جدول جو
جدول جو

معنی خشنود - جستجوی لغت در جدول جو

خشنود
شاد، شادمان، خوشحال، راضی، قانع
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
فرهنگ فارسی عمید
خشنود
(خُ)
راضی. خوشحال. مسرور. خوش. مسرور. خرسند. شادمان. (ناظم الاطباء) :
داری گنگی کلندره که شب و روز
خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود.
منجیک.
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پر از دود باد.
فردوسی.
اگر شاه خشنود گردد ز من
وزین نامور پرگناه انجمن.
فردوسی.
که خشنود شد از تو بهرام گو
چو خشنود شد از تو خشنود شو.
فردوسی.
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار.
فردوسی.
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار.
فرخی.
مگر باری ز من خشنود گردد
بود در کار من سعی تو مشکور.
منوچهری.
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا کی توان زود.
(ویس و رامین).
نیست کسی جز من خشنود ازو
نیک نگه کن بیمین وشمال.
ناصرخسرو.
تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت
زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود.
ناصرخسرو.
عبداﷲ طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت. (نوروزنامه).
خشنودم از خدای بدین نیستی که هست
از صد هزار گنج روان کنج فقر به.
خاقانی.
هر که محبت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه).
واپسین دیدارش از من رفت و جانم براثر
گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی.
خاقانی.
او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری.
خاقانی.
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش.
نظامی.
دهقان پسری یافتندبر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید. (گلستان سعدی).
خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود.
سعدی (غزلیات).
اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود.
سعدی.
پیام ما که رساند بخدمتش که رضا
رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود.
سعدی (بدایع).
، مقابل خشمگین. (یادداشت مؤلف) :
بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا
چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قر میزا.
بهرامی.
، قانع. (یادداشت بخط مؤلف) :
توانگر شود هر که خشنود گشت
دل آزور خانه دود گشت.
فردوسی.
چو خشنود باشی تن آسان شوی
وگر آز ورزی هراسان شوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
خشنود
راضی، خوشحال، مسرور، خرسند، شادمان
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
فرهنگ لغت هوشیار
خشنود
راضی، شادمان
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
فرهنگ فارسی معین
خشنود
قانع
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
فرهنگ واژه فارسی سره
خشنود
بشاش، خرسند، خرم، خوش، خوشحال، خوشدل، راضی، سیر، شاد، قانع، مسرور
متضاد: غمگین، ناخرسند، ناخشنود
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوشنود
تصویر خوشنود
(پسرانه)
خشنود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوشنود
تصویر خوشنود
خشنود، شاد، شادمان، خوشحال، راضی، قانع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشنودی
تصویر خشنودی
خرسندی، خوشحالی، شادی و شادمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشنو
تصویر خشنو
خشنود، شاد، شادمان، خوشحال، راضی، قانع
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
خشنو. رجوع به خشنود شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
قانع. راضی. خرسند. (ناظم الاطباء) :
بگیتی در ازمرگ خوشنود کیست
که فرجام کارش نداند که چیست.
فردوسی.
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
به سه بوسۀ خشک در ماهیانی.
فرخی.
امیر گفت... من از وی خوشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخنی محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). رسول گفت با تنی درست و شادکامی و همه کارها بمراد و از سلطان معظم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خوشنود. (تاریخ بیهقی). و فرستادۀ خدا از او خوشنود بود. (تاریخ بیهقی). و روزگاری داشت با راحت و آسانی و سپاهی و رعیت از وی خوشنود. (فارسنامۀ ابن بلخی).
خالق از وی بدوجهان خوشنود
دعوت خلق را در او ایجاب.
سوزنی.
از جهان زو بوده ام خوشنود و بس.
خاقانی.
دو سال خدمت این بنده کردم و امروز
ز بخت شاکر و از روزگار خوشنودم.
ظهیر فاریابی.
بدم گفتی و خرسندم جزاک اﷲ نکو گفتی
سگم گفتی و خوشنودم عفاک اﷲ کرم کردی.
سعدی.
، خوشحال. شاد. مسرور. مشعوف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ وَ)
روز دوم از خمسۀ مسترقه را گویند. (از برهان) (انجمن آرا). نام روز دوم است از خمسۀ مسترقۀ قدیم. (آنندراج) (هفت قلزم). روز دوم است از پنجۀ دزدیده که به تازی خمسۀ مسترقه خوانند. (جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نام دومین از خمسۀ مسترقه از سال فلکی است، و در مجمع الفرس با تاء منقوط نوشته شده است. (شعوری ج 1 ص 145). نام روز دوم از پنجۀ دزدیده که بر آخر دوازده ماه اضافه میکردند تا سال شمسی تمام شود. (فرهنگ نظام). دوم روز از فروردیان. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا). روز دوم از فروجان. (سروری). رجوع به فروجان و اهنود شود. نام روز دوم از فوردجان یا فوردگان، و فوردجان پنج روز آخر آبان است. پنجۀ دزدیده. روز دوم از خمسۀ مسترقه. (ناظم الاطباء). محرف اشتود است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به اشتود شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
مخفف خوشنود. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
چو ما خشندیم از تو فرزانه رای
تو جاوید خشنود باش از خدای.
اسدی (گرشاسب نامه).
گر بجان خرمی دو اسبه در آی
ور بدل خشندی خر اندرکش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بار اندکی که بر پشت ستور بارکش نهند تا قابل نشستن سوار بر آن باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خرسندی. خوشحالی. رضا. رضامند. قبول خاطر جمعی. (ناظم الاطباء). رضوان. رضا. (از ربنجنی). رضایت. مرضات. (یادداشت بخط مؤلف) :
هر آن کس که خشنودی شاه جست
زمین را بخون دلیران بشست
بیابد ز من خلعت شهریار
بود در جهان نام اویادگار.
فردوسی.
بجستیم خشنودی دادگر
ز بخشش بکوشش ندیدم گذر.
فردوسی.
نه چیز و نه دانش نه رای و هنر
نه دین ونه خشنودی دادگر.
فردوسی.
مباد کز پی خشنودی مهار رئیس
که پادشاه را در ملک دل بیازارم.
خاقانی.
او را بخشنودی و مدارا گسل کن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
عمر بخشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.
نظامی.
نپندارم این زشت نامی نکوست
بخشنودی دشمن آزار دوست.
سعدی (بوستان).
، مقابل خشمگینی. مقابل غضبناکی:
جز بخشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا.
ناصرخسرو.
- برای خشنودی خدا، طلباً لمرضات اﷲ. (یادداشت بخط مؤلف).
- خشنودی خدا، رضایت خدا: و رضا و خشنودی خدای تعالی هم خواهم. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ نَ / نِ شُ دَ)
راضی کردن. خوشحال کردن. اعتاب. (یادداشت بخط مؤلف). ترضیه. ارضاء. (تاج المصادر بیهقی) :
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد درمنده را.
سعدی (بوستان).
و بنعمت بیکران خشنود کردند. (گلستان سعدی).
چندان کرمت نیست که خشنود کنی
درویشی از آن باغ بشفتالودی.
سعدی (هزلیات)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ)
شاخی باشد مانیده که بپیرایند. (لغت نامۀ فرس) ، ماضی فعل خشودن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ نَ / نِ تَ)
راضی شدن. رضوان. (یادداشت بخط مؤلف). ترضّی. (از زوزنی) : تراضی، از یکدیگر خشنود شدن. (زوزنی) ، قانع شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مخفف خشنود است که راضی و خوشحال باشد. (برهان قاطع) (لغت محلی شوشتر) :
شدم من باندر زمن بگروید
ز من پاک بدرود و خشنو شوید.
اسدی.
قومی ز فراق او بهایاهای
جمعی بوصال او بهایاهو
آنان بگمان هجر او غمگین
وینان بخیال وصل او خشنو.
(از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشند
تصویر خشند
راضی، شاد شادمان خوشحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنود
تصویر شنود
شنودن شنیدن: گفت و شنود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشنود
تصویر خوشنود
قانع، راضی، خرسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنو
تصویر خشنو
راضی، شاد شادمان خوشحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنودی
تصویر خشنودی
رضایت رضا، شادی شادمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنودی
تصویر خشنودی
خرسندی، شادمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشنو
تصویر خشنو
((خُ))
خشنود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنود
تصویر شنود
((شُ))
عمل شنیدن، دستگاه رسانه ای مخفی برای جاسوسی و کنترل مخالفان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنود
تصویر شنود
استراق سمع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نا خشنودی
تصویر نا خشنودی
نارضایتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوشنود
تصویر خوشنود
راضی
فرهنگ واژه فارسی سره
سمع، شنیدن
متضاد: گفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارضا، تراضی، خرسندی، خوشحالی، رضامندی، رضایت، شادمانی، شادی
متضاد: ناخشنودی، ناخرسندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشحال کردن، راضی کردن، قانع کردن، خرسند کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشحال شدن، راضی شدن، قانع شدن، خرسند شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد