جدول جو
جدول جو

معنی خضراء - جستجوی لغت در جدول جو

خضراء
(خَ)
مؤنث اخضر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به اخضر در این لغت نامه شود. ج، خضر:
در خاک چه زر ماند و چه سنگ ترا گور
چه زیر گریجی و چه در خانه خضراء.
ناصرخسرو.
ای گنبد گردندۀ بی روزن خضراء
با قامت فرتوتی و باقوت برنا.
ناصرخسرو.
حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است
که چو ترکانش تتق رومی و خضراء بتنید.
خاقانی.
گهی مانندۀ خنگی لگام از سر فروکنده
شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضراء.
مسعودسعد سلمان.
وگر تنگ آید از مشکوی خضراء
چو خضر آهنگ سازد سوی صحراء.
نظامی.
چو بیرون رفت از آن میدان خضراء
رکاب افشاند از صحرا بصحراء.
نظامی.
- چرخ خضراء، کنایه از آسمان است:
خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش
هفت چشم چرخ خضراء برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
- سپهر خضراء، آسمان:
لشکرکش تو سپهر خضراء
گیسوی تو چتر و غمزه طغراء.
نظامی.
- قبۀ خضراء، کنایه از آسمان است:
خاک بفرمان تودارد سکون
قبۀ خضراء تو کنی بیستون.
نظامی.
- گنبد خضراء، کنایه از آسمانست:
بررس که کردگار چرا کرده ست
این گنبد مدور خضراء را.
ناصرخسرو.
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضراء شود ز غبرا.
ناصرخسرو.
ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین
در او پدید شده شکل گنبد خضراء.
مسعودسعد سلمان
لغت نامه دهخدا
خضراء
(خَ)
نام اسب عدی بن جبله بن عرکی است. (منتهی الارب)
نام اسب قطبه قینی بن زید است. (منتهی الارب)
نام اسب سالم بن عدی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خضراء
(خَ)
نام شهریست به اندلس بمغرب اسپانیا که به آب محاط نیست و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء)
نام قریتی است در 639هزارگزی طهران میان مراغه و دانالو و بدانجا ایستگاه راه آهن است. (یادداشت بخط مؤلف)
نام دژیست در یمن در کوه وصاب از ناحیۀ زبید. (از معجم البلدان)
نام جایی است در یمامه و حاوی نخلستانهاست. (از معجم البلدان)
نام زمینی است متعلق به بنی عطارد. (از معجم البلدان)
نام عمارتی است به همدان. (آنندراج)
جزیره ای است بزرگ در بلاد زنگ و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خضراء
(خَ)
آسمان. (منتهی الارب) :
می چون شفق صفرازده مستان چو شب سودازده
و آتش درین خضراء زده دستی که حمرا داشته.
خاقانی.
، سواد قوم و معظم ایشان، تره های سبز، مانند گندنا و جز آن، فواکه مانند سیب و امرود و جز آن. ج، خضراوات، لشکرگران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح، دول سبز گشته از آب کشی، کبوتران اهلی. (منتهی الارب) ، سبزی. (یادداشت بخط مؤلف) :
رویش طغرای سعد رأیش خضرای فتح
اینت مبارک همای آنت همایون فلک.
خاقانی.
باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا باشدت حیات ز خضرای آسمان.
خاقانی.
ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن
نقشهایی که در او خیره بماند ابصار.
سعدی.
، سبزه میدان. سبزمیدان. (یادداشت بخط مؤلف) ، (اصطلاح محدثان) جامه ای را گویند که در آن خطهای سبز باشد کما فی تیسیر القاری ترجمه صحاح البخاری. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
خضراء
((خَ))
مؤنث اخضر
تصویری از خضراء
تصویر خضراء
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خضرا
تصویر خضرا
(دخترانه)
سبز، سبزه وار، چمن زار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خضرا
تصویر خضرا
سبز، برای مثال به سان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش / به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا (فرخی - ۱)، سبزه زار
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
مؤنث اخضع. زن مطیع و فرمان بردار و راضی بخواری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خضع
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
درختان انبوه در وادی که در آن پنهان توان شدن. یقال: هو یمشی الضراء، اذا مشی مستخفیاً فیما یواری من الشجر، زمین نشیب با اندک درخت که جای میگیرد در آن ددان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
چمن کاری. جایی که چمن در آن کاشته اند: چون کولکی چنان دید خفض را بر خضرا برد، بنشاند و اندر پیش او. (تاریخ سیستان). برفتم تا باغ پیروزی، در آن خضرا که بودند هر یکی کرباس خلق پوشیده و همگان مدهوش و دلشده. (تاریخ بیهقی). نهم ذی الحجه و دویم روز آن عید کردند و امیر رضی الله عنه بدان خضرا آمد که بر زبر میدان است روی بدشت شابهار و بایستاد. (تاریخ بیهقی). دیگر روز بر خضرا ننشست برابر میدان. (تاریخ بیهقی). امیر صفه فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفه ای سخت بلند و پهناور. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام یکی از گنجهای هفتگانه پرویز. (یادداشت بخط مؤلف) :
دگر گنج کز در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش روان
همان نامور کاردان بخردان.
