خمیرمایه، خمیر ترشیده که از آرد گندم، روغن، شیر یا ماست درست می کنند و مقدار کمی از آن را در خمیری که برای نان پختن تهیه می کنند می زنند تا برآید و فطیر نشود، خمیرترش
خمیرمایه، خمیر ترشیده که از آرد گندم، روغن، شیر یا ماست درست می کنند و مقدار کمی از آن را در خمیری که برای نان پختن تهیه می کنند می زنند تا برآید و فطیر نشود، خمیرترش
خودسری. خودرائی. (ناظم الاطباء). دلیری. خیره سری. لجاج. ستیزگی. ستهندگی. عناد. (یادداشت مؤلف) : تبه کردی از خیرگی رای خویش بگور آمدستی بدو پای خویش. اسدی. با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. (قابوسنامه). از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر. سنائی. چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان بچشمی خیرگی کردن که برخیز بدیگر چشم دل دادن که مگریز. نظامی. ، بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. (یادداشت مؤلف) : درآمد بتاج اندرون خیرگی گرفتند پرمایگان چیرگی. فردوسی. ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست رسید از خیرگی جانم بغرغر. ناصرخسرو. بادیم و نداریم همی خیرگی باد کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار. مسعودسعد. ادب پروردۀ عشقم نیاید خیرگی از من نسوزد آتش می پردۀ شرم و حجابم را. صائب (از آنندراج). ، حالت خیره ماندن چشم: نگه کرد خسرو بدو خیره ماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند. فردوسی. ، کندی دندان. خرس: و اگر ترشی بدو (دندان) رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تاریکی. ظلمت. سیاهی. (ناظم الاطباء) : چو هنگام شمع آمد از تیرگی سر مهتران تیره از خیرگی. فردوسی. بدان تا چو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی. نظامی. ، دهشت. (یادداشت مؤلف)، دشمنی. بدخواهی. کینه. (ناظم الاطباء)
خودسری. خودرائی. (ناظم الاطباء). دلیری. خیره سری. لجاج. ستیزگی. ستهندگی. عناد. (یادداشت مؤلف) : تبه کردی از خیرگی رای خویش بگور آمدستی بدو پای خویش. اسدی. با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. (قابوسنامه). از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر. سنائی. چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان بچشمی خیرگی کردن که برخیز بدیگر چشم دل دادن که مگریز. نظامی. ، بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. (یادداشت مؤلف) : درآمد بتاج اندرون خیرگی گرفتند پرمایگان چیرگی. فردوسی. ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست رسید از خیرگی جانم بغرغر. ناصرخسرو. بادیم و نداریم همی خیرگی باد کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار. مسعودسعد. ادب پروردۀ عشقم نیاید خیرگی از من نسوزد آتش می پردۀ شرم و حجابم را. صائب (از آنندراج). ، حالت خیره ماندن چشم: نگه کرد خسرو بدو خیره ماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند. فردوسی. ، کندی دندان. خرس: و اگر ترشی بدو (دندان) رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تاریکی. ظلمت. سیاهی. (ناظم الاطباء) : چو هنگام شمع آمد از تیرگی سر مهتران تیره از خیرگی. فردوسی. بدان تا چو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی. نظامی. ، دهشت. (یادداشت مؤلف)، دشمنی. بدخواهی. کینه. (ناظم الاطباء)
عجان. خلیفه. خمیرساز. خمیرگر. آنکه خمیر را ورزد نان پختن را. آنکه در نانوایی خمیر نان آماده کند. در نانوائی آنکه خمیر را ورزد و برای کنده گرفتن مهیا کند. (یادداشت بخط مؤلف)
عجان. خلیفه. خمیرساز. خمیرگر. آنکه خمیر را ورزد نان پختن را. آنکه در نانوایی خمیر نان آماده کند. در نانوائی آنکه خمیر را ورزد و برای کنده گرفتن مهیا کند. (یادداشت بخط مؤلف)