مصدر دیگر است برای خلافت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ایستادن بجای کسی که از پیش تو بوده باشد. (تاج المصادر بیهقی)
مصدر دیگر است برای خلافت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ایستادن بجای کسی که از پیش تو بوده باشد. (تاج المصادر بیهقی)
دهی است از دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار، دارای 456 تن سکنه، آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات و خرما و پیاز و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار، دارای 456 تن سکنه، آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات و خرما و پیاز و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
گروه مردم بهم آمیخته از هر جنس (واحد ندارد). (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آمیختگی بعضی کار با بعضی و فساد حاصل شدگی در آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: وقعوا فی خلیطی
گروه مردم بهم آمیخته از هر جنس (واحد ندارد). (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آمیختگی بعضی کار با بعضی و فساد حاصل شدگی در آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: وقعوا فی خلیطی
نعرۀ مردان را گویند در میدان جنگ و هنگام شورش، قسمی از شال و مندیل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) ، قسمی انگور زودرس است و آن بر دو قسم می باشد دانه دار و بی دانه، این انگور به رنگ سبز و کشیده است. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی کند و غل است که پای مجروحین را در آن گذارند وآن را غل جالبعه نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف)
نعرۀ مردان را گویند در میدان جنگ و هنگام شورش، قسمی از شال و مندیل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) ، قسمی انگور زودرس است و آن بر دو قسم می باشد دانه دار و بی دانه، این انگور به رنگ سبز و کشیده است. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی کند و غل است که پای مجروحین را در آن گذارند وآن را غل جالبعه نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف)
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمۀ هورین و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و زنان سیاه چادربافی. راه مالرو و ساکنین از طایفۀ خلیفه که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمۀ هورین و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و زنان سیاه چادربافی. راه مالرو و ساکنین از طایفۀ خلیفه که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
آنکه بجای کسی باشد در کاری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). از پس کسی آینده و در کاری قائمقام کسی شونده. (غیاث اللغات). قائمقام. جانشین. پیره. (ناظم الاطباء). خلیفه: و اذ قال ربک للملائکه اًنی جاعل فی الارض خلیفه قالوا ا تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لاتعلمون. (قرآن 30/2). شاپور سپاه عجم گرد کرد که بجنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وی بشناسد کس را امین ندید که بزمین روم شود و این خبرها بازداند و بازآرد خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا می روم. (ترجمه طبری بلعمی). ملک شهرهای هند و زمین مکران و هر پادشاهی که نزدیک ملک عجم بود به بهرام دادو همه مهتران پادشاهی خویش را بر آن گواه کرد. بهرام آن شهرها بملک بازداد و گفت: تو خلیفۀ من باش براین شهرها و خراج بمن فرست. چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد مردمان را بار داد و خطبه کرد و ایشان را وعده های نیکو... را خلیفه کرد بر مملکت و کار تدبیر همه به وی سپرد. (ترجمه