جدول جو
جدول جو

معنی خلو - جستجوی لغت در جدول جو

خلو
خالی بودن
تصویری از خلو
تصویر خلو
فرهنگ فارسی عمید
خلو
(تَ یَ)
خالی بودن. خلاء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: جاؤونی خلو زید، ای خلوهم منه، ای خالین منه: چون فخرالدوله وفات یافت به قاموس کس فرستاد و از وفات او و خلو عرصۀ ولایت خبر داد. (ترجمه تاریخ یمینی). برادر او را خسرو و فیروزبن رکن الدوله به خلافت ونیابت او نامزد کردند تا از خلو منصب ملک و عطلت سریر پادشاهی خللی حادث نشود. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
خلو
(خُ)
نوعی ازآلوی بزرگ که آن را خلوگرده نیز گویند:
در آش خلو کوفته دیدم که بدعوی.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری).
، هلو که میوه ای است معروف. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
خلو
(خُ)
نام کوهی است بسیار بزرگ و بلند و شامخ. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خلو
(خِلْوْ)
خالی. تنها. منفرد، مرد فارغ و بری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، اخلاء، زن فارغ و بری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخلاء
لغت نامه دهخدا
خلو
خالی، تنها، منفرد
تصویری از خلو
تصویر خلو
فرهنگ لغت هوشیار
خلو
((خِ))
تهی، خالی، بیزار
تصویری از خلو
تصویر خلو
فرهنگ فارسی معین
خلو
((خُ لُ وّ))
خالی شدن، تهی گشتن، تنها بودن
تصویری از خلو
تصویر خلو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلود
تصویر خلود
همیشه بودن، همیشه ماندن، جاودان بودن، همیشه زیستن، دوام، پایداری، ماندگاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
فاقد ازدحام و شلوغی مثلاً شهر خلوت، تنهایی، تنها ماندن با معشوق، جای فاقد ازدحام و شلوغی، در تصوف دوری گزیدن سالک از مردم برای تزکیۀ نفس
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
دهی است از دهستان صحرای باغ بخش مرکزی شهرستان لار. دارای 424 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما، شغل اهالی زراعت، راه فرعی و قسمتی از ساکنان آن از طایفۀ نفر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ناقۀ حرونی کرده که جا را نگذارد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ناقه خلوء
لغت نامه دهخدا
(تَ عَصْ صُ)
همیشه ماندن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). جاودان شدن. جاویدان ماندن. (یادداشت بخط مؤلف). خلد، مقیم گردیدن در جای. خلد، موی هنوز سپید نشده کلانسال گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خلد، جاودانه کردن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به ’خلد’ شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بقاء. همیشگی. (منتهی الارب). دوام. (یادداشت بخط مؤلف) : ادخلوها بسلام ذلک یوم الخلود. (قرآن 34/50) : این جهان گذرنده دار خلود نیست. (تاریخ بیهقی). خلود درنگ چیزی است اندر جایی همیشه. (جامع الحکمتین ناصرخسرو).
گوید همی قضا که من اندر جهان ملک
حکم بقای شاه خلود بقا کنم.
مسعودسعد.
این ظفرت بر خلود ملک ضمان است.
مسعودسعد.
خواهرانت یافته ملک خلود
تو گرفته ملکت کور و کبود.
مولوی.
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست درین مرحله امکان خلود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ)
انزوا. عزلت. (یادداشت بخط مؤلف) :
هزار زاره کنم نشنوند زارۀ من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
دقیقی.
خلوتی کز فقر سازی خیمۀ مهدی شناس
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان.
خاقانی.
این یکشبه خلوت که به هر هفته مرا هست
حقا که به شش روز مسلم نفروشم.
خاقانی.
خلوت خود ساز عدم خانه را
بازگذار این ده ویرانه را.
نظامی.
و به عزلت و خلوت اشارت نمودی. (گلستان). چندانکه مرا شیخ... ابوالفرج بن جوزی ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی. (گلستان) ، نهانخانه. کنف. خلاجای. مستراح. (یادداشت بخط مؤلف) ، تنها با معشوق و خالی از اغیار. اکثر به تنهایی باخدا اطلاق میشود که معشوق ازلی است:
آنشب که سوی کعبۀ خلوت نهاد روی.
خاقانی.
از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وزآن فروغ من اکنون فراغتی دارم.
خاقانی.
پردۀ خلوت چو برانداختند
جلوت اول بسخن ساختند.
نظامی.
نصیحت های هاتف چون شنیدم
چو هاتف روی در خلوت کشیدم.
نظامی.
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمه ها آنجاست آنجا.
نظامی.
با دوست به گرمابه درم خلوت بود
وآن روی چو گل با گل حمام بیندود.
سعدی.
خلوت بی مدعی سفرۀ بی انتظار.
سعدی.
- امثال:
خلوت از اغیار باشد نی ز یار.
(نقل از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند).
، جای خالی از اغیار. جایی که در آن جز نزدیکان و محرمان کسی دیگر حق حضور ندارد:
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون بخلوت میروندآن کار دیگر می کنند.
حافظ.
، مجلس خالی از بیگانه برای مشورت در امری: گفتیم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان. (تاریخ بیهقی). خلوتهای امیر مسعود با وی بود و عبدوس. (تاریخ بیهقی). چون معمای مسعدی پرسید دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی). و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه بخط سلطان بقاید رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده. (تاریخ بیهقی). دمنه بفرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه).
