خالی بودن. خلاء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: جاؤونی خلو زید، ای خلوهم منه، ای خالین منه: چون فخرالدوله وفات یافت به قاموس کس فرستاد و از وفات او و خلو عرصۀ ولایت خبر داد. (ترجمه تاریخ یمینی). برادر او را خسرو و فیروزبن رکن الدوله به خلافت ونیابت او نامزد کردند تا از خلو منصب ملک و عطلت سریر پادشاهی خللی حادث نشود. (ترجمه تاریخ یمینی)
خالی بودن. خلاء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: جاؤونی خلو زید، ای خلوهم منه، ای خالین منه: چون فخرالدوله وفات یافت به قاموس کس فرستاد و از وفات او و خلو عرصۀ ولایت خبر داد. (ترجمه تاریخ یمینی). برادر او را خسرو و فیروزبن رکن الدوله به خلافت ونیابت او نامزد کردند تا از خلو منصب ملک و عطلت سریر پادشاهی خللی حادث نشود. (ترجمه تاریخ یمینی)
نوعی ازآلوی بزرگ که آن را خلوگرده نیز گویند: در آش خلو کوفته دیدم که بدعوی. بسحاق اطعمه (از جهانگیری). ، هلو که میوه ای است معروف. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری)
نوعی ازآلوی بزرگ که آن را خلوگرده نیز گویند: در آش خلو کوفته دیدم که بدعوی. بسحاق اطعمه (از جهانگیری). ، هلو که میوه ای است معروف. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری)
دهی است از دهستان صحرای باغ بخش مرکزی شهرستان لار. دارای 424 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما، شغل اهالی زراعت، راه فرعی و قسمتی از ساکنان آن از طایفۀ نفر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان صحرای باغ بخش مرکزی شهرستان لار. دارای 424 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما، شغل اهالی زراعت، راه فرعی و قسمتی از ساکنان آن از طایفۀ نفر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
بقاء. همیشگی. (منتهی الارب). دوام. (یادداشت بخط مؤلف) : ادخلوها بسلام ذلک یوم الخلود. (قرآن 34/50) : این جهان گذرنده دار خلود نیست. (تاریخ بیهقی). خلود درنگ چیزی است اندر جایی همیشه. (جامع الحکمتین ناصرخسرو). گوید همی قضا که من اندر جهان ملک حکم بقای شاه خلود بقا کنم. مسعودسعد. این ظفرت بر خلود ملک ضمان است. مسعودسعد. خواهرانت یافته ملک خلود تو گرفته ملکت کور و کبود. مولوی. ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش که محالست درین مرحله امکان خلود. سعدی
بقاء. همیشگی. (منتهی الارب). دوام. (یادداشت بخط مؤلف) : ادخلوها بسلام ذلک یوم الخلود. (قرآن 34/50) : این جهان گذرنده دار خلود نیست. (تاریخ بیهقی). خلود درنگ چیزی است اندر جایی همیشه. (جامع الحکمتین ناصرخسرو). گوید همی قضا که من اندر جهان ملک حکم بقای شاه خلود بقا کنم. مسعودسعد. این ظفرت بر خلود ملک ضمان است. مسعودسعد. خواهرانت یافته ملک خلود تو گرفته ملکت کور و کبود. مولوی. ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش که محالست درین مرحله امکان خلود. سعدی
انزوا. عزلت. (یادداشت بخط مؤلف) : هزار زاره کنم نشنوند زارۀ من به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم. دقیقی. خلوتی کز فقر سازی خیمۀ مهدی شناس زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان. خاقانی. این یکشبه خلوت که به هر هفته مرا هست حقا که به شش روز مسلم نفروشم. خاقانی. خلوت خود ساز عدم خانه را بازگذار این ده ویرانه را. نظامی. و به عزلت و خلوت اشارت نمودی. (گلستان). چندانکه مرا شیخ... ابوالفرج بن جوزی ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی. (گلستان) ، نهانخانه. کنف. خلاجای. مستراح. (یادداشت بخط مؤلف) ، تنها با معشوق و خالی از اغیار. اکثر به تنهایی باخدا اطلاق میشود که معشوق ازلی است: آنشب که سوی کعبۀ خلوت نهاد روی. خاقانی. از آن خیال من امروز خلوتی جستم وزآن فروغ من اکنون فراغتی دارم. خاقانی. پردۀ خلوت چو برانداختند جلوت اول بسخن ساختند. نظامی. نصیحت های هاتف چون شنیدم چو هاتف روی در خلوت کشیدم. نظامی. در آن خلوت که دل دریاست آنجا همه سرچشمه ها آنجاست آنجا. نظامی. با دوست به گرمابه درم خلوت بود وآن روی چو گل با گل حمام بیندود. سعدی. خلوت بی مدعی سفرۀ بی انتظار. سعدی. - امثال: خلوت از اغیار باشد نی ز یار. (نقل از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). ، جای خالی از اغیار. جایی که در آن جز نزدیکان و محرمان کسی دیگر حق حضور ندارد: واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند چون بخلوت میروندآن کار دیگر می کنند. حافظ. ، مجلس خالی از بیگانه برای مشورت در امری: گفتیم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان. (تاریخ بیهقی). خلوتهای امیر مسعود با وی بود و عبدوس. (تاریخ بیهقی). چون معمای مسعدی پرسید دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی). و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه بخط سلطان بقاید رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده. (تاریخ بیهقی). دمنه بفرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه). خاقانی را دمی بخلوت بنشان و بدو شراب درده. خاقانی. - خلوت کردن، گرد آمدن با کسی در جای خالی. خالی کردن با: امیرمسعود با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). با خود گفتمی این چه هوس است که هر روز خلوتی کند. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون شد و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا (ع). (تاریخ بیهقی). شتربه با مقدمان لشکر خلوتها کرده است. (کلیله و دمنه). - ، مجامعت کردن: فرعون بر تخت و در خواب بود هر دو خلوت کردندزن باردار گردید. (قصص الانبیاء ص 90). ، وحشت. (یادداشت بخط مؤلف) ، شبستان. خوابگاه، اطاق مخصوص، جایی که شخص در آنجا به تنها نشیند. (از ناظم الاطباء) ، جایی که جز محارم شخص دیگری در آنجا نباشد. (ناظم الاطباء). جایی که جز خویشان و نزدیکان که نامحرم دیگرانند کس دیگر بدانجا نیست. (یادداشت بخط مؤلف) : - خلوتگه، مجلسی که نامحرمان را بدان راهی نیست: عزم بخلوتگه سلطان کند. عطار. - عملۀ خلوت. غلامان و خواجگان که خدمت محارم شخص کنند. ، مقابل جلوت. مقابل حضرت. (یادداشت بخط مؤلف) ، نزد پاره ای از صوفیان عزلت و گوشه نشینی است و نزد پاره ای دیگر از آن طایفه غیر عزلت است پس خلوت از اغیار و گوشه گیری از نفس و آنچه بسوی خود می طلبد و آدمی را بغیر خدا مشغول می دارد باشد، لذا خلوت کثیرالوجود عزلت قلیل الوجود است. بنابر این عزلت مقامش بالاتر از خلوت است. دیگری گفته عزلت از اغیار باشد بنابراین خلوت بالاتر از عزلت است چنانکه مجمعالسلوک گفته: در خلاصهالسلوک آمده خلوت ترک آمیزش با مردم است هرچند هم بین ایشان واقع شده باشد. حکیمی گفته: که خلوت انس به ذکر و اشتغال به فکر است. دانایی گفته: خلوت تنهایی از جمیع اذکار است جز از حق تعالی شانه. (کشاف اصطلاحات الفنون). محادثهالسرمع الحق حیث لاملک و لا احد سواه. (تعریفات جرجانی) : حافظ ار آب حیات ازلی می طلبی منبعش خاک در خلوت درویشانست. حافظ. بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود. حافظ
انزوا. عزلت. (یادداشت بخط مؤلف) : هزار زاره کنم نشنوند زارۀ من به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم. دقیقی. خلوتی کز فقر سازی خیمۀ مهدی شناس زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان. خاقانی. این یکشبه خلوت که به هر هفته مرا هست حقا که به شش روز مسلم نفروشم. خاقانی. خلوت خود ساز عدم خانه را بازگذار این ده ویرانه را. نظامی. و به عزلت و خلوت اشارت نمودی. (گلستان). چندانکه مرا شیخ... ابوالفرج بن جوزی ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی. (گلستان) ، نهانخانه. کَنَف. خلاجای. مستراح. (یادداشت بخط مؤلف) ، تنها با معشوق و خالی از اغیار. اکثر به تنهایی باخدا اطلاق میشود که معشوق ازلی است: آنشب که سوی کعبۀ خلوت نهاد روی. خاقانی. از آن خیال من امروز خلوتی جستم وزآن فروغ من اکنون فراغتی دارم. خاقانی. پردۀ خلوت چو برانداختند جلوت اول بسخن ساختند. نظامی. نصیحت های هاتف چون شنیدم چو هاتف روی در خلوت کشیدم. نظامی. در آن خلوت که دل دریاست آنجا همه سرچشمه ها آنجاست آنجا. نظامی. با دوست به گرمابه درم خلوت بود وآن روی چو گل با گل حمام بیندود. سعدی. خلوت بی مدعی سفرۀ بی انتظار. سعدی. - امثال: خلوت از اغیار باشد نی ز یار. (نقل از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). ، جای خالی از اغیار. جایی که در آن جز نزدیکان و محرمان کسی دیگر حق حضور ندارد: واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند چون بخلوت میروندآن کار دیگر می کنند. حافظ. ، مجلس خالی از بیگانه برای مشورت در امری: گفتیم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان. (تاریخ بیهقی). خلوتهای امیر مسعود با وی بود و عبدوس. (تاریخ بیهقی). چون معمای مسعدی پرسید دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی). و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه بخط سلطان بقاید رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده. (تاریخ بیهقی). دمنه بفرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه). خاقانی را دمی بخلوت بنشان و بدو شراب درده. خاقانی. - خلوت کردن، گرد آمدن با کسی در جای خالی. خالی کردن با: امیرمسعود با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). با خود گفتمی این چه هوس است که هر روز خلوتی کند. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون شد و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا (ع). (تاریخ بیهقی). شتربه با مقدمان لشکر خلوتها کرده است. (کلیله و دمنه). - ، مجامعت کردن: فرعون بر تخت و در خواب بود هر دو خلوت کردندزن باردار گردید. (قصص الانبیاء ص 90). ، وحشت. (یادداشت بخط مؤلف) ، شبستان. خوابگاه، اطاق مخصوص، جایی که شخص در آنجا به تنها نشیند. (از ناظم الاطباء) ، جایی که جز محارم شخص دیگری در آنجا نباشد. (ناظم الاطباء). جایی که جز خویشان و نزدیکان که نامحرم دیگرانند کس دیگر بدانجا نیست. (یادداشت بخط مؤلف) : - خلوتگه، مجلسی که نامحرمان را بدان راهی نیست: عزم بخلوتگه سلطان کند. عطار. - عملۀ خلوت. غلامان و خواجگان که خدمت محارم شخص کنند. ، مقابل جلوت. مقابل حضرت. (یادداشت بخط مؤلف) ، نزد پاره ای از صوفیان عزلت و گوشه نشینی است و نزد پاره ای دیگر از آن طایفه غیر عزلت است پس خلوت از اغیار و گوشه گیری از نفس و آنچه بسوی خود می طلبد و آدمی را بغیر خدا مشغول می دارد باشد، لذا خلوت کثیرالوجود عزلت قلیل الوجود است. بنابر این عزلت مقامش بالاتر از خلوت است. دیگری گفته عزلت از اغیار باشد بنابراین خلوت بالاتر از عزلت است چنانکه مجمعالسلوک گفته: در خلاصهالسلوک آمده خلوت ترک آمیزش با مردم است هرچند هم بین ایشان واقع شده باشد. حکیمی گفته: که خلوت انس به ذکر و اشتغال به فکر است. دانایی گفته: خلوت تنهایی از جمیع اذکار است جز از حق تعالی شانه. (کشاف اصطلاحات الفنون). محادثهالسرمع الحق حیث لاملک و لا احد سواه. (تعریفات جرجانی) : حافظ ار آب حیات ازلی می طلبی منبعش خاک در خلوت درویشانست. حافظ. بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود. حافظ
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 224 تن سکنه. آب آن از رود خانه آجرلو و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و بزرک و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 224 تن سکنه. آب آن از رود خانه آجرلو و محصول آن غلات و چغندر و بادام و حبوبات و بزرک و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لازم گرفتن جایی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلا الرجل خلوء، لازم گرفت مرد جا را، گذشتن قوم چیزی را و اختیار کردن چیز دیگر را. منه: خلا القوم، گذاشتند قوم چیزی و اختیار کردند غیر آن را، خفتن ناقه بی علتی، حرونی کردن ناقه یا جمل یا فقط ناقه و نگذاشتن جا را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلات الناقه خلا و خلاء و خلوء
لازم گرفتن جایی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلا الرجل خلوء، لازم گرفت مرد جا را، گذشتن قوم چیزی را و اختیار کردن چیز دیگر را. منه: خلا القوم، گذاشتند قوم چیزی و اختیار کردند غیر آن را، خفتن ناقه بی علتی، حرونی کردن ناقه یا جمل یا فقط ناقه و نگذاشتن جا را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلات الناقه خلا و خلاء و خلوء