هر چیزی که به صورت باریک بریده شده است مثلاً خلال بادام، چوب باریک، سیخ چوبی باریک که با آن لای دندان ها را پاک کنند، دندان افریز، دندان کاو، دندان فریز، خلال دندان
هر چیزی که به صورت باریک بریده شده است مثلاً خلال بادام، چوب باریک، سیخ چوبی باریک که با آن لای دندان ها را پاک کنند، دَندان اَفریز، دَندان کاو، دَندان فَریز، خلال دندان
جمع واژۀ خلیفه. (منتهی الارب). رجوع به خلیفه در این لغت نامه شود: وهو الذی جعلکم خلائف الارض. (قرآن 165/6). ثم جعلناکم خلائف فی الارض من بعدهم. (قرآن 14/10). هو الذی جعلکم خلائف فی الارض فمن کفر فعلیه کفره. (قرآن 39/35)
جَمعِ واژۀ خلیفه. (منتهی الارب). رجوع به خلیفه در این لغت نامه شود: وهو الذی جعلکم خلائف الارض. (قرآن 165/6). ثم جعلناکم خلائف فی الارض من بعدهم. (قرآن 14/10). هو الذی جعلکم خلائف فی الارض فمن کفر فعلیه کفره. (قرآن 39/35)
درمیان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ملخص اللغات حسن خطیب). ضمن. طی. بین: گفته شد آن داستان معنوی پیش ازین اندر خلال مثنوی. - خلال الدار، گرداگرد حدود خانه و مابین بیوتات خانه. (منتهی الارب). - در خلال این جماعت، در بین این جمع. - در خلال این مدت، در اثنای این مدت. ، خلال. جمع واژۀ خل و خلّه و خلّه و خلّه و خلل. (منتهی الارب)، آنچه بدان سوراخ کنند. (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخله، میل دندان کاو. (منتهی الارب). چوب یا استخوان یا فلزی با نوک باریک که برای بیرون کرن خرده های غذا که در میان دندانها ماند بکار برند. دندان فریش. دندان افریز.چوچو در لغت مردم رشت و انزلی. (یادداشت بخط مؤلف) : از آن خلال کنند. (کلیله و دمنه). گر خلال بن دندان شدنم نگذارند. خاقانی. عیسی خلال کرده از خارهای گلبن. خاقانی. - خلال کردن، درآوردن خردۀ غذا از میان دندانها بوسیلۀ خلال. ، خلاشه. (ناظم الاطباء). چوب باریک و لاغرو کوچک: حدیثی بود مایۀ کارزار خلالی ستونی کند روزگار. فردوسی. بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام شود کوه دماوند بکردار خلالی. فرخی. همی بالدت تن سپیداروار ز بی دانشی مانده جان چون خلال. ناصرخسرو. نعت وصلت ار شبی روزی من کند فلک باز رهانم از هوس این تن چون خلال را. فلکی شروانی. بدر او هلالی وشخص او خلالی شده است. (سندبادنامه ص 194). همچنانکه پدر سعد تو بعد از نودساله عمر و پادشاهی طبرستان سخن بسمع قبول اصغاء فرمودی و در آن بخلالی خیالی را مجال نبودی. (تاریخ طبرستان نامۀ تنسر). وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خلالی. سعدی (بدایع). ز دور فلک بدر رویش هلال ز جور زمان سرو قدش خلال. سعدی (بوستان). - خلال بادام، بادام را هر سه پوست بازکنند و پس از تر نهادن یک شبانروز بقطعات باریک و تنک به دراز برند و در نقل و گز وپلو و شله زرد و مطنجن و غیره کنند. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال پرتقال، پوست پرتقال بپاره های باریک کنند برای ساختن مربا. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال پسته، پستۀ مقشر که بپاره های باریک کنند ریختن در خورشها و امثال آن و شیرین پلو را. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال زردک، زردک را بپاره های باریک کنند برای داخل کردن در خورشها. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال گزر، رجوع به خلال زردک شود. - خلال نارنج، چون گوشت درونسوی پوست نارنج را بسترندو جزء برون سوی شفاف و تنک آنرا به اجزاء باریک (به پهنای دوهزار یک گز و کمتر و بیشتر) بدازا برند آنرا خلال نارنج نامند و آنرا پس از آنکه در دو یا سه آب شیرین بجوشانند و تلخی آن بگیرند در پلو، خورش، قیمه، آش، ماست و غیره کنند خوشمزگی و بوی را. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال نارنگی، بریده و ریزۀ پوست نارنگی برای داخل کردن در خورشها و ساختن مرباها. ، چوب یا آهن که بدان دو کناره جامه را بهم بر بدن دوزند تا از باد نپرد. (منتهی الارب). - ذوالخلال، لقب ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنه. ، چوب که در زبان شتربچه کنند تا شیر نمکد، مخرج باران از ابر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)، خصلتها. خویها. (یادداشت بخط مؤلف) : دیگر خصلت از خصال حمیده و خلال پسندیده او آنست که یک لمحهالبصر از عمر او ضایع نماند. (ترجمه تاریخ یمینی). و بتکلف خصال پسندیده و خلال گزیده را باراحت سیئات اعمال در نفس خویش مرکوز می کنند. (جهانگشای جوینی). و باز آنرا بخصال محمود و خلال پسندیده... اعتدال آرد. (جهانگشای جوینی)، {{مصدر}} مخاله، با کسی دوستی داشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی)
درمیان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ملخص اللغات حسن خطیب). ضمن. طی. بین: گفته شد آن داستان معنوی پیش ازین اندر خلال مثنوی. - خلال الدار، گرداگرد حدود خانه و مابین بیوتات خانه. (منتهی الارب). - در خلال این جماعت، در بین این جمع. - در خلال این مدت، در اثنای این مدت. ، خِلال. جَمعِ واژۀ خل و خَلّه و خِلّه و خُلّه و خُلَل. (منتهی الارب)، آنچه بدان سوراخ کنند. (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخله، میل دندان کاو. (منتهی الارب). چوب یا استخوان یا فلزی با نوک باریک که برای بیرون کرن خرده های غذا که در میان دندانها ماند بکار برند. دندان فریش. دندان افریز.چوچو در لغت مردم رشت و انزلی. (یادداشت بخط مؤلف) : از آن خلال کنند. (کلیله و دمنه). گر خلال بن دندان شدنم نگذارند. خاقانی. عیسی خلال کرده از خارهای گلبن. خاقانی. - خلال کردن، درآوردن خردۀ غذا از میان دندانها بوسیلۀ خلال. ، خلاشه. (ناظم الاطباء). چوب باریک و لاغرو کوچک: حدیثی بود مایۀ کارزار خلالی ستونی کند روزگار. فردوسی. بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام شود کوه دماوند بکردار خلالی. فرخی. همی بالدت تن سپیداروار ز بی دانشی مانده جان چون خلال. ناصرخسرو. نعت وصلت ار شبی روزی من کند فلک باز رهانم از هوس این تن چون خلال را. فلکی شروانی. بدر او هلالی وشخص او خلالی شده است. (سندبادنامه ص 194). همچنانکه پدر سعد تو بعد از نودساله عمر و پادشاهی طبرستان سخن بسمع قبول اصغاء فرمودی و در آن بخلالی خیالی را مجال نبودی. (تاریخ طبرستان نامۀ تنسر). وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خلالی. سعدی (بدایع). ز دور فلک بدر رویش هلال ز جور زمان سرو قدش خلال. سعدی (بوستان). - خلال بادام، بادام را هر سه پوست بازکنند و پس از تر نهادن یک شبانروز بقطعات باریک و تنک به دراز برند و در نقل و گز وپلو و شله زرد و مطنجن و غیره کنند. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال پرتقال، پوست پرتقال بپاره های باریک کنند برای ساختن مربا. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال پسته، پستۀ مقشر که بپاره های باریک کنند ریختن در خورشها و امثال آن و شیرین پلو را. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال زردک، زردک را بپاره های باریک کنند برای داخل کردن در خورشها. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال گزر، رجوع به خلال زردک شود. - خلال نارنج، چون گوشت درونسوی پوست نارنج را بسترندو جزء برون سوی شفاف و تنک آنرا به اجزاء باریک (به پهنای دوهزار یک گز و کمتر و بیشتر) بدازا برند آنرا خلال نارنج نامند و آنرا پس از آنکه در دو یا سه آب شیرین بجوشانند و تلخی آن بگیرند در پلو، خورش، قیمه، آش، ماست و غیره کنند خوشمزگی و بوی را. (یادداشت بخط مؤلف). - خلال نارنگی، بریده و ریزۀ پوست نارنگی برای داخل کردن در خورشها و ساختن مرباها. ، چوب یا آهن که بدان دو کناره جامه را بهم بر بدن دوزند تا از باد نپرد. (منتهی الارب). - ذوالخلال، لقب ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنه. ، چوب که در زبان شتربچه کنند تا شیر نمکد، مخرج باران از ابر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)، خصلتها. خویها. (یادداشت بخط مؤلف) : دیگر خصلت از خصال حمیده و خلال پسندیده او آنست که یک لمحهالبصر از عمر او ضایع نماند. (ترجمه تاریخ یمینی). و بتکلف خصال پسندیده و خلال گزیده را باراحت سیئات اعمال در نفس خویش مرکوز می کنند. (جهانگشای جوینی). و باز آنرا بخصال محمود و خلال پسندیده... اعتدال آرد. (جهانگشای جوینی)، {{مَصدَر}} مخاله، با کسی دوستی داشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی)
جمع واژۀ دلیل، به معنی برهان و حجت. (آنندراج). دلایل. رجوع به دلایل شود، جمع واژۀ دلیله، و جمع دلال نیز می تواند باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به دلیله و دلال شود. - دلائل ثلاثه، در اصطلاح صوفیان، فناء فی الشیخ و فناء فی الرسول و فناء فی اﷲ است. (از غیاث) (از آنندراج). ، جمع واژۀ دلاله (د / د) . (ناظم الاطباء). رجوع به دلاله شود. - دلائل ثلاثه، در اصطلاح منطقیان، دلالت مطابقی و دلالت تضمنی و دلالت التزامی است. (از غیاث) (از آنندراج)
جَمعِ واژۀ دلیل، به معنی برهان و حجت. (آنندراج). دلایل. رجوع به دلایل شود، جَمعِ واژۀ دلیله، و جمع دلال نیز می تواند باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به دلیله و دلال شود. - دلائل ثلاثه، در اصطلاح صوفیان، فناء فی الشیخ و فناء فی الرسول و فناء فی اﷲ است. (از غیاث) (از آنندراج). ، جَمعِ واژۀ دلاله (دَ / دِ) . (ناظم الاطباء). رجوع به دلاله شود. - دلائل ثلاثه، در اصطلاح منطقیان، دلالت مطابقی و دلالت تضمنی و دلالت التزامی است. (از غیاث) (از آنندراج)
خلایق. جمع واژۀ خلیقه. رجوع به خلیقه در این لغت نامه شود: از خدایی خلائق آگه نیست عقلا را درین سخن ره نیست. سنائی. ، قله هایی بر ذروۀ صمان که آب باران در آنها گرد آید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
خلایق. جَمعِ واژۀ خلیقه. رجوع به خلیقه در این لغت نامه شود: از خدایی خلائق آگه نیست عقلا را درین سخن ره نیست. سنائی. ، قله هایی بر ذروۀ صمان که آب باران در آنها گرد آید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
هر عارضه ای که شیرینی را ترش گرداند، رطب در میان شاخه های خرمابن. (ناظم الاطباء) غورۀ خرما. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
هر عارضه ای که شیرینی را ترش گرداند، رطب در میان شاخه های خرمابن. (ناظم الاطباء) غورۀ خرما. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ خصله. (یادداشت بخطمؤلف). خصلتها. صفتها. (ناظم الاطباء) : دل داده ام بیاری شوخی کشی نگاری محمودهالسجایامرضیهالخصائل. حافظ. ، جمع واژۀ خصیله. (منتهی الارب). رجوع به خصیله شود
جَمعِ واژۀ خصله. (یادداشت بخطمؤلف). خصلتها. صفتها. (ناظم الاطباء) : دل داده ام بیاری شوخی کشی نگاری محمودهالسجایامرضیهالخصائل. حافظ. ، جَمعِ واژۀ خصیله. (منتهی الارب). رجوع به خصیله شود
سرکه فروش سراد در میان، سوراخکن، دندان کاو، جمع خل، سرکه ها، جمع خلل، تباهی ها، جمع خله، خوی ها غوره خرما سرکه فروش. در میان، در ضمن، چوب باریکی که میان چیزی گذارند تباهی و فساد
سرکه فروش سراد در میان، سوراخکن، دندان کاو، جمع خل، سرکه ها، جمع خلل، تباهی ها، جمع خله، خوی ها غوره خرما سرکه فروش. در میان، در ضمن، چوب باریکی که میان چیزی گذارند تباهی و فساد
جمع دلیل، راهنمایان پروهان ها فرنود ها، جمع دلیل، فرنودها، گواه ها جمع دلالت (دلاله) توضیح: در فارسی این کلمه را جمع دلیل گویند بمعنی برهانها صحبتها:) جواب هر یکی گفته ایم بدلایل عقلی و براهین منطقی (000 (جامع الحکمتین 306)، جمع دلیل، برهان، حجت
جمع دلیل، راهنمایان پروهان ها فرنود ها، جمع دلیل، فرنودها، گواه ها جمع دلالت (دلاله) توضیح: در فارسی این کلمه را جمع دلیل گویند بمعنی برهانها صحبتها:) جواب هر یکی گفته ایم بدلایل عقلی و براهین منطقی (000 (جامع الحکمتین 306)، جمع دلیل، برهان، حجت