جدول جو
جدول جو

معنی خمیرگیری - جستجوی لغت در جدول جو

خمیرگیری(خَ)
عمل خمیرگیر. خمیرگری. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خمیرگیری
عمل و شغل خمیر گیر
تصویری از خمیرگیری
تصویر خمیرگیری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمیرگیر
تصویر خمیرگیر
کارگری که در دکان نانوایی خمیر نان را آماده می کند
فرهنگ فارسی عمید
(خَ گَ)
خمیرگیر. خمیرساز. سازندۀ خمیر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عمل گرفتن خر بسخره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
گرفتن مار، (ناظم الاطباء)، مارافسایی، مارافسانی، افسونگری در گرفتن مار، محیلی، مکاری، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
صفت شیرگیر، حالت آنکه شیرگیر شده است، رجوع به شیرگیر شود، دلیری و شجاعت، سخت دلاوری و دلیری، (یادداشت مؤلف) :
چونکه شیران دلیریش دیدند
شیرگیری و شیریش دیدند،
نظامی،
، جسارت، جری شدن، (یادداشت مؤلف)، مستی یا نیم مستی، (ناظم الاطباء) :
ز مستی کرد با شیری دلیری
که نام مستی آمد شیرگیری،
نظامی،
کجا آن شیر کز شمشیرگیری
چو مستان کرد با ما شیرگیری،
نظامی،
،
شیرگیر، (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری)، شیرگیری به معنی شیرگیر است که مردم نیم مست و مست باشد، (برهان)،
شیرگیر، نام روز بیست وهشتم از ماههای ملکی باشد، (برهان)، رجوع به شیرگیر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
کسب اطلاع. عمل خبرگیر، جاسوسی. عمل جاسوس
لغت نامه دهخدا
(نَ)
عمل نخجیرگیر. رجوع به نخجیرگیر شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
عمل و صفت شمشیرگیر. دلاوری. جنگجویی. (یادداشت مؤلف) :
کجا آن شیر کز شمشیرگیری
چو مستان کرد با ما شیرگیری.
نظامی.
رجوع به شمشیرگیر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ)
خمیرسازی. خمیرگیری. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرگیری شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عجان. خلیفه. خمیرساز. خمیرگر. آنکه خمیر را ورزد نان پختن را. آنکه در نانوایی خمیر نان آماده کند. در نانوائی آنکه خمیر را ورزد و برای کنده گرفتن مهیا کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خمیر گیر
تصویر خمیر گیر
خاز گیر کسی که در دکان نانوایی خمیر نان را بعمل آرد، نانوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارگیری
تصویر مارگیری
عمل و شغل مارگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیر گیری
تصویر خمیر گیری
خاز گیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیرگیر
تصویر خمیرگیر
کسی که در دکان نانوایی خمیر نان را به عمل آورد
فرهنگ فارسی معین
احصائیه، سرشماری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسب خبر، جاسوسی، خبرکشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرس و جو پرسیدن نشانی، احوال پرسی
فرهنگ گویش مازندرانی