جدول جو
جدول جو

معنی خلورمه - جستجوی لغت در جدول جو

خلورمه
ساده، کم عقل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورده
تصویر خورده
ویژگی کسی که چیزی را خورده است، ساییده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاشمه
تصویر خلاشمه
ورم و زخم گلو، برای مثال ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید / گویی خلاشمه ست ز گردن برآمده (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ / رِ)
محکم. استوار. خبوک. خبره، خبوه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ تی یَ)
نام سلسله ای از صوفیه و دراویش است. (یادداشت بخط مؤلف). یکی از فرق صوفیه که بیشتر در کشور عثمانی و کشورهای مجاور آن حتی یوگسلاوی گذران کنند. شیخ عثمان افندی و اسماعیل حقی از بزرگان این فرقه اند
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان گلاشکرد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. ناحیه ای است کوهستانی گرمسیری. دارای 150 تن سکنه میباشد. از رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لو رَ)
واحد بلور. یکی بلور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بلور شود.
لغت نامه دهخدا
(وُ مَ)
نوعی برشته، بریان، سرخ کرده. (دزی ج 2 ص 296)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
دهی است از بخش تربت جام شهرستان مشهد که دارای 149 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قِلْ لَ یَ)
جزیره ای است در مشرق سیسیل و ساکنین آن همه اروپائی هستند. این جزیره دارای شهرهای بسیار بزرگ است. از جمله شهرهای این جزیره است: قبوه، بیش، تامل، ملف و سلوری. ابن حوقل گوید: شهرهای ساحل آن عبارتند از فسانه، ستانه، قطرونیه، سبرسه، اسلو حراحه، بطرقوقه وبوء. (معجم البلدان) (رحلۀ ابن جبیر). و رجوع به اسپانی و اسپانیا شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
ماه تابستان. (ناظم الاطباء) ، نام روز یازدهم از ماههای ایرانی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُلْ رَ / رِ)
آتش گون و بته که پس از پختن نان در تنور نانوایی و غیره ماند و فقراء از آن آتش برایگان برای خود برگیرند گرم داشتن کرسی یا خانه را. صله. صابی. خاکستر گرم با خرده های آتش. (از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ گَهْ)
محل خلوت. محل انزوا برای عبادت و ریاضت و تقرب به معبود. خلوتگاه:
چو دانست کو هست خلوتگرای
پیاده به خلوتگهش کرد رای.
نظامی.
کجا زاهدی خلوتی یافتی
به خلوتگهش زود بشتافتی.
نظامی.
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده ای.
حافظ.
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی.
حافظ.
، محل آسایش. (ناظم الاطباء) :
چو لختی سخن گفت از آن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود.
نظامی.
چو خلوتگهش آنچنان ساختند
از او زحمت خویش پرداختند.
نظامی.
به خلوتگه خسروش تاختند
ز نظارگان پرده پرداختند.
نظامی.
، جای تنهایی. جایی که غیر را در آن راه نیست. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلوتگه خورشید، آسمان چهارم. فلک چهارم. بدانجهت که گویند عیسی را بچرخ چهارم بردند.
- ، کنایه از عالیترین مقام تقرب:
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز
تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان.
حافظ.
- خلوتگه عرش، کنایه از پیشگاه احدیت است:
پرواز پری گرفت پایت
خلوتگه عرش گشت جایت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ مِ)
نام شمشیر سلیمان پیغمبر بوده است. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) :
مگر نگین سلیمان بدست خسرو ماست
که چون سلیمان مر باد را بفرمان کرد
و یا سلیمان خورمهر نام سیفی است
که دیو چونان فرمانبری سلیمان کرد.
مسعودسعد (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خُ صی یَ)
پاکدامنی. تدین. صداقت. اخلاص، صافی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ مَ)
خضرمی. قومی از مردم ایران را گویند که در اوایل اسلام هجرت کرده، سکونت شام را اختیار نمودند و آنان که سکونت بصره را اختیار کردند اساوره و آنانکه سکونت کوفه را برگزیدند احامره و کسانی که سکونت الجزیره را قبول نمودند جراجمه و کسانی که سکونت یمن را قبول کردند ابناء و آنان که سکونت موصل را اختیار نمودند جرامقه گفتند. (ناظم الاطباء). از این قوم اند عبدالکریم خضرمی بن مالک و هبار خضرمی بن عقیل و عباس خضرمی بن حسن. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ خضرم. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خضرم در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ گُ دَ / دِ)
نوعی از آلوی بزرگ باشد و بعضی گویند میوه ای است شبیه شفتالو. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
نام شهری از شهرهای صقلیه است در اصطلاح مسیحیان: و أحسن مدنها (مدن صقلیه) قاعده ملکها و المسلمون یعرفونهابالمدینه و النصاری یعرفونها ببلارمه. (ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ مَ)
واحد خورم، پیش بینی، دیوار بینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ / مِ)
علتی است در مابین بینی و گلو بسبب تخمه بهم میرسد. (برهان قاطع) :
آن کسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.
شهید بلخی (از لغت فرس).
، جراحت و ریش گلو. (ناظم الاطباء).
ریشش ز بس فرخج ز گردن برون رسید
گویی خلاشمه است بگردن برآمده.
طیان
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ مَ)
جمع واژۀ خشرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خورمه
تصویر خورمه
پیش بلینی دیوار بینی
فرهنگ لغت هوشیار
جای آسایش، اطاق مخصوص، اطاق زن شبستان، نمازخانه، مقام کمال ولایت که اتحاد محب و محبوب و عاشق و معشوق و نبی و ولی است. یا خلوتخانه قرب. مقام قرب حضرت ربوبی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خضرمی، ایرانیان شامی گروهی از ایرانیان که در نخستین سده های اسلام به شام رفته و آن جا ماندگار شدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الومه
تصویر الومه
زفتی (بخل دست خشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصومه
تصویر خصومه
دشمنی کشمکش افند ستیزه ستیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوقه
تصویر خلوقه
خوشررفتاری نرمی، تابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورمی
تصویر خورمی
شادی شادمانی شعف سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورده
تصویر خورده
چیزی که از گلو فرو رفته و بلعیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاشمه
تصویر خلاشمه
علتی است که بین بینی و گلو بسبب تخمه بهم رسد. ورم و زخم گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاشمه
تصویر خلاشمه
((خِ مِ یا مَ))
نوعی بیماری است که بین بینی و گلو به سبب سوءهاضمه بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورده
تصویر خورده
((خُ دِ))
چیزی که از گلو فرو رفته و بلعیده شده
فرهنگ فارسی معین
مزد حمام به صورت جنس
فرهنگ گویش مازندرانی
حلواشکری
فرهنگ گویش مازندرانی
بزرگترین
فرهنگ گویش مازندرانی