خاقانی را دمی بخلوت
بنشان و بدو شراب درده.
خاقانی.
- خلوت کردن، گرد آمدن با کسی در جای خالی. خالی کردن با: امیرمسعود با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). با خود گفتمی این چه هوس است که هر روز خلوتی کند. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون شد و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا (ع). (تاریخ بیهقی). شتربه با مقدمان لشکر خلوتها کرده است. (کلیله و دمنه).
- ، مجامعت کردن: فرعون بر تخت و در خواب بود هر دو خلوت کردندزن باردار گردید. (قصص الانبیاء ص 90).
، وحشت. (یادداشت بخط مؤلف) ، شبستان. خوابگاه، اطاق مخصوص، جایی که شخص در آنجا به تنها نشیند. (از ناظم الاطباء) ، جایی که جز محارم شخص دیگری در آنجا نباشد. (ناظم الاطباء). جایی که جز خویشان و نزدیکان که نامحرم دیگرانند کس دیگر بدانجا نیست. (یادداشت بخط مؤلف) :
- خلوتگه، مجلسی که نامحرمان را بدان راهی نیست:
عزم بخلوتگه سلطان کند.
عطار.
- عملۀ خلوت. غلامان و خواجگان که خدمت محارم شخص کنند.
، مقابل جلوت. مقابل حضرت. (یادداشت بخط مؤلف) ، نزد پاره ای از صوفیان عزلت و گوشه نشینی است و نزد پاره ای دیگر از آن طایفه غیر عزلت است پس خلوت از اغیار و گوشه گیری از نفس و آنچه بسوی خود می طلبد و آدمی را بغیر خدا مشغول می دارد باشد، لذا خلوت کثیرالوجود عزلت قلیل الوجود است. بنابر این عزلت مقامش بالاتر از خلوت است. دیگری گفته عزلت از اغیار باشد بنابراین خلوت بالاتر از عزلت است چنانکه مجمعالسلوک گفته: در خلاصهالسلوک آمده خلوت ترک آمیزش با مردم است هرچند هم بین ایشان واقع شده باشد. حکیمی گفته: که خلوت انس به ذکر و اشتغال به فکر است. دانایی گفته: خلوت تنهایی از جمیع اذکار است جز از حق تعالی شانه. (کشاف اصطلاحات الفنون). محادثهالسرمع الحق حیث لاملک و لا احد سواه. (تعریفات جرجانی) :
حافظ ار آب حیات ازلی می طلبی
منبعش خاک در خلوت درویشانست.
حافظ.
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست
زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ)
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 224 تن سکنه. آب آن از رود خانه آجرلو و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و بزرک و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن فریبنده و دروغ زن. (منتهی الارب) (تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ناقه ای که شیرش از بازداشتن بچه کم شده باشد، ناقۀ تیزرو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، ابرپراکنده، ابر بسیارآب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ)
لازم گرفتن جایی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلا الرجل خلوء، لازم گرفت مرد جا را، گذشتن قوم چیزی را و اختیار کردن چیز دیگر را. منه: خلا القوم، گذاشتند قوم چیزی و اختیار کردند غیر آن را، خفتن ناقه بی علتی، حرونی کردن ناقه یا جمل یا فقط ناقه و نگذاشتن جا را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلات الناقه خلا و خلاء و خلوء
لغت نامه دهخدا
(تَ عَصْ صُ)
پریدن چشم کسی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). جستن اندام ها. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به خلجان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلوه
تصویر خلوه
تهیکیدن، آبشت تنهایی، نهفت زن بی شوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلولیا
تصویر خلولیا
بیشرم، بی باک، بی حیا، به معنی مالیخولیا هم هست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلولت خلوله
تصویر خلولت خلوله
دوستی
فرهنگ لغت هوشیار
مقدار باریک خر، مقیاسی است برای وزن. توضیح طبق قانون مصوب 1304 ه. ش. یک خروار (با 3000 000 درهم) 300 کیلوگرم. ولی طبق معمول یک خروار 100 من تبریز 00، 297 کیلوگرم 64، 654 پوندانگلیسی. 3 خروار یک تن کوتاه (تقریبا) 92، 1963 پوندانگلیسی. 2، 7 خروار یک تن (تقریبا) 24، 2291 پوندانگلیسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوج
تصویر خلوج
کم شیر، ابر پراکنده، ابر بارانی پریدن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلود
تصویر خلود
بقا، همیشگی، جاودان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوب
تصویر خلوب
فریبا زن، دروغگو و فریبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
انزوا، عزلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلول
تصویر خلول
کم گوشت لاغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
((خَ وَ))
تنها نشستن، تنهایی گزیدن، تنهایی، انزوا، کم رفت و آمد، کم جمعیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلود
تصویر خلود
((خُ))
همیشه بودن، جاوید بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلوص
تصویر خلوص
سرگی، سره گی، نابی، سارا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
تنهایی
فرهنگ واژه فارسی سره
ابدیت، بقا، پایایی، جاودانگی، دوام، مخلد
متضاد: ناپایایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعتزال، اعتکاف، انزوا، دوری گزینی، تنهایی، گوشه نشینی
متضاد: جلوت، زاویه، گوشه، دنج، بی سروصدا، باطن
متضاد: ظاهر، خالی از اغیار، فرصت مناسب، مجال، خالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد