جدول جو
جدول جو

معنی خمجان - جستجوی لغت در جدول جو

خمجان
(خُ مِ)
دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. دارای 157 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و ارزن و صیفی و چغندرقند و سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی و قالیچه بافی. راه مالرو ولی از فرمهین می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمان
تصویر خمان
خماندن، خم کردن، خم دادن، کج کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلجان
تصویر خلجان
پریدن پلک چشم، اضطراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجان
تصویر مجان
رایگان، بی عوض، مفت، مجانی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ مَ)
مرد باریک شکم و گرسنه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: رجل ٌ خمصان
لغت نامه دهخدا
(مَ جان ن)
جمع واژۀ مجن ّ. (منتهی الارب). ج مجن و مجنّه. (اقرب الموارد). رجوع به مجن شود
لغت نامه دهخدا
(مَجْ جا)
رایگان. (دهار). رایگان و گویند اخذه مجاناً، ای بلابدل. (منتهی الارب). مفت و هرزه و رایگان. (غیاث) (آنندراج). آنچه بلاعوض باشد یا بخشش چیزی بدون بها. (از اقرب الموارد) :
مرد میراثی چه داند قدر مال
رستمی جان کند، مجان یافت زال.
مولوی.
، آب بسیار و فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بسیار و بسنده از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُجْ جا)
جمع واژۀ ماجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). و رجوع به ماجن شود
لغت نامه دهخدا
(خَمْ ما)
نیزۀ سست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
گیاهی است دارویی دارای دو قسم: صغیر و کبیر. قسم صغیر را آقطی گویند. (ناظم الاطباء). لغت نبطی است وبه یونانی آقطی نامند. نباتی است صغیر و کبیر. کبیرآن شبیه به درخت است و شاخهای او مایل بسفیدی شبیه به نی و مستدیر و برگش مثل برگ گردکان و از آن کوچکتر و ثقیل الرائحه و در هر شاخی از سه عدد تا پنج عدد و بر هر شاخی قبه ای و گلش سفید و ثمرش شبیه به حبهالخضراء و بنفش مایل به سیاهی و در شکل مانند خوشۀ محلل و... خمان صغیر شبیه به گیاه و ساقش مربع و پرگره و برگش شبیه به برگ بادام.... از هر گرهی ثمری ظاهر. (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اختیارات بدیعی شود. در برهان قاطع آمده: در عربی دوایی است و آن دو نوع می باشد: کوچک و بزرگ. کوچک را به یونانی خامأاقطی خوانند و آن درخت بل است و بل میوه ای است در هندوستان و بزرگ آن را سنبوقه گویند، مجفف و محلل باشد
لغت نامه دهخدا
(خُمْ ما)
فرومایه از مردمان. یقال: هو من خمان الناس، ای من رذائلهم. خمّان، متاع ردی. خمّان، درخت بکارنیامدنی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). خمّان
لغت نامه دهخدا
(خِمْ ما)
فرومایه از مردمان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). یقال: هو من خمّان، متاع ردی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خمّان
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
نام اصل قصبۀ قم: بهرام گور... قم و رستاقهای آن را بنا نهاد و آن را ممجان نام نهاد و به مزدجان بارو کشید. (تاریخ قم ص 23)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پریدن چشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قصبۀ بلوک استواء از نیشابور. (دمشقی) (معجم البلدان) (منتهی الارب) : خوجان شهرکی است (از خراسان با کشت و برز بسیار و آبادان و از حدود نشابور است. (حدود العالم). چون به خوجان رسیدند قصبۀ استواء، طغرل بامداد از آنجا برانده بود. (تاریخ بیهقی). در فرهنگ جغرافیایی ایران وضع کنونی آن چنین توصیف شده است: دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور، واقع در جلگه با آب و هوای معتدل و 125 تن سکنه. آب از قنات و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خمیده رفتن مانند آنکه لنگ باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). خمع
