جدول جو
جدول جو

معنی خفرگ - جستجوی لغت در جدول جو

خفرگ
(خَرَ)
سست رگ. بی غیرت. خفرق. رجوع به خفرق در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
خفرگ
گنده و پلید
تصویری از خفرگ
تصویر خفرگ
فرهنگ لغت هوشیار
خفرگ
((خَ رَ))
پلید، گنده، سست رگ، بی غیرت، خفرق
تصویری از خفرگ
تصویر خفرگ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خفرق
تصویر خفرق
زشت و پلید
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ)
فرومردن دم در عروق بسبب مرضی یا صدمتی. (آنندراج) ، خپه کردن بطنابی و رسنی. خفقان معرب آنست. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
دهی است از دهستان کوهمره سرخی. بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 102هزارگزی جنوب باختر شیراز و 66هزارگزی راه فرعی شیراز بسیاخ. کوهستانی و معتدل است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان کاشمر، واقع در دوهزارگزی جنوب کاشمر، سر راه شوسۀ عمومی تربت به کاشمر. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل ودارای 1062 تن سکنه. از قنات مشروب می شود. محصول عمده آن غلات، انگور، انار و شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مزد گرفتن بجهت امان دادن و پناه دادن بر اثر آن مزد، شکستن پیمان و غدر کردن باکسی. خفور. خفور، منه: خفر به خفوراً (بفتح و ضم خاء) ، وفا کردن بعهد خود، منه: خفر بعهده خفراً، نگاهبان و بدرقه شدن و نگاهداری کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
نیک شرمگین شدن آن زن. (منتهی الارب) (از تاج العروس). منه: خفرت المراءه خفراً
لغت نامه دهخدا
(خَ)
یکی از بلوکات ولایت خمسۀ فارس. طول آن 54هزار گز و عرض آن 24هزارگز، حد شمالی سروستان، شرقی فسا. جنوبی صیمکان، غربی خواجه و میمند. آب و هوا معتدل و جمعیت در حدود 18000 تن. مرکز آن خفر. عده قری ̍ 45. (یادداشت بخط مؤلف). حمداﷲ مستوفی آرد: خفر، شهری وسط است بزرگتر از کوار هوای معتدل دارد ودر آن حدود از آن هوا بهتر نیست. آبش گوارنده است وزمینش غله بوم. میوه های سردسیری و گرمسیری همه در اوباشد و نیکو بود و قلعه ای محکم دارد و آنرا تیرخدا خوانند و در او نخجیر کوهی و دشتی فراوان بود. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 116). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: نام یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان جهرم بحدودو مشخصات زیر: شمال بخش سروستان، باختر دهستان کوارو فیروزآباد، جنوب بخش صیمکان و کوهک، خاور بخش کردیان. این بخش در شمال شهرستان واقع و هوای آن در حوزۀ رود خانه قره آغاج، گرمسیری و مالاریائی و در قسمت کوه های سفیددار معتدل و سالم است. عمده آب آن از رود خانه قره آغاج و چشمه سارهای متعدد و احیاناً از قنات می باشد. محصولات عبارتند از: غلات، برنج، خرما، مرکبات، میوه، بادام، صیفی و شغل اهالی زراعت، کسب و باغبانی و صنعت دستی آنها قالی بافی است. این بخش از دو دهستان بنام خفر و گوکان تشکیل شده و مجموع قرا و قصبات آن 45 و تعداد نفوس آن در حدود هفده هزار نفر است. مرکز بخش قصبۀ باب انار است که در دهستان خفر و کنار راه شوسۀ شیراز به جهرم قرار گرفته. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
نیک شرم. شرمگینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کرک گیاه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
نامی است که در حوالی لار و بندرعباس به استبرق دهند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به استبرق شود، چغاله و نارسیدۀ شفتالو (لغت محلی شوشتر) ، هر چیز نارسیده که در آن عفوصتی باشد (لغت محلی شوشتر).
- خرماخرگ، نوعی خرماست که رطب نیست و خشک گونه می باشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / خَ رَ)
سبزه و گیاه خرفه را گویندو آنرا بعربی بقلهالحمقاء می نامند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). رجوع به خفرز در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / خَ رَ)
خرفه. بقلهالحمقاء پرپهن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بگاه نام جستن تیرباران
چنان رانی که برگ گل بهاران
خفرز آید ترا ریگ رونده
ثمر آید ترا بحر دمنده.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
دشنامی است مر فارسیان را یعنی سست رگ و بی غیرت و زشت روی و بدخوی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
ازین خفرقی موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
نام یکی از بخشهای زرقان شهرستان شیراز است بحدود و مشخصات زیر: شمال ارتفاعات سیوند و دهستان کمین، خاور دهستان توابع ارسنجان،جنوب ارتفاعات تخت جمشید و کوه رحمت و دهستان مرودشت، باختر تنگه و رود خانه سیوند. این دهستان در شمال خاوری بخش واقع است با آب و هوای معتدل. آب مشروب وزراعتی آن از رود خانه سیوند، چشمه سارها و قنواتست. محصولات آن عبارتند از: غلات، چغندرقند، میوه و لبنیات. شغل اهالی زراعت، باغبانی، گله داری و کسب می باشد. بخش خفرک از 26 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده که در حدود 7000 نفر سکنه دارد. قرای مهم آن عبارتند از: سیوند، سیدان، فاروق، حسن آباد، اسماعیل آباد، کره تاوی، عباس آباد و محمودآباد. راه شوسۀ شیراز به اصفهان از باختر و راه فرعی تخت طاووس به توابع ارسنجان از وسط این دهستان می گذرد. طوایف بنی عبداللهی عرب در اطراف آن ییلاق دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ رَ)
شرمگین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: امراءه خفره. ج، خفائر، خفرات
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
عهد و پیمان، پناه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ رَ)
بدرقه کننده. مشایعت کننده، نگاهبان. همراه. محافظ. محافظ در راه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
قالی ستبر:
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده.
نظام قاری.
وجود پنبه بمخفی چو باد در قفس است
ولی بکاسر و خفری چو آب در غربال.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نامش شمس الدین محمد بن احمد و شهرتش خفری است. مولدش خفر فارس بود. او که بنام فاضل خفری نیز معروف است سالها شاگردی سعدالدین تفتازانی کرد و صاحب حواشی و شروح چندی است که از آن جمله است شرح تذکره خواجه نصیرالدین طوسی که بسال 932 ه. ق. از تحریر آن فارغ شد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ سُ رَ)
مادرشوهر در لهجۀ مردم قزوین. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خفر
تصویر خفر
شرمگین پیمان نهادن، نگهبانی ، بدرهگی (بدرهه بدرقه)
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره ای بنام خرفه جزو رده جدا گلبرگها که خودرو و دارای ساقه های سرخی است که روی زمین میخوابد. گلبرگهایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است. تخم آن در پزشکی بکار میرود پر پهن فرفهن فرفین بوخله خفرج بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفرق
تصویر خفرق
گنده و پلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفره
تصویر خفره
پیمان، پناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفرج
تصویر خفرج
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن، فرفین، بوخله،، بقله الحمقاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفرق
تصویر خفرق
((خَ رَ))
پلید، گنده، سست رگ، بی غیرت، خفرگ
فرهنگ فارسی معین
کتیبه
فرهنگ گویش مازندرانی