طبری بلعمی). خواجه خلیفۀ ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهراه چه حاجت است. (تاریخ بیهقی). امیرگفت خواجه خلیفۀ ماست و معتمدتر. (تاریخ بیهقی). هم خلیفه ست از محمد هم ز حق چون آدمش سر اًنی جاعل ٌ فی الارض در شان آمده. خاقانی. جمله بدین داوری بر در عنقا شدند کوست خلیفۀ طیور داور مالک رقاب. خاقانی. نفست آنجا خلیفۀ ارواح نقشت اینجا اسیر خاک شده. خاقانی. - خلیفۀ کتّاب، ارشد مکتب خانه. شاگردی که در مکتب خانه های قدیم ارشد مکتب خانه بود: دلش خلیفۀ کتاب علم الاسماء خاقانی. مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته بلبل الحمدخوان گشته خلیفۀ کتاب. خاقانی. بعید و نشره و آدینه و نماز دگر بحق مهر زبان و سر خلیفۀ کتاب. خاقانی. ، ولیعهد. (غیاث اللغات) ، سلطان بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خلائف، خلفاء. - خلیفۀ زمین، قبلۀ عالم. شاهنشاه. (ناظم الاطباء). ، لقب حکامی است که پس از پیغمبر اسلام بر ممالک اسلامی حکم رانده اند و در تاریخ اسلام خلفای مشهور: خلفای راشدین (ابوبکر و عمر و عثمان و علی) و خلفای اموی (از معاویه تا مروان بن حکم) و خلفای عباسی و خلفای فاطمی اند و فاطمیان بر مصر و آن نواحی اسلامی حکم میراندند. و نیز شاخه ای از امویان سالها بر نواحی اسپانیا حکومت کردند و حوزۀ غرب تمدن اسلامی رااداره نمودند. رجوع به خلفای اموی و خلفای راشدین شود: خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند. (تاریخ بیهقی). و به خلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی). بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاه و فقهاء و علماء و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی). خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسۀ حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را. (تاریخ بیهقی). خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر. خاقانی. سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم. خاقانی. خاصه که بغداد خنک خاص خلیفه ست نعل بها زیبدش بهای صفاهان. خاقانی. گر طبع من فزونی عیش آرزو کند من قصۀ خلیفه و سقا برآورم. خاقانی. معز خلیفۀ مصر کس بدو فرستاد و دختر او را از بهر پسر خویش عزیز می خواست. (ترجمه تاریخ یمینی). سر ملوک جهان پادشاه روی زمین خلیفۀ پدر و عم به اتفاق امم. سعدی. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت دربغداد. سعدی (گلستان). - خلیفۀ بغداد، خلیفه ای که مستقر خلافتش بغداد است: همچو نوباوه برنهد بر چشم نامۀ او خلیفۀ بغداد. فرخی. - امثال: از کیسۀ خلیفه بخشیدن، از مال غیر عطا دادن. من اینجا و خلیفه در بغداد، مثلی است که درباره اشخاص متکبر زنند. ، خمیرگیر در اصطلاح نانوایی. (یادداشت بخط مؤلف) ، هر یک از دو عدسی که در سبحه است. (یادداشت بخطمؤلف). شیخک سبحه و آن بزرگترین دانۀ سبحه است که بر سر دانه ها کشند، از درجات کشیشان است در مشرق. (یادداشت بخط مؤلف). مقام اسقفی بزرگ که ارامنه دارا میشوند، نایب استاد و معلم. (ناظم الاطباء). مبصر (یادداشت بخط مؤلف) ، لقب حضرت آدم. (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
آنکه بجای کسی باشد در کاری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). از پس کسی آینده و در کاری قائمقام کسی شونده. (غیاث اللغات). قائمقام. جانشین. پیره. (ناظم الاطباء). خلیفه: و اذ قال ربک للملائکه اًِنی جاعل فی الارض خلیفه قالوا اَ تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لاتعلمون. (قرآن 30/2). شاپور سپاه عجم گرد کرد که بجنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وی بشناسد کس را امین ندید که بزمین روم شود و این خبرها بازداند و بازآرد خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا می روم. (ترجمه طبری بلعمی). ملک شهرهای هند و زمین مکران و هر پادشاهی که نزدیک ملک عجم بود به بهرام دادو همه مهتران پادشاهی خویش را بر آن گواه کرد. بهرام آن شهرها بملک بازداد و گفت: تو خلیفۀ من باش براین شهرها و خراج بمن فرست. چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد مردمان را بار داد و خطبه کرد و ایشان را وعده های نیکو... را خلیفه کرد بر مملکت و کار تدبیر همه به وی سپرد. (ترجمه طبری بلعمی). خواجه خلیفۀ ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهراه چه حاجت است. (تاریخ بیهقی). امیرگفت خواجه خلیفۀ ماست و معتمدتر. (تاریخ بیهقی). هم خلیفه ست از محمد هم ز حق چون آدمش سر اًِنی جاعل ٌ فی الارض در شان آمده. خاقانی. جمله بدین داوری بر در عنقا شدند کوست خلیفۀ طیور داور مالک رقاب. خاقانی. نفست آنجا خلیفۀ ارواح نقشت اینجا اسیر خاک شده. خاقانی. - خلیفۀ کُتّاب، ارشد مکتب خانه. شاگردی که در مکتب خانه های قدیم ارشد مکتب خانه بود: دلش خلیفۀ کتاب علم الاسماء خاقانی. مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته بلبل الحمدخوان گشته خلیفۀ کتاب. خاقانی. بعید و نشره و آدینه و نماز دگر بحق مهر زبان و سر خلیفۀ کتاب. خاقانی. ، ولیعهد. (غیاث اللغات) ، سلطان بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خَلائف، خُلَفاء. - خلیفۀ زمین، قبلۀ عالم. شاهنشاه. (ناظم الاطباء). ، لقب حکامی است که پس از پیغمبر اسلام بر ممالک اسلامی حکم رانده اند و در تاریخ اسلام خلفای مشهور: خلفای راشدین (ابوبکر و عمر و عثمان و علی) و خلفای اموی (از معاویه تا مروان بن حکم) و خلفای عباسی و خلفای فاطمی اند و فاطمیان بر مصر و آن نواحی اسلامی حکم میراندند. و نیز شاخه ای از امویان سالها بر نواحی اسپانیا حکومت کردند و حوزۀ غرب تمدن اسلامی رااداره نمودند. رجوع به خلفای اموی و خلفای راشدین شود: خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند. (تاریخ بیهقی). و به خلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی). بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاه و فقهاء و علماء و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی). خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسۀ حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را. (تاریخ بیهقی). خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر. خاقانی. سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم. خاقانی. خاصه که بغداد خنک خاص خلیفه ست نعل بها زیبدش بهای صفاهان. خاقانی. گر طبع من فزونی عیش آرزو کند من قصۀ خلیفه و سقا برآورم. خاقانی. معز خلیفۀ مصر کس بدو فرستاد و دختر او را از بهر پسر خویش عزیز می خواست. (ترجمه تاریخ یمینی). سر ملوک جهان پادشاه روی زمین خلیفۀ پدر و عم به اتفاق امم. سعدی. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت دربغداد. سعدی (گلستان). - خلیفۀ بغداد، خلیفه ای که مستقر خلافتش بغداد است: همچو نوباوه برنهد بر چشم نامۀ او خلیفۀ بغداد. فرخی. - امثال: از کیسۀ خلیفه بخشیدن، از مال غیر عطا دادن. من اینجا و خلیفه در بغداد، مثلی است که درباره اشخاص متکبر زنند. ، خمیرگیر در اصطلاح نانوایی. (یادداشت بخط مؤلف) ، هر یک از دو عدسی که در سبحه است. (یادداشت بخطمؤلف). شیخک سبحه و آن بزرگترین دانۀ سبحه است که بر سر دانه ها کشند، از درجات کشیشان است در مشرق. (یادداشت بخط مؤلف). مقام اسقفی بزرگ که ارامنه دارا میشوند، نایب استاد و معلم. (ناظم الاطباء). مُبْصِر (یادداشت بخط مؤلف) ، لقب حضرت آدم. (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
جانشینی. قائمقامی. نائب منابی: مملکت خانیان صد بستاند بر در ماچین خلیفتی بنشاند مرز خراسان بمرز روم رساند لشکر چین از عراق درگذراند. فرخی. منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. (تاریخ بیهقی). پس من بخلیفتی ایشان این کار را پیش گرفتم. (تاریخ بیهقی). اگر خداوند بیند نام ولایت ری و عراق بروی نهاده شود و بنده بخلیفتی وی برود. (تاریخ بیهقی). یا داود: ترا خلیفتی دادم تا حکم کنی میان خلق براستی و از پی هوای نفس نروی. (قصص الانبیاء)
جانشینی. قائمقامی. نائب منابی: مملکت خانیان صد بستاند بر در ماچین خلیفتی بنشاند مرز خراسان بمرز روم رساند لشکر چین از عراق درگذراند. فرخی. منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. (تاریخ بیهقی). پس من بخلیفتی ایشان این کار را پیش گرفتم. (تاریخ بیهقی). اگر خداوند بیند نام ولایت ری و عراق بروی نهاده شود و بنده بخلیفتی وی برود. (تاریخ بیهقی). یا داود: ترا خلیفتی دادم تا حکم کنی میان خلق براستی و از پی هوای نفس نروی. (قصص الانبیاء)
خلیفه. جانشین: تو امروز خلیفت مایی و فرمان مابدین ولایت بی اندازه می دانی. (تاریخ بیهقی). و بدین آن خواست تا خبر بدور و نزدیک برسد که ما خلیفت و ولیعهد اوئیم. (تاریخ بیهقی). وی سوی خراسان و نشابور بازگشت و امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند چون کارها بر آنجا قرار گرفت و امیرمحمود عزیمت کرد بازگشتن را و فرزند را خلعت و پیغام آمد به نزدیک وی... تو امروز خلیفت مایی چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه خواهند یا اسب امیر عراق. (تاریخ بیهقی). واز آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و... فرستادند تا مردان آنجایها را مقرر گردد که خلیفت امیرالمؤمنین و ولیعهد بحقیقت پدر وی است. (تاریخ بیهقی). و بباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه بمصلحت ما بازگردد. (تاریخ بیهقی). خواجه با شما آید و او خلیفت ماست و تدبیر... و مال لشکر ساختن بدوست و کار لشکر و جنگ و کشیدن لشکر بتو. (تاریخ بیهقی). دعوی همی کند که نبی را خلیفتم در خلق این شگفت صله نیست بوالعجب. ناصرخسرو. سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق. خاقانی. و گفت بدین مجنونها بچشم حقارت منگرید که ایشان را خلیفتان انبیاءگفتند. (تذکرهالاولیاء عطار)
خلیفه. جانشین: تو امروز خلیفت مایی و فرمان مابدین ولایت بی اندازه می دانی. (تاریخ بیهقی). و بدین آن خواست تا خبر بدور و نزدیک برسد که ما خلیفت و ولیعهد اوئیم. (تاریخ بیهقی). وی سوی خراسان و نشابور بازگشت و امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند چون کارها بر آنجا قرار گرفت و امیرمحمود عزیمت کرد بازگشتن را و فرزند را خلعت و پیغام آمد به نزدیک وی... تو امروز خلیفت مایی چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه خواهند یا اسب امیر عراق. (تاریخ بیهقی). واز آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و... فرستادند تا مردان آنجایها را مقرر گردد که خلیفت امیرالمؤمنین و ولیعهد بحقیقت پدر وی است. (تاریخ بیهقی). و بباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه بمصلحت ما بازگردد. (تاریخ بیهقی). خواجه با شما آید و او خلیفت ماست و تدبیر... و مال لشکر ساختن بدوست و کار لشکر و جنگ و کشیدن لشکر بتو. (تاریخ بیهقی). دعوی همی کند که نبی را خلیفتم در خلق این شگفت صله نیست بوالعجب. ناصرخسرو. سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق. خاقانی. و گفت بدین مجنونها بچشم حقارت منگرید که ایشان را خلیفتان انبیاءگفتند. (تذکرهالاولیاء عطار)
پالان علافی کوچک. (ناظم الاطباء). تصغیر و ترخیم ’علافی ّ’ است و آن پالان منسوب به علاف میباشد. (از لسان العرب) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به علاف و علافی شود
پالان علافی کوچک. (ناظم الاطباء). تصغیر و ترخیم ’عِلافی ّ’ است و آن پالان منسوب به عِلاف میباشد. (از لسان العرب) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به عِلاف و عِلافی شود
اگر بیند خلیفه گشاده روی بود و با وی به تلطف سخن می گفت، دلیل که خیرات دینی و دنیائی به وی رسد. اگر بیند خلیفه وی را کاری فرمود از کارهای خاص، دلیل که عز و بزرگی یابد و صاحب قدر و جاه شود. اگر بیند خلیفه او را امیر نمود از ولایتی یا از ولایت مسلمانان، دلیل که بزرگی یابد و صاحب قدر و جاه شود. اگر بیند درسرای خلیفه شد، دلیل که از حاجبان و مقربان خلیفه شود. اگر بیند خلیفه چیزی از متاع دنیا به او بخشید، دلیل که منزلت یابد و در میان بزرگان نامدار شود. محمد بن سیرین حضرت امام جعفر صادق فرماید: اگر کسی خلیفه مرده را زنده بیند که شادمان بود و با او سخن می گفت، دلیل که مرادها از او حاصل شود و عز و دولت یابد. اگر خلیفه را اندوهگین بیند، به خلاف این بود که یاد کرده شد. اگر بیند خلیفه با او خصومت می نمود از بهر کاری که تعلق به شرع می داشت، دلیل که حاجتش روا شود و بین مردم سرفراز باشد. اگر بیند در بستر و جایگاه خلیفه خوابیده، دلیل که خلیفه او را زنی دهد یا کنیزکی و یا مالی که با زن خویش آن را هزینه کند. اگر آن بستر خلیفه معروف نبود، دلیل که او را والی کند در ولایت خویش و به قدر فراخی آن بستر، ولایت از دیارش به او سپارد. اگر بیند بر پشت اسب خلیفه نشسته بود در ولایت با او شریک بود. اگر بیند در پیش یا پهلوی خلیفه می رفت، دلیل که مقدم شغلهای او بود. اگر بیند خلیفه با او ترشروئی داشت یا خشم، دلیل کند که در دین او فساد و خلل بود. اگر بیند خلیفه شده و از اهل آن نباشد، دلیل که او را مصیبتی رسد، یا به کاری سخت افتد و دشمن بر او افسون کند. اگر بیند خلیفه او را شمشیر داد یا خلعت پوشانید، دلیل که بزرگی و پادشاهی یابد. اگر بیند خلیفه او را به کاری فرستاد، خیر و کرامت یابد.
اگر بیند خلیفه گشاده روی بود و با وی به تلطف سخن می گفت، دلیل که خیرات دینی و دنیائی به وی رسد. اگر بیند خلیفه وی را کاری فرمود از کارهای خاص، دلیل که عز و بزرگی یابد و صاحب قدر و جاه شود. اگر بیند خلیفه او را امیر نمود از ولایتی یا از ولایت مسلمانان، دلیل که بزرگی یابد و صاحب قدر و جاه شود. اگر بیند درسرای خلیفه شد، دلیل که از حاجبان و مقربان خلیفه شود. اگر بیند خلیفه چیزی از متاع دنیا به او بخشید، دلیل که منزلت یابد و در میان بزرگان نامدار شود. محمد بن سیرین حضرت امام جعفر صادق فرماید: اگر کسی خلیفه مرده را زنده بیند که شادمان بود و با او سخن می گفت، دلیل که مرادها از او حاصل شود و عز و دولت یابد. اگر خلیفه را اندوهگین بیند، به خلاف این بود که یاد کرده شد. اگر بیند خلیفه با او خصومت می نمود از بهر کاری که تعلق به شرع می داشت، دلیل که حاجتش روا شود و بین مردم سرفراز باشد. اگر بیند در بستر و جایگاه خلیفه خوابیده، دلیل که خلیفه او را زنی دهد یا کنیزکی و یا مالی که با زن خویش آن را هزینه کند. اگر آن بستر خلیفه معروف نبود، دلیل که او را والی کند در ولایت خویش و به قدر فراخی آن بستر، ولایت از دیارش به او سپارد. اگر بیند بر پشت اسبِ خلیفه نشسته بود در ولایت با او شریک بود. اگر بیند در پیش یا پهلوی خلیفه می رفت، دلیل که مقدم شغلهای او بود. اگر بیند خلیفه با او ترشروئی داشت یا خشم، دلیل کند که در دین او فساد و خلل بود. اگر بیند خلیفه شده و از اهل آن نباشد، دلیل که او را مصیبتی رسد، یا به کاری سخت افتد و دشمن بر او افسون کند. اگر بیند خلیفه او را شمشیر داد یا خلعت پوشانید، دلیل که بزرگی و پادشاهی یابد. اگر بیند خلیفه او را به کاری فرستاد، خیر و کرامت یابد.