جدول جو
جدول جو

معنی خلیفی - جستجوی لغت در جدول جو

خلیفی
(تَ عَضْ ضُ)
مصدر دیگر است برای خلافت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ایستادن بجای کسی که از پیش تو بوده باشد. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
خلیفی
جانشینی
تصویری از خلیفی
تصویر خلیفی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
عنوان هر یک از جانشینان پیغمبر، رهبر مذهبی برخی جوامع مسیحی شرقی، خمیرگیر، قائم مقام، جانشین، داروغه
فرهنگ فارسی عمید
(خُلْ لَ طا)
فضول. خبرپرس. منه: اًنه لقیطی خلیطی، یعنی او پرسش کننده اخبار است تا بدانها نمامی کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار، دارای 456 تن سکنه، آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات و خرما و پیاز و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خِلْ لی با)
فریب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگر است برای خلس. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
خلط. (منتهی الارب). رجوع به خلط شود
لغت نامه دهخدا
(خُلَ طا / خُلْ لَ طا)
گروه مردم بهم آمیخته از هر جنس (واحد ندارد). (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آمیختگی بعضی کار با بعضی و فساد حاصل شدگی در آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: وقعوا فی خلیطی
لغت نامه دهخدا
(خِلْ لی طا)
آمیزش کننده. (منتهی الارب). منه: ما لهم خلیطی، یعنی نیست مر آنها را آمیزش کننده ای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نعرۀ مردان را گویند در میدان جنگ و هنگام شورش، قسمی از شال و مندیل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) ، قسمی انگور زودرس است و آن بر دو قسم می باشد دانه دار و بی دانه، این انگور به رنگ سبز و کشیده است. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی کند و غل است که پای مجروحین را در آن گذارند وآن را غل جالبعه نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام تیره ای است از بهمنی از شعبه لیراوی از ایلات کوه کیلویۀ فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 89)
لغت نامه دهخدا
(خَ فی فی ی)
منسوب است به خفیف که بطنی است از قضاعه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
انتسابی است ابراهیم خلیل را. (از انساب سمعانی). رجوع به ابراهیم خلیل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمۀ هورین و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و زنان سیاه چادربافی. راه مالرو و ساکنین از طایفۀ خلیفه که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ)
منسوب به علم خلاف. رجوع به علم خلاف ذیل خلاف شود.
- مسائل خلافی، مسائل مربوط بعلم خلاف: صادق را... با قاضی بلخ و مسأله های خلافی.... (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خزانی. تیرماهی. پائیزی. (یادداشت بخط مؤلف) ، محصول و خرمن پائیزی. (ناظم الاطباء) ، هر گیاهی که در موسم درو روئیده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
آنکه بجای کسی باشد در کاری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). از پس کسی آینده و در کاری قائمقام کسی شونده. (غیاث اللغات). قائمقام. جانشین. پیره. (ناظم الاطباء). خلیفه: و اذ قال ربک للملائکه اًنی جاعل فی الارض خلیفه قالوا ا تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لاتعلمون. (قرآن 30/2). شاپور سپاه عجم گرد کرد که بجنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وی بشناسد کس را امین ندید که بزمین روم شود و این خبرها بازداند و بازآرد خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا می روم. (ترجمه طبری بلعمی). ملک شهرهای هند و زمین مکران و هر پادشاهی که نزدیک ملک عجم بود به بهرام دادو همه مهتران پادشاهی خویش را بر آن گواه کرد. بهرام آن شهرها بملک بازداد و گفت: تو خلیفۀ من باش براین شهرها و خراج بمن فرست. چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد مردمان را بار داد و خطبه کرد و ایشان را وعده های نیکو... را خلیفه کرد بر مملکت و کار تدبیر همه به وی سپرد. (ترجمه طبری بلعمی). خواجه خلیفۀ ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهراه چه حاجت است. (تاریخ بیهقی). امیرگفت خواجه خلیفۀ ماست و معتمدتر. (تاریخ بیهقی).
هم خلیفه ست از محمد هم ز حق چون آدمش
سر اًنی جاعل ٌ فی الارض در شان آمده.
خاقانی.
جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفۀ طیور داور مالک رقاب.
خاقانی.
نفست آنجا خلیفۀ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده.
خاقانی.
- خلیفۀ کتّاب، ارشد مکتب خانه. شاگردی که در مکتب خانه های قدیم ارشد مکتب خانه بود:
دلش خلیفۀ کتاب علم الاسماء
خاقانی.
مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفۀ کتاب.
خاقانی.
بعید و نشره و آدینه و نماز دگر
بحق مهر زبان و سر خلیفۀ کتاب.
خاقانی.
، ولیعهد. (غیاث اللغات) ، سلطان بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خلائف، خلفاء.
- خلیفۀ زمین، قبلۀ عالم. شاهنشاه. (ناظم الاطباء).
، لقب حکامی است که پس از پیغمبر اسلام بر ممالک اسلامی حکم رانده اند و در تاریخ اسلام خلفای مشهور: خلفای راشدین (ابوبکر و عمر و عثمان و علی) و خلفای اموی (از معاویه تا مروان بن حکم) و خلفای عباسی و خلفای فاطمی اند و فاطمیان بر مصر و آن نواحی اسلامی حکم میراندند. و نیز شاخه ای از امویان سالها بر نواحی اسپانیا حکومت کردند و حوزۀ غرب تمدن اسلامی رااداره نمودند. رجوع به خلفای اموی و خلفای راشدین شود: خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند. (تاریخ بیهقی). و به خلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی). بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاه و فقهاء و علماء و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی). خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسۀ حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را. (تاریخ بیهقی).
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.
خاقانی.
سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم.
خاقانی.
خاصه که بغداد خنک خاص خلیفه ست
نعل بها زیبدش بهای صفاهان.
خاقانی.
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصۀ خلیفه و سقا برآورم.
خاقانی.
معز خلیفۀ مصر کس بدو فرستاد و دختر او را از بهر پسر خویش عزیز می خواست. (ترجمه تاریخ یمینی).
سر ملوک جهان پادشاه روی زمین
خلیفۀ پدر و عم به اتفاق امم.
سعدی.
به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت دربغداد.
سعدی (گلستان).
- خلیفۀ بغداد، خلیفه ای که مستقر خلافتش بغداد است:
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامۀ او خلیفۀ بغداد.
فرخی.
- امثال:
از کیسۀ خلیفه بخشیدن، از مال غیر عطا دادن.
من اینجا و خلیفه در بغداد، مثلی است که درباره اشخاص متکبر زنند.
، خمیرگیر در اصطلاح نانوایی. (یادداشت بخط مؤلف) ، هر یک از دو عدسی که در سبحه است. (یادداشت بخطمؤلف). شیخک سبحه و آن بزرگترین دانۀ سبحه است که بر سر دانه ها کشند، از درجات کشیشان است در مشرق. (یادداشت بخط مؤلف). مقام اسقفی بزرگ که ارامنه دارا میشوند، نایب استاد و معلم. (ناظم الاطباء). مبصر (یادداشت بخط مؤلف) ، لقب حضرت آدم. (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
ابن عبدالواحد، مکنی به ابوعطا. از تابعان بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوعطا خلیفه بن عبدالواحد شود
شاعری است ترک و او راست: خسرو شیرین به ترکی
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
نام حلوایی بوده است. (یادداشت بخط مؤلف) : هر کسی را رطلی حلواء خلیفتی و گلاب پیش نهی. (اسرارالتوحید)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
جانشینی. قائمقامی. نائب منابی:
مملکت خانیان صد بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند
مرز خراسان بمرز روم رساند
لشکر چین از عراق درگذراند.
فرخی.
منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. (تاریخ بیهقی). پس من بخلیفتی ایشان این کار را پیش گرفتم. (تاریخ بیهقی). اگر خداوند بیند نام ولایت ری و عراق بروی نهاده شود و بنده بخلیفتی وی برود. (تاریخ بیهقی).
یا داود: ترا خلیفتی دادم تا حکم کنی میان خلق براستی و از پی هوای نفس نروی. (قصص الانبیاء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
خلیفه. جانشین:
تو امروز خلیفت مایی و فرمان مابدین ولایت بی اندازه می دانی. (تاریخ بیهقی). و بدین آن خواست تا خبر بدور و نزدیک برسد که ما خلیفت و ولیعهد اوئیم. (تاریخ بیهقی). وی سوی خراسان و نشابور بازگشت و امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند چون کارها بر آنجا قرار گرفت و امیرمحمود عزیمت کرد بازگشتن را و فرزند را خلعت و پیغام آمد به نزدیک وی... تو امروز خلیفت مایی چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه خواهند یا اسب امیر عراق. (تاریخ بیهقی). واز آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و... فرستادند تا مردان آنجایها را مقرر گردد که خلیفت امیرالمؤمنین و ولیعهد بحقیقت پدر وی است. (تاریخ بیهقی). و بباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه بمصلحت ما بازگردد. (تاریخ بیهقی). خواجه با شما آید و او خلیفت ماست و تدبیر... و مال لشکر ساختن بدوست و کار لشکر و جنگ و کشیدن لشکر بتو. (تاریخ بیهقی).
