جدول جو
جدول جو

معنی خلوقت - جستجوی لغت در جدول جو

خلوقت
خوشررفتاری نرمی، تابانی
تصویری از خلوقت
تصویر خلوقت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلوت
تصویر خلوت
فاقد ازدحام و شلوغی مثلاً شهر خلوت، تنهایی، تنها ماندن با معشوق، جای فاقد ازدحام و شلوغی، در تصوف دوری گزیدن سالک از مردم برای تزکیۀ نفس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلوق
تصویر خلوق
ماده ای خوش بو که قسمت عمدۀ آن زعفران بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلوات
تصویر خلوات
خلوت ها، فاقد ازدحام و شلوغی مثلاً شهر خلوت، تنهایی ها، تنها ماندن با معشوق، جاهای فاقد ازدحام و شلوغی، در تصوف دوری گزیدن سالکان از مردم برای تزکیه نفس، جمع واژۀ خلوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلقت
تصویر خلقت
آفرینش، فطرت، هیئت، سرشت، شکل ظاهری انسان
فرهنگ فارسی عمید
(خِ قَ)
نهاد. فطرت. طبیعت. خمیره. طبع. سرشت. آب و گل. گوهر. گهر. (یادداشت بخط مؤلف). جبلّت. (زمخشری) :
گر نتواند که شود خوک میش
زآن شره و نحس در او خلقت است.
ناصرخسرو.
من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... و آن چهار مار را بطبایع که عماد خلقت آدمی است. (کلیله و دمنه).
- امثال:
خلقت زیبا به از خلعت دیبا.
، آفرینش. (یادداشت بخط مؤلف) :
کرانیست از سر خلقت خبر
چو زینها بپرسی شود کر و لال.
ناصرخسرو.
خلقت ملاحظه در آفرینش. (قاموس مقدس) ، صورت (السامی فی الاسامی). در کشاف اصطلاحات فنون خلقت چنین تعریف شده است: در لغت، آفرینش باشد چنانچه در صراح گفته و علما در تفسیر آن اختلاف کرده اند. بعضی گفته اندمجموع شکل و رنگ آدمی را گویند و آن از کیفیات مختصه بکمیاتست و بعضی دیگر گفته اند شکل منضم بلون را خلقت گویند و جمعی دیگر گفته اند کیفیتی است حاصل از اجتماعی شکل و لون، چنانکه در شرح مقاصد آمده است.
- خلقت اصلیه، خلقتی که در اکثر افراد نوع معینی است
لغت نامه دهخدا
(خَ قَ)
کهنگی. (غیاث اللغات) (یادداشت بخط مؤلف) :
گاله ای که هیچ خلقش ننگرید
از خلاقت آن کریم آنرا خرید.
مولوی.
، تمرین. (یادداشت بخط مؤلف) ، دروغ. (از حواشی اقبالنامۀ وحید ص 102) :
بر شاه اگر صورتم بد کند
خلاقت نه بر من که بر خود کند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نوعی یاقوت است. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به الجماهر بیرونی شود.
- یاقوت خلوقی، قسمی زبرجد هندی زرد سیر. (یادداشت بخط مؤلف). این یاقوت را خلوقی بدان جهت گویند که از حیث رنگ شبیه است به خلوق که نوعی عطر است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
جمع واژۀ خلوه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خلوت شود
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ)
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 224 تن سکنه. آب آن از رود خانه آجرلو و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و بزرک و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ)
انزوا. عزلت. (یادداشت بخط مؤلف) :
هزار زاره کنم نشنوند زارۀ من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
دقیقی.
خلوتی کز فقر سازی خیمۀ مهدی شناس
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان.
خاقانی.
این یکشبه خلوت که به هر هفته مرا هست
حقا که به شش روز مسلم نفروشم.
خاقانی.
خلوت خود ساز عدم خانه را
بازگذار این ده ویرانه را.
نظامی.
و به عزلت و خلوت اشارت نمودی. (گلستان). چندانکه مرا شیخ... ابوالفرج بن جوزی ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی. (گلستان) ، نهانخانه. کنف. خلاجای. مستراح. (یادداشت بخط مؤلف) ، تنها با معشوق و خالی از اغیار. اکثر به تنهایی باخدا اطلاق میشود که معشوق ازلی است:
آنشب که سوی کعبۀ خلوت نهاد روی.
خاقانی.
از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وزآن فروغ من اکنون فراغتی دارم.
خاقانی.
پردۀ خلوت چو برانداختند
جلوت اول بسخن ساختند.
نظامی.
نصیحت های هاتف چون شنیدم
چو هاتف روی در خلوت کشیدم.
نظامی.
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمه ها آنجاست آنجا.
نظامی.
با دوست به گرمابه درم خلوت بود
وآن روی چو گل با گل حمام بیندود.
سعدی.
خلوت بی مدعی سفرۀ بی انتظار.
سعدی.
- امثال:
خلوت از اغیار باشد نی ز یار.
(نقل از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند).
