جدول جو
جدول جو

معنی خصل - جستجوی لغت در جدول جو

خصل
ندب، گرو و شرط بندی در بازی یا قمار
تصویری از خصل
تصویر خصل
فرهنگ فارسی عمید
خصل
(خَ)
ندب است که داو بر هفت باشد در بازی نرد. (برهان قاطع) :
از نرد سه تا پای فراترننهادیم
هم خصل بهفده شد و هم داو سرآمد.
سوزنی.
سندباد را در هر باب خصل سباق بر اطلاق معین است خصوصاً که بر سن و تقدم در شرع و علوم بر هر صنفی. (سندبادنامه).
دستخون است و هفده خصل حریف
وه که در ششدر خطر ماییم.
خاقانی.
سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی
در ششدر عذراوشی صد خصل عذرا ریخته.
خاقانی.
درنورد از راه سرو این تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بیدغائی برنخاست.
خاقانی.
هفده سلطان درآمدند ز راه
هفده خصل تمام برده ز ماه.
نظامی.
نقش مراداز در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
، شرط و پیمان در تیراندازی و گروبندی، کعبتین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
فلک همچو پیروزه گون تخت نردی
ز مرجانش مهره ز لؤلوش خصلی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
خصل
(تَ عَ رُ)
مصدر دیگر خصال است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خصال شود
لغت نامه دهخدا
خصل
(خَ)
نشانه زنی و رسیدن تیر نزدیک نشانه و بر همین دو خصلت تیراندازان گرو بندند. (منتهی الارب). یقال احرز فلان خصله یعنی غالب آمد فلان در قمار و کذلک: اصاب خصله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خصل
(خَ صِ)
تر و تازه. نازک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خصل
(خُ صَ)
کرانه های درخت سرفرود افگنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خصله
لغت نامه دهخدا
خصل
بریدن و جدا کردن و بمعنی نشانه زنی
تصویری از خصل
تصویر خصل
فرهنگ لغت هوشیار
خصل
((خَ))
داو، گرو، آن چه که بر سر آن قمار کنند، بریدن، جدا کردن
تصویری از خصل
تصویر خصل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خصلت
تصویر خصلت
صفت، خصوصیت، ویژگی، خو، عادت
فرهنگ فارسی عمید
(خُ لَ)
خوشه های انگور، چوب خاردار، موی مجتمعشده خواه اندک و یا بسیار. توک موی. عذره. (یادداشت بخط مؤلف). لاغ (در گیسو). (یادداشت بخط مؤلف). ج، خصل، عضو گوشت. ج، خصل، موهای پریشان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خصل
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ)
ضخیم و کلفت و گوشتی و جسیم. (ناظم الاطباء). ضخیم و بسیارگوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ لَ)
خوی و صفت خواه نیک باشد و خواه زشت. فروز. فروزه. فروزینه. (ناظم الاطباء). طبع. طبیعت. خوی. عادت. خلّت. خیم. (یادداشت بخط مؤلف) :
دقیقی چارخصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و نالۀ چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی.
دقیقی.
شرم نکو خصلتی است در ملک محتشم.
منوچهری.
لیکن منافع این دو خصلت کافۀ مردمان را شامل گردد. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت. (کلیله و دمنه). هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. (کلیله و دمنه). این خصلت از نتایج طبع زمان است. (کلیله و دمنه).
مسیحا خصلتا قیصر نژادا
ترا سوگند خواهم داد حقا.
خاقانی.
نقش مراد از دروصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
تا بدانستم آنچه خصلت اوست.
سعدی (گلستان).
در پیچ و تاب خصلت سنبل گرفته ایم
در جوش ناله عادت بلبل گرفته ایم.
ملا لطفی نیشابوری (از آنندراج).
نیست در دین شرع و مذهب عقل
خصلتی نا ستوده تر ز دروغ.
؟
لغت نامه دهخدا
(خَ صِ)
دهی است از دهستان خسروشاه بخش اسکو شهرستان تبریز واقع در نه هزارگزی باختر اسکو و 2 هزارگزی شوسۀ اسکو به تبریز. این دهکده در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل و 422 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است. این ده را خاصلر نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ صَ لَ)
انتهای نرم و تر شاخه، شاخه های نازک درخت عرفط. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
خوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). ج، خصال، خوی نیک. (از منتهی الارب). ج، خصال، خوشۀ انگور، خوشۀ خاردار، انتهای نرم و تر شاخه، شاخه های نازک درخت عرفط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
نام آبی است از آن بنی ابی الحجاج از بنی اسد. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
نشانه زدن، افتادن تیر نزدیک نشانه. (منتهی الارب) (لسان العرب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
شمشیر بران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خدل
تصویر خدل
پر گوشت، ستبر آگنده گوشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آصل
تصویر آصل
جمع اصل
فرهنگ لغت هوشیار
نقطه سیاه بر روی پوست بدن، دلجوی، دلربای، دل آرای، نیک اختر برادر مادر، دائی برادر مادر، دائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختل
تصویر ختل
فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خپل
تصویر خپل
کوتاه قد، کوتوله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصل
تصویر حصل
باز مانده، تلخدانه، غوره خرما گرد خرما شکوفه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
فاسد گردانیدن، تباه نمودن، خراب کردن، زایل شدن عقل بر اثر غصه و حزن مجنون، دیوانه، سخت و تنگ مجنون، دیوانه، سخت و تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصلت
تصویر خصلت
خوی و صفت، خواه نیک و خواه زشت باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصل
تصویر بصل
پیاز
فرهنگ لغت هوشیار
کلاله دسته موی، فرشک خوشه های کوچک در خوشه بزرگ انگور چلازه کوخک، پاره گوشت دسته موی کلاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجل
تصویر خجل
شرم، حیا، شرمندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصلت
تصویر خصلت
((خَ لَ))
خوی، صفت، جمع خصال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فصل
تصویر فصل
آوام، فرگرد، گسست، موسم، ورشیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اصل
تصویر اصل
آغازه، بن، ریشه، بیخ، بنیان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وصل
تصویر وصل
پیوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خصلت
تصویر خصلت
منش، خو، سرشت
فرهنگ واژه فارسی سره
جبلت، سجیه، طینت، صفت، منش، نعت
متضاد: ذمه، خلق، خو، داب
فرهنگ واژه مترادف متضاد