر
تصویر خمیر
آرد آمیخته با آب و ورزدادۀ دانه هایی مانند گندم یا جو، هر مادۀ نرم و شکل پذیر مثلاً خمیر بازی، خاک رس و گچ که با آب مخلوط کرده باشند و آبکی نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
ابن علی بن احمد جوزی، مکنی به ابوالکرم واسطی، نحوی و ادیب و شاعرو محدث که از حفاظ حدیث بود. بسال 447 ه. ق. متولدشد و بسال 510 ه. ق. درگذشت. این ابیات از اوست:
ترکت مقالات الکلام جمیعها
لمبتدع یدعوبهن الی الردی
ولازمت اصحاب الحدیث لأنهم
دعاه الی سبل المکارم والهدی
و هل ترک الانسان فی الدین غایه
اذا قال قلدت النبی محمداً.
و باز از اوست:
من کان یرجوا أن یری
من ساقط امراً سنیاً
فلقد رجا أین یجتنی
من عوسج رطباً جنیاً.
(از معجم الادباء ج 4 ص 185)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
باریک شکم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خماص. منه: خمیص الحشاء
لغت نامه دهخدا
(خَ)
طعام نرم، ابر انبوه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، پرزگن. (یادداشت بخط مؤلف). منه: ثوب خمیل، جامۀ برزگن. (ربنجنی) ، جمع واژۀ خمیله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ممدوح، گران روح، شیر همین که دوشیده باشند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
قصبۀ مرکز بخش خمین شهرستان محلات. این قصبه سر راه شوسۀ اراک به قم از طریق دلیجان واقع است. موقعیت محلی آن در شصت هزارگزی جنوب باختری محلات و سی هزارگزی گلپایگان است و آن در جلگه قرار داردبا آب و هوای معتدل و 7038 تن سکنه که حدود 20 خانوار یهود در بین آنهاست. آب آن از قنات و در بهار از رودخانه استفاده می کنند. محصول آن غلات و چغندر قند وپنبه و انگور و بادام و زردآلو و توت است. شغل اهالی کسب و بازرگانی و کشاورزی است. ادارات در آنجا بخشداری و شهرداری و کلانتری و دادگاه و ژاندارمری و دارائی و بانک ملی و ادارۀ غله و ثبت اسناد و آمار وجود دارد و نیز دارای مدارس متوسطه و ابتدایی و شعبه پست و تلفن و تلگراف می باشد. از آنجا که قصبۀ خمین مرکز بازرگانی بخش کمره محسوب میشود دارای بازاری بحدود سیصد باب دکان است. راه شوسه از وسط آبادی عبور می کند و ادارات دولتی و چند گاراژ و رستوران و قهوه خانه بر سر راه شوسه قرار دارد. ارتباطات: این ناحیه دارای تلفن شهری و تلگراف بشهرهای گلپایگان محلات و قم و اراک است و بوسیلۀ تلفن نیز با گلپایگان و اراک ارتباط دارد. هوای خمین سرد و ارتفاع آن از سطح دریا 1800 هزار گز است. از بناها و آثار قدیمه بنای امام زاده شاهزاده ابوطالب است. مزرعۀ فتح آباد و شهرمارجزء این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خَمْ ما)
کبابی. بریان کننده گوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شریک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). انباز، شریک در راه. رفیق راه. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خلط، خلطاء، شریک در حقوق ملک مانند آب و راه و جز آن. (منتهی الارب). منه الحدیث: الشریک اولی من الخلیط والخلیط اولی من الجار. (از ناظم الاطباء) ، شوهر، ابن عم، جماعتی که کارشان یکی بود. ج، خلط. خلطاء، گل و لای آمیخته بکاه یا سپست، شیر شیرین آمیخته بشیر ترش، روغنی که در آن پیه و گوشت باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آمیزش کار. (منتهی الارب) ، هم چره. (یادداشت بخط مؤلف). دو شریک که مواشی را میان خود قسمت نکرده باشند. منه الحدیث: ماکان من خلیطین فانهما یتراجعان بینهما بالسویه، نبیذ از خرما و غورۀ آن و یا از انگور و زبیب و یا از زبیب و خرما و مانند آن که بهم آمیخته باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه الحدیث: اًنه نهی عن الخلیطین أن ینبذا، نهی از آنجهت شد که انواع چون بهم بیامیزند تغییر و مستی زودتر در آن راه یابد، گروه هر جنس مردم بهم آمیخته و واحد در آن نیامده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آنکه با مردم آمیزش بسیار کند. واحد و جمع در آن یکسان است و گاه بر خلطاء و خلط جمع بسته میشود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجل خلیط، مرد صعب معاشرت
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرخر و آواز بینی در خواب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). غطیط. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
حوض کوچک ویران شده بر اثر پای شتران. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس) (اقرب الموارد). ج، خبط، ماست که بر آن شیر تازه ریزند هم زنند تا مخلوط شود. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس). ج، خبط، آب اندک باقی مانده در حوض. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (معجم الوسیط). ج، خبط، اندازۀ کمی ازآب در حدود نصف یا ثلث آن. (از متن اللغه). خبیطه.
- فرس خبیط، اسب که پای برزمین زند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قمیط
تصویر قمیط
پاوندشده (پاوند قنداق)، سال درست (تمام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیط
تصویر شمیط
در آمیخته، گرگ و میش پگاه، گرگ سیاه و سپید، شیر ناب شیر تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیت
تصویر خمیت
فربه، جسیم، کلان، سمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماط
تصویر خماط
کبابی بریانپز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیط
تصویر خلیط
شریک، انبار، رفیق راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیم
تصویر خمیم
ممدوح، گران روح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیل
تصویر خمیل
خوراک نرم، ابر انبوه، تا کلکینه (خیمه مخملی)، آبچین، درختناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیص
تصویر خمیص
باریک میان
فرهنگ لغت هوشیار
برجیس شید (پنجشنبه)، پنج کوهه سپاهی را گویند که پنج گروهان دارد. پنجشنبه، لشکر (چه شامل پنج فرقه است)، جمع اخمسا واخمسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیر
تصویر خمیر
آرد آمیخته شده با آب و بر آمده و ترش شده جهت ساختن نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خموط
تصویر خموط
خوشبوییدن، بد بوییدن از واژه های دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
گذر گاه، مار گذر غیژ گاه مار سپستان از گیاهان در زیده دوخته شده سوزن، محل عبور معبر گذرگاه مسلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمیط
تصویر سمیط
ناتوان سست مرد، بی پینه کفش، رده آگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخیط
تصویر مخیط
((مِ یَ))
سوزن، محل عبور، گذرگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخیط
تصویر مخیط
((مَ))
دوخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیط
تصویر خلیط
((خَ))
آمیخته، آمیزشکار، انباز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمیر
تصویر خمیر
((خَ))
هر چیز که با آب مخلوط و غلیظ شود، آرد جو یا گندم که برای پختن نان یا شیرینی با آب آمیخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمیس
تصویر خمیس
((خَ))
پنجشنبه، لشکر، سپاه مرکب از مقدمه، میمنه، میسره، قلب و ساقه، جمع اخمساء و اخمسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمیص
تصویر خمیص
((خَ))
باریک، نزار، باریک میان
فرهنگ فارسی معین
تخمیر، مخمّر
دیکشنری اردو به فارسی