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش خمام شهرستان رشت در 4 هزارگزی جنوب خمام و دو هزارگزی خاور شوسۀ خمام به رشت، محلی است جلگه ای و معتدل و مرطوب و مالاریائی سکنۀ آنجا 620 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان گیلکی، نهر خمام رود از سفید رود آنجا را مشروب می کند، محصولات آنجا برنج و کنف و ابریشم و صیفی است و شغل اهالی زراعت و صید است، راه آنجا مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر. دارای 491 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. از صنایع دستی زنان قالی بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
میکده. شرابخانه. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) ، داش و کوزۀ خشت پزی و سفال پزی. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) : الاتون... یستعار... الاجر و یقال له بالفارسیه خمدان و تونق و داشوزن. (المغرب للمطرزی). فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی قوی محل است. مدتی است که بجهت خمدان هیزم دروده شده است کس نیست که هیزم را نزدیک خمدان آرد و حال آنکه هیزم خار مغیلان بود بر پشت برهنه آن هیزم را بخمدان می آوردم و دایم شکر می گفتم. (انیس الطالبین). خمدان را بار کرده ایم کس نیست که هیزم جمع آرد من آن اشارت شکر کردم و آن هیزم خار مغیلان را بر پشت خود نزدیک خمدان آوردم. (انیس الطالبین)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
دهی است از دهستان فعله کری بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاه. دارای 110 تن سکنه. آب آن از رود خانه گاورود و محصول آنجا غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت، قالیچه و جاجیم و پلاس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ظرف شیشه ای بزرگ و منقش. (از ناظم الاطباء) ، کیسه و خریطه ای که مسافر در آن شانه و جعبۀ آتش زنۀ خود را گذارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
مودت. محبت. عشق. (ناظم الاطباء) ، خواهش. آرزو، خارخار، میل خاطر. رغبت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
چارعنصر که آب و خاک و باد و آتش باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
چهار آلت فراهم بسته بنای مهندس دل
کزو معمور می گردد در و دیوار خشجان.
اثیرالدین اخسیکتی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
محله ای است از محال اصفهان، و حافظ ابوالقاسم اسماعیل بن محمد بن فضل اصفهانی امام میگوید خرجان از قرای اصفهانست. یاقوت میگوید چون او از عارفان بمحل میباشد قول او مورد اعتماد است. مرحوم دهخدا خرجان را معرب خرگان آورده و گفته اند خرجان محلتی است به اصفهان. رجوع به معجم البلدان در ذیل کلمه خرجان شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
این کلمه بصیغۀ تثنیه است و نام ناحیه هایی است بمدینه. درباره آن گفته شده است:
بروضهالخرجین من مهجور
تربعت فی عازب نضیر.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
خلیدن، دودلی، جستن اندام، خارخار آه بی ساجد سجودی چون بود ک گفت بی چون باشد و بی خارخار (مولانا) تازی ک گشنیز از گیاهان پریدن پلک چشم، جستن پهلو یا عضو دیگر، لرزیدن تکان خوردن، اضطراب، بخاطر در آمدن، میل خاطر خواهش چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمصان
تصویر خمصان
شکم باریک تکیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمان
تصویر خمان
کمان تیر اندازی مردم پست و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجان
تصویر مجان
بی عوض، رایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلجان
تصویر خلجان
((خَ لَ))
لرزیدن، تکان خوردن، اضطراب، میل خاطر، خواهش چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجان
تصویر مجان
((مَ نّ))
جمع مجن. سپرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجان
تصویر مجان
((مَ جّ))
رایگان، دادن چیزی بدون دریافت بها
فرهنگ فارسی معین
تپش، لرزش، اضطراب، دلهره، نگرانی، بیم، آرزو، رغبت، خارخار، خواهش، میل، محبت، عشق، مودت، پریدن چشم، به خاطر درآمدن، به خاطررسیدن، به ذهن خطور کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد