جدول جو
جدول جو

معنی خمیرگری - جستجوی لغت در جدول جو

خمیرگری
(خَ گَ)
خمیرسازی. خمیرگیری. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرگیری شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمیرترش
تصویر خمیرترش
خمیرمایه، خمیر ترشیده که از آرد گندم، روغن، شیر یا ماست درست می کنند و مقدار کمی از آن را در خمیری که برای نان پختن تهیه می کنند می زنند تا برآید و فطیر نشود، خمیرترش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیرگیر
تصویر خمیرگیر
کارگری که در دکان نانوایی خمیر نان را آماده می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیدگی
تصویر خمیدگی
کجی، پیچیدگی، حالت خمیده بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
خیره بودن مثلاً خیرگی چشم، گستاخی، بی شرمی، لج بازی، خیره سری
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
خودسری. خودرائی. (ناظم الاطباء). دلیری. خیره سری. لجاج. ستیزگی. ستهندگی. عناد. (یادداشت مؤلف) :
تبه کردی از خیرگی رای خویش
بگور آمدستی بدو پای خویش.
اسدی.
با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. (قابوسنامه).
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر.
سنائی.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان
بچشمی خیرگی کردن که برخیز
بدیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
، بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. (یادداشت مؤلف) :
درآمد بتاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی.
فردوسی.
ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست
رسید از خیرگی جانم بغرغر.
ناصرخسرو.
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار.
مسعودسعد.
ادب پروردۀ عشقم نیاید خیرگی از من
نسوزد آتش می پردۀ شرم و حجابم را.
صائب (از آنندراج).
، حالت خیره ماندن چشم:
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند.
فردوسی.
، کندی دندان. خرس: و اگر ترشی بدو (دندان) رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تاریکی. ظلمت. سیاهی. (ناظم الاطباء) :
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
سر مهتران تیره از خیرگی.
فردوسی.
بدان تا چو سایه در آن تیرگی
فرومیرد از خواری و خیرگی.
نظامی.
، دهشت. (یادداشت مؤلف)، دشمنی. بدخواهی. کینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
شغل تیرسازی. (ناظم الاطباء). عمل تیرگر. رجوع به تیرگر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
انحناء. اعوجاج. کجی. پیچیدگی. (ناظم الاطباء). دوتایی. خفتگی. چفتگی. دولایی. خوهلی. انحناء. انعطاف. خمی. بخمی. کوژی. احدیداب. (یادداشت بخط مؤلف) : ، لنگیدگی. (یادداشت بخط مؤلف) : خماع، خمیدگی کفتار در رفتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ تُ)
خمیرمایه. ترشه. ترشه خمیر. ترش خمیر. مایه فتاق. تخ ّ. مایه خمیر که به خمیر زنند تا نان فطیر نشود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ گَ)
مطربی. نوازندگی. آوازخوانی. (ناظم الاطباء). تغنّی. غنا. رامشگری. (یادداشت بخط مؤلف) :
اگر شاعری را توپیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
ناصرخسرو.
ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند
جاوید دف دریده و بربط شکسته باد.
انوری.
خنده بغمخوارگی لب کشاند
زهره بخنیاگری شب نشاند.
نظامی.
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید جنگی برقص آوری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ)
خمیرگیر. خمیرساز. سازندۀ خمیر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عجان. خلیفه. خمیرساز. خمیرگر. آنکه خمیر را ورزد نان پختن را. آنکه در نانوایی خمیر نان آماده کند. در نانوائی آنکه خمیر را ورزد و برای کنده گرفتن مهیا کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عمل خمیرگیر. خمیرگری. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنیاگری
تصویر خنیاگری
خوانندگی سرود خوانی آواز خوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیر گیر
تصویر خمیر گیر
خاز گیر کسی که در دکان نانوایی خمیر نان را بعمل آرد، نانوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیر گیری
تصویر خمیر گیری
خاز گیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیرگیری
تصویر خمیرگیری
عمل و شغل خمیر گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیدگی
تصویر خمیدگی
انحنا، کجی، پیچیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
خودسری، خود رایی، لجاج، ستیزگی، عناد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیرگیر
تصویر خمیرگیر
کسی که در دکان نانوایی خمیر نان را به عمل آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
((رِ))
سرگشتگی، لجبازی، گستاخی، شجاعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمیدگی
تصویر خمیدگی
انحنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
اکهام
فرهنگ واژه فارسی سره
تغنی، رامشگری، سرودخوانی، قوالی، مطربی، نوازندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انحراف، انحنا، خمی، کجی
متضاد: راستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خیره سری، ستیهندگی، سرکشی، لجاجت، حیرت، سرگردانی، سرگشتگی، بیهودگی، هرزگی، تاریکی، ظلمت
فرهنگ واژه مترادف متضاد