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت صله نیست بوالعجب.
ناصرخسرو.
سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق.
خاقانی.
و گفت بدین مجنونها بچشم حقارت منگرید که ایشان را خلیفتان انبیاءگفتند. (تذکرهالاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ فی ی)
پالان علافی کوچک. (ناظم الاطباء). تصغیر و ترخیم ’علافی ّ’ است و آن پالان منسوب به علاف میباشد. (از لسان العرب) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به علاف و علافی شود
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لی فَ)
بسیارخلاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) : رجل خلیفه، مرد بسیارخلاف. امراءه خلیفه، زن بسیارخلاف. جماعه خلیفه، قوم بسیارخلاف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کنایه دار: سخنهای غلیفی می کند از من بهمزادان چو آیم بر دکانش تیغ اندازد بروی من
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیفت
تصویر خلیفت
خلیفه، جانشین
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بجای کسی باشد در کاری، از پس کسی آینده و در کاری قائم مقام کسی شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیف
تصویر خلیف
پادشاه فرمانروا، چربزبان، دره، راه کوهستانی، پیمان شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیفی
تصویر غلیفی
((غِ یا غَ))
کنایه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
((خَ فِ))
جانشین، قائم مقام، پیشوای مسلمانان، جمع خلفاء، خلائف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
پادشاه تازی، جانشین
فرهنگ واژه فارسی سره
خزانی، پاییزی، مربوط به پاییز
متضاد: بهاره، ربیعی، شتوی، صیفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خدیو، سلطان، ملک، جانشین، قایم مقام، نایب، ارشد، مبصر، رهبر مذهبی ارمنیان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند خلیفه گشاده روی بود و با وی به تلطف سخن می گفت، دلیل که خیرات دینی و دنیائی به وی رسد. اگر بیند خلیفه وی را کاری فرمود از کارهای خاص، دلیل که عز و بزرگی یابد و صاحب قدر و جاه شود. اگر بیند خلیفه او را امیر نمود از ولایتی یا از ولایت مسلمانان، دلیل که بزرگی یابد و صاحب قدر و جاه شود. اگر بیند درسرای خلیفه شد، دلیل که از حاجبان و مقربان خلیفه شود. اگر بیند خلیفه چیزی از متاع دنیا به او بخشید، دلیل که منزلت یابد و در میان بزرگان نامدار شود. محمد بن سیرین
حضرت امام جعفر صادق فرماید: اگر کسی خلیفه مرده را زنده بیند که شادمان بود و با او سخن می گفت، دلیل که مرادها از او حاصل شود و عز و دولت یابد. اگر خلیفه را اندوهگین بیند، به خلاف این بود که یاد کرده شد.
اگر بیند خلیفه با او خصومت می نمود از بهر کاری که تعلق به شرع می داشت، دلیل که حاجتش روا شود و بین مردم سرفراز باشد. اگر بیند در بستر و جایگاه خلیفه خوابیده، دلیل که خلیفه او را زنی دهد یا کنیزکی و یا مالی که با زن خویش آن را هزینه کند. اگر آن بستر خلیفه معروف نبود، دلیل که او را والی کند در ولایت خویش و به قدر فراخی آن بستر، ولایت از دیارش به او سپارد. اگر بیند بر پشت اسب خلیفه نشسته بود در ولایت با او شریک بود. اگر بیند در پیش یا پهلوی خلیفه می رفت، دلیل که مقدم شغلهای او بود. اگر بیند خلیفه با او ترشروئی داشت یا خشم، دلیل کند که در دین او فساد و خلل بود. اگر بیند خلیفه شده و از اهل آن نباشد، دلیل که او را مصیبتی رسد، یا به کاری سخت افتد و دشمن بر او افسون کند. اگر بیند خلیفه او را شمشیر داد یا خلعت پوشانید، دلیل که بزرگی و پادشاهی یابد. اگر بیند خلیفه او را به کاری فرستاد، خیر و کرامت یابد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
از انواع پای بند و فلک که جهت تنبیه رعایا به کار برده می شد
فرهنگ گویش مازندرانی