، جای خالی از اغیار. جایی که در آن جز نزدیکان و محرمان کسی دیگر حق حضور ندارد:
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون بخلوت میروندآن کار دیگر می کنند.
حافظ.
، مجلس خالی از بیگانه برای مشورت در امری: گفتیم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان. (تاریخ بیهقی). خلوتهای امیر مسعود با وی بود و عبدوس. (تاریخ بیهقی). چون معمای مسعدی پرسید دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی). و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه بخط سلطان بقاید رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده. (تاریخ بیهقی). دمنه بفرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه).
خاقانی را دمی بخلوت
بنشان و بدو شراب درده.
خاقانی.
- خلوت کردن، گرد آمدن با کسی در جای خالی. خالی کردن با: امیرمسعود با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). با خود گفتمی این چه هوس است که هر روز خلوتی کند. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون شد و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا (ع). (تاریخ بیهقی). شتربه با مقدمان لشکر خلوتها کرده است. (کلیله و دمنه).
- ، مجامعت کردن: فرعون بر تخت و در خواب بود هر دو خلوت کردندزن باردار گردید. (قصص الانبیاء ص 90).
، وحشت. (یادداشت بخط مؤلف) ، شبستان. خوابگاه، اطاق مخصوص، جایی که شخص در آنجا به تنها نشیند. (از ناظم الاطباء) ، جایی که جز محارم شخص دیگری در آنجا نباشد. (ناظم الاطباء). جایی که جز خویشان و نزدیکان که نامحرم دیگرانند کس دیگر بدانجا نیست. (یادداشت بخط مؤلف) :
- خلوتگه، مجلسی که نامحرمان را بدان راهی نیست:
عزم بخلوتگه سلطان کند.
عطار.
- عملۀ خلوت. غلامان و خواجگان که خدمت محارم شخص کنند.
، مقابل جلوت. مقابل حضرت. (یادداشت بخط مؤلف) ، نزد پاره ای از صوفیان عزلت و گوشه نشینی است و نزد پاره ای دیگر از آن طایفه غیر عزلت است پس خلوت از اغیار و گوشه گیری از نفس و آنچه بسوی خود می طلبد و آدمی را بغیر خدا مشغول می دارد باشد، لذا خلوت کثیرالوجود عزلت قلیل الوجود است. بنابر این عزلت مقامش بالاتر از خلوت است. دیگری گفته عزلت از اغیار باشد بنابراین خلوت بالاتر از عزلت است چنانکه مجمعالسلوک گفته: در خلاصهالسلوک آمده خلوت ترک آمیزش با مردم است هرچند هم بین ایشان واقع شده باشد. حکیمی گفته: که خلوت انس به ذکر و اشتغال به فکر است. دانایی گفته: خلوت تنهایی از جمیع اذکار است جز از حق تعالی شانه. (کشاف اصطلاحات الفنون). محادثهالسرمع الحق حیث لاملک و لا احد سواه. (تعریفات جرجانی) :
حافظ ار آب حیات ازلی می طلبی
منبعش خاک در خلوت درویشانست.
حافظ.
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست
زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نوعی از بوی خوش که خلاق نیز گویند. (ناظم الاطباء). قسمی بوی خوش که قسمت اعظم آن زعفران است و رنگ آن مایل بسرخی یا زردی است. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون دیگر روز بود ملک عدی را بخواند بیامد و پیش ملک بنشست و از او بوی خلوق همی آمد و عرب را رسم عروسی آن بودی که خلوق بر خود کردندی. این زن عدی را خلوق برکردگفت: این بوی خلوق چیست ؟ عدی گفت: عروسی کردم. (ترجمه طبری بلعمی).
بفرمود تا بردمیدند بوق
بیاورد پس طشت های خلوق.
فردوسی.
بزرگان همه راه با کوس و بوق
فشانان به طشت آب مشک و خلوق.
اسدی.
- خلوق مکی، نوعی خلوق است که از مکه آرند
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلاقت
تصویر خلاقت
نرمی، تابانی کهنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوق
تصویر خلوق
بوی خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلقت
تصویر خلقت
نهاد، فطرت، طبیعت، سرشت، آفرینش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
انزوا، عزلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوقه
تصویر خلوقه
خوشررفتاری نرمی، تابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوق
تصویر خلوق
((خَ))
بوی خوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
((خَ وَ))
تنها نشستن، تنهایی گزیدن، تنهایی، انزوا، کم رفت و آمد، کم جمعیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلقت
تصویر خلقت
((خِ قَ))
آفرینش، فطرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلقت
تصویر خلقت
آفرینش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
تنهایی
فرهنگ واژه فارسی سره
اعتزال، اعتکاف، انزوا، دوری گزینی، تنهایی، گوشه نشینی
متضاد: جلوت، زاویه، گوشه، دنج، بی سروصدا، باطن
متضاد: ظاهر، خالی از اغیار، فرصت مناسب، مجال، خالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفرینش، ابداع، ایجاد، تکوین، خلق، سرشت، صنع، نهاد، وضع، شمایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد