جدول جو
جدول جو

معنی خشیل - جستجوی لغت در جدول جو

خشیل
(خَ)
خس و خاشاک سیل آورده که خشک شده باشد. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلیل
تصویر خلیل
(پسرانه)
دوست یکدل، لقب ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خشیت
تصویر خشیت
ترس از عظمت خداوند، ترس، بیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشین
تصویر خشین
خشینه، نوعی باز با چشم های سیاه و پرهای کبود در پشت، ویژگی این نوع باز مثلاً باز خشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیل
تصویر خلیل
لقب ابراهیم پیامبر، دوست مهربان و یکدل، دوست صادق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخیل
تصویر شخیل
سوت، سفیر، ناله، فریاد، شخل، شخول
فرهنگ فارسی عمید
(خُ صَ)
نام جایگاهی است در شام. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگری برای ’خشاه’، ’خشی’ و ’خشیان’. (منتهی الارب). ترسیدن. (ترجمان علامه جرجانی). رجوع به ’خشاه و خشی’ شود: و ان ّ منها لما یهبط من خشیه اﷲ و ما اﷲ بغافل عمّا تعملون. (قرآن 74/2). و هم من خشیه ربهم مشفقون. (قرآن 28/21). یخشون الناس کخشیهاﷲ او اشد خشیه. (قرآن 76/4).
اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است
که قتل من کند او وقت خشیهالاملاق.
خاقانی.
، در نزد صوفیان خشیه، تألم القلب بسبب توقع مکروه فی المستقبل بکون تاره بکثره الجنایهمن العبد تاره بمعرفه جلال اﷲ و هیبته و خشیهالانبیاء من هذا القبیل. (تعریفات علامه جرجانی) :
خر کجا ناموس و تقوی از کجا
خر چه داند خشیه و خوف و رجا.
مولوی.
، غلبه کردن در ترسیدن و بیشتر ترسیدن. یقال: خاشانی مخاشاه فخشیته، نبرد کرد من را در ترسیدن پس من بیشتر ترسیدم. (منتهی الارب) ، دکان می فروش اگر چه از نی نبود، می نیکو. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
نام ولایتی است از ماوراءالنهر. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
هر چیز سیاه رنگ تیره که در آن سپیدی باشد مانند کوه برفدار. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). رجوع به خشینه شود، بازی را گویند که پشت آن کبود و تیره و چشمهایش سیاه رنگ بود و بعد از تولک اول چشمش سرخ گردد و به ترکی آن را قزل قوش گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). بعضی گویند بازی باشد نه سیاه و نه سفید. (از برهان قاطع). رجوع به خشینه شود:
گهی ببینی چون پشت باز گشته خشین
گهی منقطه بینی چو پشت سنگی سار.
عنصری.
دو صدباز و افزون ز سیصد خشین
صد و شصت طغرل همه برگزین.
اسدی.
- باز خشین، بازی که سفید و سیاه است:
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد قرین باز خشین پند.
فرخی.
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سفید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری.
فرخی.
حملۀ باز خشین وخندۀ کبک دری.
سنائی (از فرهنگ جهانگیری).
اندر آن موضع که فرمان ترا باشد نهیب
اندر آن کشور که تهدید ترا باشد عتاب.
کرگدن بی شاخ و بی چنگل بود باز خشین
مار بی دندان و بی چنگال زاید شیر غاب.
ذوالفقار شروانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 9500 گزی باختری کلیبر و 20 هزارگزی شوسۀ اهر کلیبر. کوهستانی و معتدل و آب آن از چشمه و محصول غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
آهوبرۀ خرد برفتار آمده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
غلبه. برتری. فتح. ظفر. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ کَ دَ)
ترس. خوف. بیم. هراس منسوب بعظمت و مهابت. (یادداشت بخط مؤلف) :
قصۀ خرگوش و پیل آری و آب
خشیت پیلان زمه در اضطراب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شمشیر بساخت نخستین که هنوز آن را سوهان و صیقل نکرده باشند. ج، خشب، خشائب، زنگ زدوده و ردی و بلایه. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). ج، خشب، خشائب، برگزیده و چیده و تراشیده از تیر و کمان در تراش نخستین. ج، خشب، خشائب، شتر ستبر و هر چیزی که خشن باشد. ج، خشب، خشائب، دراز و درشت اندام برهنه استخوان در کمال سختی. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، خشب، خشائب
لغت نامه دهخدا
(خَ)
فرومایه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خسائل خسال، دون. ناکس از قوم. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از اقرب الموارد). ج، خسائل، خسال
لغت نامه دهخدا
(خَ)
صادق در دوستی. خالص در دوستی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). دوستی که خلل در آن نیست. ناصح. (یادداشت بخط مؤلف) ، لاغر. مختل الجسم، درویش. مفلس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) : رجل خلیل، مرد درویش مفلس
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دوست. رفیق. یار. (از منتهی الارب). ج، اخلاء، خلان:
لیک اﷲ اﷲ ای قوم خلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل.
مولوی.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.
سعدی.
، سوراخ نافذکرده، دل. (دهار) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، بینی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَل ل)
پشتۀ سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام شهری است که آن را تا بیت المقدس یک روز راه است وقبر حضرت خلیل الرحمن و اسحاق و یعقوب و یوسف در این شهر و در منارۀ زمینی قرار دارد. نام اصلی این شهرحبرون بوده و بالای مناره در حال حاضر بنایی است که گرداگرد آن نیز توری کشیده اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پدر تراژدی یونان، و در فن خود مانند همربود و در تراژدی خود بنام ایرانیان یا پارسی ها کورش را ستود (525- 456 قبل از میلاد). در سایۀ احساسات مذهبی عمیق و نظریات فلسفی، او را میتوان از بزرگترین متفکرین دانست. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 477، 481، 688، 825 و ج 2 ص 1147 و ج 3 ص 1999 شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نوعی از حشرات ارتوپتر جهنده از تیره گریلیده در لهجۀ مازندران، آبدزدک. زمین سنبه. انگشت برک. (حشرۀ معروف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فشیل
تصویر فشیل
بز دل ترسو به هنگام سختی
فرهنگ لغت هوشیار
صفیر و صدائی که در وقت آب خوردن اسبان بگوش رسد، فریاد بانگ و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیل
تصویر خمیل
خوراک نرم، ابر انبوه، تا کلکینه (خیمه مخملی)، آبچین، درختناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیل
تصویر خلیل
صادق در دوستی، رفیق و لقب حضرت ابراهیم پیغمبر (ع) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسیل
تصویر خسیل
فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشیت
تصویر خشیت
ترس، خوف، بیم و هراس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشین
تصویر خشین
درشت خو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصیل
تصویر خصیل
جمع خصیله، پاره گوشت ها، گوشت های پی دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشیت
تصویر خشیت
((خَ یَ))
ترسیدن، بیم داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشین
تصویر خشین
((خَ))
هرچیز تیره رنگ، کبودرنگ، خشینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیل
تصویر خلیل
((خَ))
دوست خالص، صادق، جمع اخلاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشیج
تصویر خشیج
((خَ))
عنصر، هیولی، ضد، مخالف، آخشیج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشیت
تصویر خشیت
فروتنی
فرهنگ واژه فارسی سره