جدول جو
جدول جو

معنی خطآرای - جستجوی لغت در جدول جو

خطآرای
(کَ دَ / دِ)
آرایش دهنده خط. خوشنویسی که چون نویسد با نوشت خود خط را می آراید. کنایه از خوشنویس:
یمین تو چو خط آراید آفرین شنوی
بر آن یمین خطآرای از یسار و یمین.
سوزنی.
کلک خطآرای تست کرده بسی خلق را
با خطر و قدر و جاه با سلب و نان ونام.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که در کارها به رای و نظر دیگران توجه نمی کند و به میل خود عمل می کند، خودسر، مستبد
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
دهی است از دهستان تراکمۀ بخش کنگان شهرستان بوشهر. واقع در 122هزارگزی جنوب خاوری کنگان و یک هزارپانصدگزی شمال فرعی لار به گله دار. دارای 130 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و تنباکو می باشد. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ)
بزرگ. عظیم:
نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف
اینت مردی و خطر شاد زیاد این خطری.
فرخی.
خطری شاهی وز نعمت و جاه تو شود
مردم خطی اندر کنف تو خطری.
فرخی.
سخن با خطر تواند کرد
خطری مرد را جدا ز حقیر.
جز براه سخن چه دانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.
ناصرخسرو.
خطری را خطری داند مقدار و خطر
نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ)
آفتها. خطرها. (یادداشت بخط مؤلف) ، جمع واژۀ خطره. رجوع به خطره در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگراست برای خطر. رجوع به خطر در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ)
شهری بوده است در سمت غربی سمرقند بفاصله ده فرسنگ. (از فهرست ابن ندیم)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
وی یکی از شعرای باستان است که هزل و هجا می گفته و قصیدۀ هجائیۀ شعرا را که قریعالدهر کرده بود، جواب گفته و پاره ای از اشعار او در لغت نامۀ اسدی بشاهد آمده و این اشعار از سوزنی درباره اوست:
من آن کسم که چو کردم بهجو گفتن رای
هزار منجیک از پیش من کم آرد پای
خجسته، خواجه نجیبی، خطیری و طیان
قریع و عمعق و حکاک قرد یافه درای
اگر بعهد منندی و در زمانۀ من
مراستی ز میانشان همه برآی و درای.
سوزنی (دیوان ص 93)
لغت نامه دهخدا
مانند آرا در اسماء مرکبه به معنی آراینده آید و کلمه مرکّبه معنی وصفی دهد، چون:انجمن آرای، بت آرای، بزم آرای، پیکرآرای، جهان آرای، چمن آرای، خاطرآرای، خودآرای، دست آرای، دل آرای، رزم آرای، سخن آرای، شهرآرای، صدرآرای، صف آرای، عالم آرای، عروس آرای، کشورآرای، گیتی آرای، لشکرآرای، مجلس آرای، معرکه آرای، ملک آرای، ملکت آرای، نخل آرای (نخلبند)، هنگامه آرای،
در شهرآرای گاهی معنی اسمی دارد یعنی آذین بندی شهر، رجوع به شهرآرای شود
لغت نامه دهخدا
(َ دَ / دِ)
آرایش دهنده خود. زیوردهنده خود، دارای کبر و غرور و نخوت و نمایندۀ فضل و شرف و ثروت خویشتن. (ناظم الاطباء) :
طاوس خودآرایی در زیور و زیبایی
گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم.
خاقانی.
شنیدم که روباه رنگین به روس
خودآرای باشد به سان عروس.
نظامی.
هر آن جانور کو خودآرای نیست
طمع را به آزار او رای نیست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
خودسر. (ناظم الاطباء). مستبد. مستبد برأی. کله شق. لجباز. لجوج. عنود. یک پهلو. یک دنده. سرسخت. (یادداشت بخط مؤلف) :
دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع
من ندانم چه کنم با دل یا رب زنهار.
فرخی.
نکنند آنچه رأی و کام کسی است
زآنکه خودکامگار و خودرایند.
مسعودسعد.
آن گل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخنگوی بود.
نظامی.
تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سل’ ابلهی خودرای ناجنس خیره درای... (گلستان) ، شوخ. بذله گو، هواپرست. شهوتران. (ناظم الاطباء) :
گنه کار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمورو مست.
سعدی.
، خام خیال. بخیال خود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ)
خط جواز. گذرنامه، پروانه راهداری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ یَ / یِ)
جامۀ پشمین درویشان که ریسمانها وپشمها از آن آویخته باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ)
خطی است که آرامیها از عبری گرفته و به اشکال مختلف درآورده اند. (ایران باستان ص 16)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خط راه
تصویر خط راه
گذرنامه، خط جواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطرات
تصویر خطرات
آفتها، خطرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرای
تصویر آرای
در ترکیبات بجای (آراینده) آید: انجمنظرای بت آرای چمن آرای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودرای
تصویر خودرای
آنکه بفکر خود کار کند و به رای دیگران اعتنانکند خودسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودرای
تصویر خودرای
((~. رَ))
آن که به فکر خود کار کند و به رأی دیگران اعتنا نکند
فرهنگ فارسی معین
بی ادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیره سر، دیکتاتور، کله شق، لجباز، لجوج، مستبد، یک دنده
متضاد: دموکرات، دموکرات منش
فرهنگ واژه مترادف متضاد