پوست تنک مانند که از باد بر خون فراهم آید. (منتهی الارب). پوست تنک که بالای خون باشد. (منتخب اللغات). قشر دم. (فهرست مخزن الادویه) جمع واژۀ طلیه. (منتهی الارب) قطران. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). طلا. هرچه آن را درمالند بر جائی. (منتهی الارب). هرچه آن را بمالند. (منتخب اللغات). آنچه براندایند از دارو. آنچه از رقیق القوام که بر عضو مالند. دوائی رقیق که بر عضو بمالند. دوایی که بر تن مالند و چون ضماد محتاج بستن نباشد. ادویۀ مایعی را نامند که بر عضو بمالند و از ضماد رقیق تر باشد. (فهرست مخزن الادویه). برچیزی اطلاق شود که آن را برای تنقیه و تحلیل و تنقیح و قلع آثار بر عضو بمالند، خواه مفرد باشد یا مرکب. (تذکرۀ انطاکی). مالیدنی. نهادنی. داروئی که به آب رقیق ساخته بمالند. آنچه بر عضو مالند و فرق میان آن و ضماد آن است که طلا به اشیاء سیالی اختصاص دارد که نیاز به بستن دارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، شراب. (منتخب اللغات). نوعی از می. (مهذب الاسماء). شراب کهن. خمر کهنه. (فهرست مخزن الادویه). شراب غلیظی که به سیاهی زند. (تذکرۀ انطاکی). شراب مسکری است که در ظرف مشمعی سازند. سیکی. می سیکی. (منتهی الارب). می پخته. می پختج. (منتهی الارب). می پختۀ منصف. منصف. و فی الحدیث: سیشرب اناس من امتی الخمر یسمونها بغیر اسمها، یرید انهم یشربون النبیذ المسکر المطبوخ و یسمونها طلاءً. (منتهی الارب). می خوشمزه. (منتهی الارب). عصیر مطبوخ. (فهرست مخزن الادویه). آب انگور مشمش را گویند. (فهرست مخزن الادویه). مثلث. شراب کهن خوب. (اختیارات بدیعی). خمر غلیظ سیاه لون است و بعضی مثلث را به این اسم می نامند و بعضی مطبوخ را. (تحفۀ حکیم مؤمن). آن آب انگور جوشانیده است که طبخ نمایند تا دو ثلث یا کمتر از آن برود و آن را می فختج نامند و بعضی اعراب آن را خمر گویند. آب انگوری است که طبخ دهند تا آنکه نصف آن و یا بیشتر و یا کمتر برود و غلیظ مائل به سیاهی گردد و آن را طلا از جهت آن نامند که اعراب در جرب شتران با قطران زفت میمالند و بعضی همه اقسام خمر را بدین نام مخصوص میدارند و بعضی مثلث را. طبیعت و افعال و خواص آن نیز قریب به خمر و مثلث است. (مخزن الادویه). ابن الاعرابی گوید: طلا را در عرب شراب گویند و بعضی گفته اند طلا شراب تیره را گویند و یحیی در علاج نوعی از جنون که او را مانیا گویند فرموده است که او را طلا باید داد تا منفعت کند و از او به خمرتازه عبارت کرده است که کهنه نشده باشد و به طعم بی مزه باشد و چنین گفته اند که کهنه شدن خمر آن باشد که شش ماه بر او بگذرد و بگویند منفعت طلا آن را که خوردن او عادت داشته باشد (کذا) و همو در علاج ایلمیا یعنی بیماری صرع گفته است که غذای او باید که طعمه باشد که از آن خلط نیکو حاصل آید و بر خوردن طلا که کهنه تمام شده باشد مداومت نماید. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). طلا بر طبیخ عصیر انگور اطلاق شود که دو ثلث یا بیشتر آن رفته باشد و ایرانیان آن را فختج (پخته) نامند. و بعض اعراب آن را خمر خوانند. و در ’الملتقی’ آمده است که طلا عصیر مطبوخی است که بیش از نصف و کمتراز دو ثلث آن رفته باشد. در بحر الجواهر چنین است. و در نزد فقیهان طلا بر آب انگور مطبوخی اطلاق شود که کمتر از دو ثلث آن رفته باشد بدانسان که اگر نیمی ازآن رفته باشد آن را منصف خوانند و اگر کمتر از نصف آن رفته باشد آن را باذق (باده) نامند. و اگر بیشتر از نصف و کمتر از دو ثلث آن رفته باشد نام خاصی ندارد و از جمله انواع طلا عصیر انگور مطبوخی است که آب در آن میریزند آنگاه پیش از غلیان آن را طبخ میکنند چنان که دو ثلث آن برود و یک ثلث آن باقی بماند و بنابراین کمتر از دو ثلث عصیر از بین میرود، همچنین جمهوری را نیز یکی از انواع طلا میشمرند و آن آب انگوری است که آب در آن میریزند و اندکی آن را میپزند. و باید دانست که طلا بر هرگونه آشامیدنی اطلاق میشود که غلیظ شده باشد و مشابه طلائی گردد که آن را بر اعضاء میمالند مانند قطران و مانند آن و این گفتۀ صاحب المغرب است و شکی نیست که اشربۀ مذکور در نتیجۀ طبخ غلیظ میشوند هرچند برخی نسبت به دیگری ممکن است غلیظترباشد و طلا به این معنی شامل مثلث هم میشود بلکه صاحب صحاح تصریح کرده است که طلا نام مخصوص مثلث است، ولی مراد فقیهان از طلا بجز مثلثی است که از اشربۀ مست کننده به دست می آورند. در بیرجندی چنین است. و صاحب جامعالرموز آرد: طلا آب انگور خالصی است که پیش از غلیان خواه بوسیلۀ آفتاب یا آتش طبخ شود و در نتیجه کمتر از دو ثلث آن برود. در این تعریف قید ’خالص’، فختج (پخته) و ’جمهوری’ را از طلا خارج میکند و برخی گفته اند هرگاه بسبب طبخ کمتر از دو ثلث آن برود طلاست واگر نصف آن برود منصف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، رسن که در پای بچۀ گوسپند کنند. (مهذب الاسماء). رسن که بدان پای بره بندند، دشنام. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، زن مرد، باد خوش، مرغزار باران ریزه رسیده، زن سالخورده، زن بیهوده گوی، زن بدزبان، دسترس در خوردنی و نوشیدنی. (منتهی الارب) جمع واژۀ طلا. (منتهی الارب)
پوست تنک مانند که از باد بر خون فراهم آید. (منتهی الارب). پوست تنک که بالای خون باشد. (منتخب اللغات). قشر دم. (فهرست مخزن الادویه) جَمعِ واژۀ طلیه. (منتهی الارب) قطران. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). طِلا. هرچه آن را درمالند بر جائی. (منتهی الارب). هرچه آن را بمالند. (منتخب اللغات). آنچه براندایند از دارو. آنچه از رقیق القوام که بر عضو مالند. دوائی رقیق که بر عضو بمالند. دوایی که بر تن مالند و چون ضماد محتاج بستن نباشد. ادویۀ مایعی را نامند که بر عضو بمالند و از ضماد رقیق تر باشد. (فهرست مخزن الادویه). برچیزی اطلاق شود که آن را برای تنقیه و تحلیل و تنقیح و قلع آثار بر عضو بمالند، خواه مفرد باشد یا مرکب. (تذکرۀ انطاکی). مالیدنی. نهادنی. داروئی که به آب رقیق ساخته بمالند. آنچه بر عضو مالند و فرق میان آن و ضماد آن است که طلا به اشیاء سیالی اختصاص دارد که نیاز به بستن دارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، شراب. (منتخب اللغات). نوعی از می. (مهذب الاسماء). شراب کهن. خمر کهنه. (فهرست مخزن الادویه). شراب غلیظی که به سیاهی زند. (تذکرۀ انطاکی). شراب مسکری است که در ظرف مشمعی سازند. سیکی. می سیکی. (منتهی الارب). می پخته. می پختج. (منتهی الارب). می پختۀ منصف. منصف. و فی الحدیث: سیشرب اناس من امتی الخمر یسمونها بغیر اسمها، یرید انهم یشربون النبیذ المسکر المطبوخ و یسمونها طِلاءً. (منتهی الارب). می خوشمزه. (منتهی الارب). عصیر مطبوخ. (فهرست مخزن الادویه). آب انگور مشمش را گویند. (فهرست مخزن الادویه). مثلث. شراب کهن خوب. (اختیارات بدیعی). خمر غلیظ سیاه لون است و بعضی مثلث را به این اسم می نامند و بعضی مطبوخ را. (تحفۀ حکیم مؤمن). آن آب انگور جوشانیده است که طبخ نمایند تا دو ثلث یا کمتر از آن برود و آن را می فختج نامند و بعضی اعراب آن را خمر گویند. آب انگوری است که طبخ دهند تا آنکه نصف آن و یا بیشتر و یا کمتر برود و غلیظ مائل به سیاهی گردد و آن را طلا از جهت آن نامند که اعراب در جرب شتران با قطران زفت میمالند و بعضی همه اقسام خمر را بدین نام مخصوص میدارند و بعضی مثلث را. طبیعت و افعال و خواص آن نیز قریب به خمر و مثلث است. (مخزن الادویه). ابن الاعرابی گوید: طلا را در عرب شراب گویند و بعضی گفته اند طلا شراب تیره را گویند و یحیی در علاج نوعی از جنون که او را مانیا گویند فرموده است که او را طلا باید داد تا منفعت کند و از او به خمرتازه عبارت کرده است که کهنه نشده باشد و به طعم بی مزه باشد و چنین گفته اند که کهنه شدن خمر آن باشد که شش ماه بر او بگذرد و بگویند منفعت طلا آن را که خوردن او عادت داشته باشد (کذا) و همو در علاج ایلمیا یعنی بیماری صرع گفته است که غذای او باید که طعمه باشد که از آن خلط نیکو حاصل آید و بر خوردن طلا که کهنه تمام شده باشد مداومت نماید. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). طلا بر طبیخ عصیر انگور اطلاق شود که دو ثلث یا بیشتر آن رفته باشد و ایرانیان آن را فختج (پخته) نامند. و بعض اعراب آن را خمر خوانند. و در ’الملتقی’ آمده است که طلا عصیر مطبوخی است که بیش از نصف و کمتراز دو ثلث آن رفته باشد. در بحر الجواهر چنین است. و در نزد فقیهان طلا بر آب انگور مطبوخی اطلاق شود که کمتر از دو ثلث آن رفته باشد بدانسان که اگر نیمی ازآن رفته باشد آن را منصف خوانند و اگر کمتر از نصف آن رفته باشد آن را باذق (باده) نامند. و اگر بیشتر از نصف و کمتر از دو ثلث آن رفته باشد نام خاصی ندارد و از جمله انواع طلا عصیر انگور مطبوخی است که آب در آن میریزند آنگاه پیش از غلیان آن را طبخ میکنند چنان که دو ثلث آن برود و یک ثلث آن باقی بماند و بنابراین کمتر از دو ثلث عصیر از بین میرود، همچنین جمهوری را نیز یکی از انواع طلا میشمرند و آن آب انگوری است که آب در آن میریزند و اندکی آن را میپزند. و باید دانست که طلا بر هرگونه آشامیدنی اطلاق میشود که غلیظ شده باشد و مشابه طلائی گردد که آن را بر اعضاء میمالند مانند قطران و مانند آن و این گفتۀ صاحب المغرب است و شکی نیست که اشربۀ مذکور در نتیجۀ طبخ غلیظ میشوند هرچند برخی نسبت به دیگری ممکن است غلیظترباشد و طلا به این معنی شامل مثلث هم میشود بلکه صاحب صحاح تصریح کرده است که طلا نام مخصوص مثلث است، ولی مراد فقیهان از طلا بجز مثلثی است که از اشربۀ مست کننده به دست می آورند. در بیرجندی چنین است. و صاحب جامعالرموز آرد: طلا آب انگور خالصی است که پیش از غلیان خواه بوسیلۀ آفتاب یا آتش طبخ شود و در نتیجه کمتر از دو ثلث آن برود. در این تعریف قید ’خالص’، فختج (پخته) و ’جمهوری’ را از طلا خارج میکند و برخی گفته اند هرگاه بسبب طبخ کمتر از دو ثلث آن برود طلاست واگر نصف آن برود منصف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، رسن که در پای بچۀ گوسپند کنند. (مهذب الاسماء). رسن که بدان پای بره بندند، دشنام. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، زن مرد، باد خوش، مرغزار باران ریزه رسیده، زن سالخورده، زن بیهوده گوی، زن بدزبان، دسترس در خوردنی و نوشیدنی. (منتهی الارب) جَمعِ واژۀ طلا. (منتهی الارب)
تهی گردیدن آن منزل از اهل خود. منه: خلا المنزل من اهله خلواً و خلاء، خلوت کردن کسی با مرد خود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلا الرجل بنفسه خلوه و خلاء، افتادن مرد بجایی تهی که کسی بوی مزاحمت نمیکند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خلا الرجل خلاء. - امثال: خلأک عاقنی لحیأک، در منزل خود هرگاه که تنها ماندی ملازم حیاء خود باش، گذشتن. رجوع به خلوه در این لغت نامه شود، رفتن. رجوع به خلوه در این لغت نامه شود، فرستاده شدن. (منتهی الارب). رجوع به خلوه در این لغت نامه شود، اقتصار کردن بر بعض طعام. منه: خلا علی بعض الطعام خلاء، مردن. منه: خلا مکانه خلاء و خلواً، گرد آمدن با کسی در خلوت. منه: خلابه (الیه، معه) خلواً، خلاء خلوه، تبری کردن از کار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلا (عن، من) الامر. - امثال: انامنک خلاء، من از تو بری هستم و در این معنی مثنی و جمع نمیشود. ، فرستادن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خلا عن الشی ٔ، تهی بودن شکم از غذا و کیلوس. (یادداشت بخط مؤلف) ، ریشخند کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلابه، ریشخند کرد بوی
تهی گردیدن آن منزل از اهل خود. منه: خلا المنزل من اهله خلواً و خلاء، خلوت کردن کسی با مرد خود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلا الرجل بنفسه خلوه و خلاء، افتادن مرد بجایی تهی که کسی بوی مزاحمت نمیکند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خلا الرجل خلاء. - امثال: خلأک عاقنی لحیأک، در منزل خود هرگاه که تنها ماندی ملازم حیاء خود باش، گذشتن. رجوع به خلوه در این لغت نامه شود، رفتن. رجوع به خلوه در این لغت نامه شود، فرستاده شدن. (منتهی الارب). رجوع به خلوه در این لغت نامه شود، اقتصار کردن بر بعض طعام. منه: خلا علی بعض الطعام خلاء، مردن. منه: خلا مکانه خلاء و خلواً، گرد آمدن با کسی در خلوت. منه: خلابه (الیه، معه) خلواً، خلاء خلوه، تبری کردن از کار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلا (عن، من) الامر. - امثال: انامنک خلاء، من از تو بری هستم و در این معنی مثنی و جمع نمیشود. ، فرستادن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خلا عن الشی ٔ، تهی بودن شکم از غذا و کیلوس. (یادداشت بخط مؤلف) ، ریشخند کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلابه، ریشخند کرد بوی
تکبر. بزرگ منشی. (یادداشت مؤلف). یقال: اختال الرجل و به خیلاء و خیلاء، یعنی خرامید آن مرد با کبر و بزرگ منشی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). تکبر: چون در هر دوری و قرنی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلاء رفاهیت از قیام به التزام اوامر باری جلت قدرته و علت کلمته بالغمی آمده ست. (جهانگشای جوینی). و ملوک و اشراف اطراف از خیلاء کبریا و بطر عظمت و جبروت بر ذروۀ اوج العظمه. (جهانگشای جوینی) ، پندار. خیال
تکبر. بزرگ منشی. (یادداشت مؤلف). یقال: اختال الرجل و به خیلاء و خیلاء، یعنی خرامید آن مرد با کبر و بزرگ منشی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). تکبر: چون در هر دوری و قرنی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلاء رفاهیت از قیام به التزام اوامر باری جلت قدرته و علت کلمته بالغمی آمده ست. (جهانگشای جوینی). و ملوک و اشراف اطراف از خیلاء کبریا و بطر عظمت و جبروت بر ذروۀ اوج العظمه. (جهانگشای جوینی) ، پندار. خیال
جمع واژۀ خلیط. رجوع به خلیط در این لغت نامه شود. انبازان، بهم آمیختگان. (یادداشت بخط مؤلف) :قال لقد ظلمک بسؤال نعجتک الی نعاجه و اًن ّ کثیراً من الخلطاء لیبغی بعضهم علی بعض. (قرآن 24/38)
جَمعِ واژۀ خلیط. رجوع به خلیط در این لغت نامه شود. انبازان، بهم آمیختگان. (یادداشت بخط مؤلف) :قال لقد ظلمک بسؤال نعجتک الی نعاجه و اًِن َّ کثیراً من الخلطاء لیبغی بعضهم علی بعض. (قرآن 24/38)
به قطران و جز آن مالیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قطران و جز آن مالیدن بر بدن. (آنندراج) ، آزاد کردن. رها کردن: زود باشد که مرا در این ساعت از حبس اطلاق کنند و خلاص دهند. (تاریخ قم ص 245) ، سر دادن آب و رها کردن آن: و این کاریز بحکم دیوان پادشاه باشد و سرای امیر را عادت چنان رفتست که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 145) ، تعیین کردن: اندر این روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا جسد جعفر برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانگ و نیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191) ، تعیین کردن لفظی بر معنایی. بکار بردن. استعمال کردن. گفتن. (غیاث) : زهی برات بقا را ز عالم مطلق نکرده کاتب جان جز بنام تو اطلاق. خاقانی. و قومی خاک بدهانشان الهیت بر ائمۀ ضلال خود که از بهایم و سباع و حشرات در مرتبه خسیس تر بودند اطلاق کردند. (جهانگشای جوینی)
به قطران و جز آن مالیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قطران و جز آن مالیدن بر بدن. (آنندراج) ، آزاد کردن. رها کردن: زود باشد که مرا در این ساعت از حبس اطلاق کنند و خلاص دهند. (تاریخ قم ص 245) ، سر دادن آب و رها کردن آن: و این کاریز بحکم دیوان پادشاه باشد و سرای امیر را عادت چنان رفتست که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 145) ، تعیین کردن: اندر این روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا جسد جعفر برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانگ و نیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191) ، تعیین کردن لفظی بر معنایی. بکار بردن. استعمال کردن. گفتن. (غیاث) : زهی برات بقا را ز عالم مطلق نکرده کاتب جان جز بنام تو اطلاق. خاقانی. و قومی خاک بدهانشان الهیت بر ائمۀ ضلال خود که از بهایم و سباع و حشرات در مرتبه خسیس تر بودند اطلاق کردند. (جهانگشای جوینی)
جمع واژۀ خطیب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) : سکۀ تو زن تا امرا کم زنند خطبۀ تو کن تا خطبا دم زنند. نظامی (مخزن الاسرار ص 25). خطبای عراق و شعرای آفاق فوجاً بعدفوج روی بحضرت خلافت نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی). یکی از خطبای آن اقلیم... بپرسش آمده، گفت. (گلستان سعدی) ، جمع واژۀ خاطب. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
جَمعِ واژۀ خَطیب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) : سکۀ تو زن تا امرا کم زنند خطبۀ تو کن تا خطبا دم زنند. نظامی (مخزن الاسرار ص 25). خطبای عراق و شعرای آفاق فوجاً بعدفوج روی بحضرت خلافت نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی). یکی از خطبای آن اقلیم... بپرسش آمده، گفت. (گلستان سعدی) ، جَمعِ واژۀ خاطب. (منتهی الارب) (از تاج العروس)