تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
سکوت. صموت. خاموشی. (یادداشت بخط مؤلف) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست. فردوسی. تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام. خاقانی. بگفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یاخموشی. نظامی. اگر گوشم بگیری تا فروشی کنم در بیعت بیعت خموشی. نظامی. یکی کم گفتن است و نه خموشی. شیخ عطار. سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است. همه وقت کم گفتن از روی کار گزیده ست خاصه درین روزگار. امیرخسرو دهلوی. پشیمان ز گفتار دیدم بسی پشیمان نگشت از خموشی کسی. امیرخسرو دهلوی. خموشی پاسبان اهل راز است ازو کبک ایمن از چنگال باز است. وحشی. خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمد. وحشی. چو دل را محرم اسرار کردند خموشی را امانتدار کردند. وحشی
سکوت. صموت. خاموشی. (یادداشت بخط مؤلف) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست. فردوسی. تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام. خاقانی. بگفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یاخموشی. نظامی. اگر گوشم بگیری تا فروشی کنم در بیعت بیعت خموشی. نظامی. یکی کم گفتن است و نه خموشی. شیخ عطار. سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است. همه وقت کم گفتن از روی کار گزیده ست خاصه درین روزگار. امیرخسرو دهلوی. پشیمان ز گفتار دیدم بسی پشیمان نگشت از خموشی کسی. امیرخسرو دهلوی. خموشی پاسبان اهل راز است ازو کبک ایمن از چنگال باز است. وحشی. خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمد. وحشی. چو دل را محرم اسرار کردند خموشی را امانتدار کردند. وحشی
ساکت. خاموش. خمش. بیصدا. بیزبان. (از ناظم الاطباء) : بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش. اسدی. لیکن ارزد بسمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم. انوری. خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش. سعدی (گلستان). - خموش نشستن، ساکت نشستن. بیصدا نشستن: در گریبان کش سر و بنشین خموش چون بسی تردامنی داری هنوز. عطار. یا سخن آرای چو مردم بهوش یا بنشین همچو بهائم خموش. سعدی (گلستان). ، ستور رام، چراغ فرومرده. (ناظم الاطباء)
ساکت. خاموش. خمش. بیصدا. بیزبان. (از ناظم الاطباء) : بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش. اسدی. لیکن ارزد بسمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم. انوری. خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش. سعدی (گلستان). - خموش نشستن، ساکت نشستن. بیصدا نشستن: در گریبان کش سر و بنشین خموش چون بسی تردامنی داری هنوز. عطار. یا سخن آرای چو مردم بهوش یا بنشین همچو بهائم خموش. سعدی (گلستان). ، ستور رام، چراغ فرومرده. (ناظم الاطباء)
چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد، سنبله، ششمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود، غوشه
چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد، سُنبله، ششمین بُرج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می شود، غوشه