جدول جو
جدول جو

معنی خفاجه - جستجوی لغت در جدول جو

خفاجه
(خَ جَ)
طایفه ای از عربان راه زن و قطاع الطریق. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). در آنندراج آمده است که این طایفه از بنی عامرند:
از خفاجه بسر راه معونت یابند
وز غریبه بلب چاه مواسا بینند.
خاقانی.
با طبل و علم برنشست و بر جسر بغداد بگذشت و بر عرب خفاجه تاختن برد. (تاریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خواجه
تصویر خواجه
مردی که خایه اش را کشیده باشند، خصی، مردی با این ویژگی که در حرم سرا یا اندرونی بزرگان خدمت می کرده، صاحب، بزرگ، آقا، مهتر، سرور، خداوند، مال دار، دولتمند، شیخ
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
احمد بن محمد بن عمر قاضی القضاه. ملقب به شهاب الدین خفاجی مصری. او از فاضلان عصر خود بود و در کتابی که کرده درباره خود می گوید: ’ابتداء در حجرۀ پدرم علم آموختم و سپس خالم ابوبکر شنوان بمن علوم عربیت آموخت و نیز چند سال شاگردی احمد علقمی و محمد صالحی شامی کردم و از داود بصیر طب فراگرفتم’. او سپس بقسطنطنیه رفت و بخدمت بزرگان بسیاری از اهل ادب و علم نائل آمد و در آنجا مقام قضاء یافت و آن قدر در این مقام برکشیده شد که قضاء مصر به او واگذار گردید بر این شغل بود تا آنکه معزول شد و بدمشق رفت و بعد از 90 سال زندگی بسال 1069 هجری قمری وفات یافت. او راست: 1-ریحانهالالباء و زهرهالدنیا که حاوی اشعار و تراجم حال شاعر است. 2- شرح درهالغواص فی اوهام الخواص. 3- شفاءالغلیل فی کلام المعرب من الدخیل. 4- طرازالمجالس و چند کتاب دیگر. (از معجم المطبوعات). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 293 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ خَ جَ)
ابواسحاق ابراهیم بن ابی الفتح بن عبدالله اندلسی شاعر (450-533ه. ق.). ولادتش در جزیره شقر نزدیک بلنسیه بوده و در همانجا درگذشته است
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
دهان دره. بیرون شدن بخارات است از راه دهن. ابونصر نصیرای بدخشانی گوید:
ساقی ز شیشه ریز به ساغر شراب ناب
خصم نشاط فاجه و خمیازه شد مرا.
(آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ جَ / جِ)
نام درختی است پرخار و آن میوۀ گرد سرخ رنگ و آن درخت را بعربی عوسج خوانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(نُفْ فا جَ)
تریز جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ جَ)
پارچۀ چهارگوشه که به آستین دوزند. (منتهی الارب) (از آنندراج). رقعۀ مربعه زیر آستین. (غیاث اللغات) (ازمتن اللغه). و این معمول عرب است. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(طَفَ)
میان پای از هم بازنهادن در رفتن. (تاج المصادر بیهقی). میان دو پا را از هم گشاده راه رفتن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مفاج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
مرد گول. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد احمق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
تیره ای از اسیوند هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
تیره ای از طایفۀ اورک از هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
بلوک کوچکی است در جانب جنوب شیراز. درازی آن از مرادآباد تا دارنجان از چهارفرسنگ بیشتر. پهنای آن از موک تا قریۀ سیریزکان چهارفرسنگ محدود است. از جانب مشرق به بلوک خفر و از سمت شمال به بلوک کوار و سیاخ و از طرف مغرب به بلوک کوه مره شگفت و از جنوب به فیروزآباد و میمند. شکار آن بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و گاهی دراج یافت شود. هوایی در کمال اعتدال دارد. زراعتش گندم و جو و شلتوک و پنبه و کنجد و آبش از رود خانه هنیفقان (حنیفقان = خنیفقان) که از میان این بلوک گذشته به فیروزآباد رود. قصبۀ این بلوک زنجیران است و چهارده فرسنگ از شیراز دور افتاده. با آن که درختهای سردسیری و انار و انجیر در این بلوک بخوبی بعمل آید از بی اهتمامی اهل آن باغی که قابل نوشتن باشد ندارد و این بلوک مشتمل بر پانزده ده آباد است. (از فارسنامۀ ناصری). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده: نام یکی از دهستانهای هنگامۀ بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد است بحدود زیر: از شمال کوه سفیدار و تنگ شاه بهرامی و ارتفاعات کوه مره، از جنوب کوههای خرقه و شاه نشین و تنگ آب، از خاور دهستان میمند، از باختر ارتفاعات فراشبند. موقعیت آن کوهستانی است. این دهستان در شمال بخش واقع و آبادیهای آن در طرفین شوسۀ شیراز و فیروزآباد و رود خانه حنیفقان (هنیفقان = خنیفقان) که از این دهستان سرچشمه می گیرد قرار دارد. هوای آن معتدل و مایل به سردی است. آب مشروب و زراعتی آن از رود خانه مزبور و چشمه تأمین می گردد. شغل اهالی زراعت و باغبانی و محصول آن غلات و حبوبات و برنج و میوه و گردو و بادام است. این دهکده از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 4500 تن سکنه می باشد. قراء مهم آن عبارتند از: ابراهیم آباد زنجیران، اسماعیل آباد، دارنجان، ده نو و ده کهنۀ دارنجان. طوایف کره کانی و جعفربیگلو در این کوهستان ییلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کروک بخش مرکزی شهرستان بم. واقع در 8 هزارگزی خاور بم و 7 هزارگزی شمال شوسۀ بم به زاهدان. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری. آب آن ازقنات و محصول آن غلات و خرما و حنا و شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ جِ)
گنگلاج. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به گنگلاج در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جی ی)
انتساب به خفاجه که نام زنی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
شتاب رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتاب رفتن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(جَ چَ)
نام دیگر طایفۀ خفاجه. رجوع به برهان قاطع و خفاجه در این لغت نامه شود:
نز سموم آسیب و نز باران بخیلی یافته
نز خفاچه بیم و نز عربیه عصیان دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَجْ جا جَ)
مرد گول نادان. (از منتهی الارب). الاحمق الذی لایعقل. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). منه: رجل خجاجه
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ جَ)
نام کوهی است بمشرق شهر تونس و بر قلۀ آن آثار عتیقه یافت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَرْ رُ)
خوش عیش گشتن. (از ناظم الاطباء). منه: خفض العیش خفاضه
لغت نامه دهخدا
(خُ / خِ / خَ رَ)
عهد و پیمان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، پناه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، مزد بدرقگی و نگاهبانی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
حفاظت نخل از فساد، حفاظت کشت از پرندگان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خفجه
تصویر خفجه
گردو سرخ رنگ دارد عوسج ولیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاجه
تصویر فاجه
بیرون شدن بخارات از راه دهن دهان دره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
کد خدا، رئیس خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفاره
تصویر خفاره
مزد نگهبانی، پیمان، زینهار (امان)، نگهبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجاجه
تصویر خجاجه
گول نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
((خا جِ))
بزرگ، سرور، مالدار، دولتمند، اخته، مردی که خایه اش را کشیده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاجه
تصویر فاجه
((ج))
فاژ، فاژه، خمیازه، دهان دره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
آقا
فرهنگ واژه فارسی سره
آغا، اخته، خصی، خواجه سرا، مقطوع النسل، آقا، ارباب، بزرگ، سرور، صاحب، سید، مخدوم، بازرگان، تاجر، دولتمند، سوداگر، متمول
متضاد: خادم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواجه، مرد عقیم، آقا بزرگ، سرور
فرهنگ گویش مازندرانی