جدول جو
جدول جو

معنی خشاشه - جستجوی لغت در جدول جو

خشاشه
(خِ شَ)
واحد خشاش یعنی یکی چوب در بینی شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خشاشه
(خَ / خِ / خُ شَ)
واحد خشاش یعنی یکی گنجشک. (منتهی الارب) ، یکی از حشرات الارض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رشاشه
تصویر رشاشه
قطره های ریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاشه
تصویر خلاشه
خار و خاشاک، خرده و ریزۀ خار و کاه و گیاه خشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشاشه
تصویر حشاشه
باقی ماندۀ روح در بیمار یا مجروح، رمق
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رَ وَ دَ / دِ)
شاد شدن. نشاط نمودن. شادی. نشاط
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ)
دانه سخت ناکردن خرمابن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
آنچه از طعام و جز آن بگیر آورده شده باشد، جماعت و گروهی که از یک قبیله نباشند. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
نام جدّ رزبن خبیش و پدر شریف محدث است. (از منتهی الارب). واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
لغت نامه دهخدا
(حُ شَ)
باقی جان. (دهار) (مهذب الاسماء). رمق. (السامی فی الاسامی). بقیۀ روح در جسد. نفس آخر. باقی جان در مریض و جریح. بقیۀ جان که در دم مردن مانده باشد. حشاش. ج، حشاشات: جان او که حشاشۀ مکرمت بوده بر باد دادند. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر نه حشاشۀ مکرمت و بقیۀ اکارم صاحب عادل... آن را دل بازمیدادی... رقم سواد بر بیاض کشیدن حرام شدی. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
حق اندک. یقال: لی عنده خراشه، آنچه بیفتد از چیزی چون بخراشند آنرا با آهن و جز آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
ابن عمرو العبسی نام یکی از شعرای عرب است. او جنگ عامریان و بنی عبس را که بشکست عامریان کشید، بشعر درآورد، بمطلع زیر:
و سارو اعلی اطنابهم و تواعدوا
میاها تحامتها تمیم و عامر.
(العقد الفرید ج 6 ص 26)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
آنچه از خراشیدن چیزی بریزد. (از ناظم الاطباء). مرحوم دهخدا در ذیل این لغت آورده اند: از این کلمه که مرکب از خراش امر مفرد حاضر از خراشیدن و هاء علامت اسم آلت است، چون کلمه مناسب قبل از آن درآید از آن اسم آلت توان ساخت
لغت نامه دهخدا
(خِ وَ / وِ)
پیرایش بستان و باغ و کشت زار از علفهای خودرو و هرزه و سنگ و خس و خاشاک. وجین. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) ، پیرایش درخت از شاخه های زیادتی. (از برهان قاطع). خشاره. (برهان قاطع) : جلامه، آنچه از خشاوه بیرون آید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ / شِ)
مؤنث خشداش. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ شَ / شِ)
بانگ کاغذ و جامۀ نو و آواز سلاح و آواز کردن هر چیز خشک از افتادن چیزی بر آن و درآمدن در چیزی. (آنندراج) (از دهار) (از غیاث اللغات) :
خشخشه ز آواز یخ ما جور در سقراق نو
خوشتر از بغداد و مافیها و قدسبق البیان.
(از کتاب ترجمه محاسن اصفهان)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ / شِ)
واحد خشخاش است که کوکنار بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ حَ شَ / شِ)
بانک کاغذ وجامۀ نو و آواز سلاح. خشخشه. رجوع به خشخشه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بشاشت. بش. خوشرویی. (ناظم الاطباء). رجوع به بش و بشاشت شود.
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ / شِ)
مرغی سفید باشد که در ایام بهار در باغها فراوان می باشد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هشاشه در فارسی شادمانی تازه رویی -1 شادمانی نمودن، شادمانی تازه رویی
فرهنگ لغت هوشیار
مشاشه در فارسی: سر استخوان، آبکند (غدیر)، ماسه راه سراستخوان نرم که آنرا بتوان جوید، جمع مشاش، زمین سخت که در آن چاهها کنند و پس از آن بندی گذارند که چون چاه برگردد آن زمین سیراب و تر شود و هرگاه یک دول آب از آن برگیرند آبی دیگر بجایش فراهم آید، راهی که در آن خاک و سنگریزه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشاشه
تصویر قشاشه
خاکروبه آخال رفتگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماشه
تصویر خماشه
خراشیدگی، جراحت خفیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاشه
تصویر خلاشه
خاشاک. خار و خاشاک
فرهنگ لغت هوشیار
دور ریختنی، فرومایه (خشار برابربا رفته یا روفته و پیراسته پارسی است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشه
تصویر خراشه
پارسی تازی گشته خراشه آنچه از خراشیدن بریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشافه
تصویر خشافه
رهبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشانه
تصویر خشانه
درشتی زبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشخشه
تصویر خشخشه
بانگ کاغذ و جامه نو و آواز سلاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشاشه
تصویر حشاشه
رمق، باقی جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشاشه
تصویر رشاشه
چکیدگی، تراوش، ریزش، بارش قطره های کوچک باران ریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاشه
تصویر اشاشه
شادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشاشه
تصویر هشاشه
((هَ ش))
شاد شدن، شادمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاشه
تصویر خلاشه
((خَ ش))
خاشاک
فرهنگ فارسی معین