فردوسی.
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خِ)
اسم است ریدن را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از آنندراج) ، جمع واژۀ خرء. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
نهان شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَءِ دِ مَ)
سبزه ای که بر وی سرگین روید:
چشم غره شد بخضراء دمن
عقل گوید بر محک ماش زن.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
سنگ بزرگ بیرون جسته از سر یا از بن کوه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نشانی است در گردن شتر مر بنی فزاره را شبیه به پنجۀ زاغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام آبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ ضَ)
مرغی است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناقه ای که بیشی گیرد و بی باکی کند در خوردن و نوشیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ ثَ)
جمع واژۀ خثیر و خثیر النفس به معنی شوریده دل است. (از معجم الوسیط) (متن اللغه).
- قوم خثراء الانفس، مردم بهم آمیخته از هرجنس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
توشه دان بزرگ. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از البستان) (از اقرب الموارد). ج، خبراوات، خباری ̍، خباری، خبار، اشتری که به زیادی شیر امتحان شده است. (از متن اللغه) ، زمینی که آب در آن جمع میشود. غدیر. آبگیر. (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، درخت زاری که در درون باغی باشد. و در آن تا ماههای گرم تابستان آب باقی بماند. (از متن اللغه) (معجم البلدان یاقوت) ، منبع آب در حول ریشه سدر. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ضرو. (منتهی الارب). رجوع به ضرو شود، خز سرخ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). خز قرمز. (ناظم الاطباء). خز احمر. (اقرب الموارد) ، اسب نیکورو تیزدو. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب نیکورو و تیزدو تندرفتار. (ناظم الاطباء). فرس جواد تندرو. (از اقرب الموارد). اسب نیکرو بسیارعرق. (مهذب الاسماء) ، رنگ سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضِرْ را)
جمع واژۀ ضریر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ضریر شود، بدخوی. (از اقرب الموارد). مرد دشوارخو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خشمناک. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غضبان. (اقرب الموارد). و جمع واژۀ این دو معنی ضزّاز است، رکب اضزّ، بانۀ سخت و تنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ)
حریص گردانیدن به چیزی و برانگیختن و عادت دادن کسی را: اضری الصائد الکلب والجارح. (از اقرب الموارد). حریص کردن و خوگر گردانیدن و برآغالیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). برآغالانیدن و خو فاکردن کسی را. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(ضَرْ را)
ضرّ. گزند، سختی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). بدحالی. (منتهی الارب). مقابل سرّاء. درشتی. درویشی. (دهار). بأساء. بدبختی. تنگی. دشخواری: الذین ینفقون فی السرّاء و الضراء، آنانکه مال نفقه و هزینه کننددر خواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). فسبحان من لایحمد سواء علی السرّاء و الضرّاء. (تاریخ بیهقی ص 299). اختصه بالطرایق الرضیه التی من اوجبها و اولاها و احقها و احراها التسلیم لامر اﷲ تعالی و قضائه و الرضا ببأسائه و ضرائه. (تاریخ بیهقی ص 299).
گه اندر نعمتی مغرور و غافل
گه اندر تنگدستی خسته و ریش
چو در سرّا و ضرّا کارت اینست
ندانم کی بحق پردازی از خویش.
سعدی (گلستان).
، رنجوری، نقصان در مال و جان (بأساء و ضراء... مؤنثان لا مذکر لهما. قال الفراء: لو جمعا علی ابؤس و اضرّ کما یجمع النعماء بمعنی النعمه علی انعم لجاز). (منتهی الارب). ج، اضرّ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، برجاماندگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غضراء
تصویر غضراء
خاک خوب زمین نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اخضر. توضیح درفارسی توجهی در استعمال آن بمذکر و مونث ندارند (بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش بیک ساعت ملون کرد روی گنبد خضرا) (فرخی)، سبزه، آسمان، آشکوب فوقانی عمارت، جمع خضر، گیاه سبز رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
سختی گزند نهان شدن، درختان انبوه، زمین نشیب نهان شدن پنهان گشتن، گزند آسیب، سختی بد حالی بد بختی تنگدستی مقابل سرا، رنجوری، قحط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزراء
تصویر خزراء
مونث اخزر. زن تنگ چشم، زنی که بگوشه چشم نگاه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبراء
تصویر خبراء
جمع خبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضراء
تصویر اضراء
بر انگیختن برآغالانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضراء
تصویر ضراء
((ضَ رّ))
دشواری، تنگ دستی، گزند، آسیب، رنجوری، قحط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضراء
تصویر ضراء
((ضَ))
نهان شدن، پنهان گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هفت خضراء
تصویر هفت خضراء
((~. خَ))
هفت آسمان
فرهنگ فارسی معین
سبز، سبزه، آبی، کبود، نیلگون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدبختی، تنگدستی، سختی، شدت، عسرت، فلاکت، نکبت، آسیب، صدمه، گزند، غلا، قحط
فرهنگ واژه مترادف متضاد