جدول جو
جدول جو

معنی خفق - جستجوی لغت در جدول جو

خفق
(خُ فَ)
اسب باریک میان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خفاق
لغت نامه دهخدا
خفق
(خَ فِ)
اسب باریک میان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فرس خفق. ج، خفاق
لغت نامه دهخدا
خفق
(اِ)
جنبیدن علم. منه:خفقت الرایه خفقاً و خفقاناً، طپیدن دل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ازاقرب الموارد). منه: خفق القلب، جنبیدن سراب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از تاج المصادر بیهقی) ، بانگ کردن نعل که از رفتن بزمین برآید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، فروبردن نره در فرج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). تغییب القضیب فی الفرج. (تاج المصادر بیهقی) ، به دره یا چیزی پهن کسی رازدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). شلاق زدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، درخشیدن برق در جستن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن باد، آهسته زدن بشمشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). زخمی سبک زدن
خفق. برای ضرورت شعر بجای خفق خفق گفته اند، چون این قول: مشتبه الاعلام لماع الخفق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افق
تصویر افق
(دخترانه)
خطی که در محل تقاطع زمین و آسمان به نظر می رسد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفق
تصویر شفق
(دخترانه و پسرانه)
سرخی افق پس از غروب آفتاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
تپیدن به ویژه تپیدن قلب
در علوم سیاسی کنایه از نبودن آزادی سیاسی، اختناق، خفه شو
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
جنبیدن علم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خفق:
تا خفقان علم خندۀ شمشیر دید.
خاقانی.
ز هیبت تو دل شیر آسمان همه وقت
چنانکه شیر علم روز باد در خفقان.
کمال الدین اسماعیل.
تا رایات ظفرنگار نصرت پیکار ماحفها اﷲ بالنصر بر حدود ممالک ارمن خفقان یافته است. (جهانگشای جوینی). رجوع به خفق در این لغت نامه شود، طپیدن دل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). جستن دل: خفقان، طپیدن دل را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، طپیدن سراب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
طپش دل. تپش دل. حرکت اختلاجی که عارض قلب شود چون لرزه ای که در نوبه عارض تمام تن شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). حرکت اختلاجیه ای است که عارض قلب شود بسبب چیزی که باعث آزار آن شود. قرشی گوید مقصود ما در این مورد از لفظاختلاج مفهوم آن نیست و اختلاج، حرکتی است که عارض میشود قلب را بسبب چیزی از باد که در قلب جای میگیرد وتا مخرجی نیابد بیرون نرود، بلکه زیاد گردد بقلب حرکت ارتعادیه، مانند حرکتی که عارض می گردد اعضاء را هنگام عارضه نافض و همچنانکه این حرکت حادث میشود بسیلان ماده ردیئه عفنه بر اعضاء و برای دفع آن بلرزد. همچنانست حرکت خفقان که عارض میشود برای رسیدن چیزی آزاررساننده بر قلب، پس بلرزه درآید برای دفع موذی لرزشی از پی هم. (از کشاف اصطلاحات فنون). این کلمه معرب خپه و خپگی است. (یادداشت بخط مؤلف) :
چرخ چو لاله بدل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس بچشم در یرقان مانده زار.
خاقانی.
در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای
نرگس چاک جامه ای لاله خاک بستری.
خاقانی.
بگیرد از طپش تیغ وز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمانۀ فواق.
خاقانی.
لاله ز تعجیل که بشتافته
از تپش دل خفقان یافته.
نظامی.
در راه چنین قومی عطار بیان کرده
جانش بلب افتاده در دل خفقان مانده.
عطار.
در نگر آخر که ز سوز دلم
چون دل آتش خفقان می کند.
عطار.
چون جان فرید در تو محو است
دل در خفقان کجات جویم.
عطار.
ترنجبین وصالم بده که شربت مصر
نمیدهد خفقان فؤاد را تسکین.
سعدی.
ناخن تدبیر را خفقان دلتنگی شکست
عقدۀ من وانشد چون غنچه از اظفار طیب.
میرمحمد افضلی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ سِ پَ دَ / دِ)
خفقان دارنده. طپش دل دارنده. نفس گرفته:
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ دَ وَ دَ)
دل به طپش افتادن. طپیدن دل:
زنهار از آن دبدبۀ کوس رحیلت
چون رایت منصور چه دلها خفقان کرد.
سعدی (غزلیات)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
منسوب به خفقان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُفِ / فَ)
جمع واژۀ خفقه و خفقه. (منتهی الارب). رجوع به خفقه و خفقه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
سرجنباننده از خواب و غنودن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سر می جنباند. (ناظم الاطباء) ، مرغ بال زننده در پریدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ستارۀ روی آورنده به فروشدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، صیاد که بی صید بازگردد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جوینده که بی مراد بازگردد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اخفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
شمشیر پهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ قَ)
باریک میان. منه: فرس خفقه، اسب باریک میان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خفقه. رجوع به خفقه در این لغت نامه شود. ج، خفقات
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ قَ)
باریک میان. منه: فرس خفقه، اسب باریک میان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خفقه. رجوع به خفقه در این لغت نامه شود. ج، خفقات
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ)
آنچه بوی زنند مانند تسمه و روده و دره و جز آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، بیابان املس سراب دار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
نوعی گره و حلقه کردن یک سر ریسمان عمل خفتن خفت کشیدن، سبکی، خفیفی، خواری
فرهنگ لغت هوشیار
سست، آب آشامیدنی دیو خار لاز گیاهان سنگینیی که بهنگام خواب شخص احساس کند بختک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبق
تصویر خبق
آواز، تارا گیاهی دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذق
تصویر خذق
پیخال سرگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافق
تصویر خافق
لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفق
تصویر رفق
نرمی، مدارا کردن، نیکوئی و مهربانی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفق
تصویر دفق
ریختن ریزانیدن ریختن ریزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
طپش دل، تپش دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفق
تصویر آفق
مرد بزرگوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفقان دار
تصویر خفقان دار
نفس گرفته، طپش، دل دارنده، خفقان دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
((خَ فَ))
تپیدن، تپش دل، اضطراب، جو ترس و وحشت، اختناق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افق
تصویر افق
دوردست، کران، فراس، کرانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خلق
تصویر خلق
آفرینش، مردم، نو آوری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خفه
تصویر خفه
خپه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خفت
تصویر خفت
کوته مایگی
فرهنگ واژه فارسی سره
اختناق، ترس ووحشت (حاکم بر جامعه) ، خفگی، تپش، اضطراب، خفه خون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خفقان زا
متضاد: خفقان زدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خفقان گرفته، استبدادزده، سانسورزده، جوسانسور، وحشت زده، دل گیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد