اتصال یافتن جسمی باشد بجسمی دیگر که انفصال آن مشکل بود. (برهان) (آنندراج). اتصال یافتن و متصل شدن. (ناظم الاطباء). وصل شدن چیزی به چیزی. (فرهنگ نظام). چفسیدن. چپسیدن. بشلیدن. دوسیدن. ملصق شدن. التصاق. التساق. التزاق. لطب. لسم. لزوب. عسک. عشق. عکد. عمد. (منتهی الارب). رجوع به چپسیدن و چفسیدن شود، بمعنی میل کردن هم آمده است. (برهان) (آنندراج). میل بالتصاق داشتن و میل به اتحاد داشتن. (ناظم الاطباء). انحراف. تمایل. گرایش. یازش. تمایل: الضلع، کژ شدن وچسپیدن. (محمد دهار). الترنﱡح، چسپیدن از مستی و جز آن، یعنی میل کردن. (مجمل اللغه). التطفیل، چسپیدن آفتاب بفروشدن، یعنی میل کردن. (مجمل اللغه). لطا (عربی) چسفیدن. (صراح) الضیف، چسبیدن تیر از نشانه. (مجمل اللغه). المیل، چسپیدن. (مصادر زوزنی). المیل و المیلان، چسپیدن. (تاج المصادر بیهقی). متعدی آن، چسپانیدن: الاستماله، سوی خویش چسبانیدن. (مجمل اللغه) (از افادات علامه دهخدا). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، چیزی را محکم بدست گرفتن. (برهان) (آنندراج). بچنگ گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء). چیزی را بسختی در دست گرفتن و نگه داشتن. همچون: یخۀ کسی راچسپیدن یا دامن کسی را چسپیدن و غیره، بزمین پیوسته و محکم شدن، کوتاه و قصیر شدن. (ناظم الاطباء) ، انتساب یافتن. قابل انتساب بودن. چنانکه گویند: این کار بمن یا به او نمی چسپد، یعنی شایسته و برازندۀ من یا او نیست. - بدل چسپیدن، بمذاق خوش آمدن و مطبوع و گوارا بودن. چنانکه در تداول عامه گویند: این چای بمن نچسپید یا این ناهار بمن نچسپید یا این غذا بمن چسپید: کباب تر باخگر آنچنان هرگز نمی چسپد که میچسپد ز خون گرمی بدلها لعل خونبارت. صائب (از آنندراج). صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را نمیچسپی بدل ضایع مکن صمغ وکتیرا را. - چسپیدن سخن، بدل نشستن و مطبوع طبع شنونده بودن. باور کردن سخن. چنانکه در تداول عامه گویند: این حرف بمن نچسپید، یعنی مقبول خاطر نیفتاد و آنرا باور نتوانستم کرد. - چسپیدن بکار، مداومت مجدانه در کاری. پشت کار را گرفتن
اتصال یافتن جسمی باشد بجسمی دیگر که انفصال آن مشکل بود. (برهان) (آنندراج). اتصال یافتن و متصل شدن. (ناظم الاطباء). وصل شدن چیزی به چیزی. (فرهنگ نظام). چفسیدن. چپسیدن. بشلیدن. دوسیدن. ملصق شدن. التصاق. التساق. التزاق. لَطَب. لَسَم. لُزوب. عَسَک. عَشَق. عَکَد. عَمَد. (منتهی الارب). رجوع به چپسیدن و چفسیدن شود، بمعنی میل کردن هم آمده است. (برهان) (آنندراج). میل بالتصاق داشتن و میل به اتحاد داشتن. (ناظم الاطباء). انحراف. تمایل. گرایش. یازش. تمایل: الضَلَع، کژ شدن وچسپیدن. (محمد دهار). التَرَنﱡح، چسپیدن از مستی و جز آن، یعنی میل کردن. (مجمل اللغه). التَطفیل، چسپیدن آفتاب بفروشدن، یعنی میل کردن. (مجمل اللغه). لطا (عربی) چسفیدن. (صراح) الضیف، چسبیدن تیر از نشانه. (مجمل اللغه). المیل، چسپیدن. (مصادر زوزنی). المیل و المیلان، چسپیدن. (تاج المصادر بیهقی). متعدی آن، چسپانیدن: الاستماله، سوی خویش چسبانیدن. (مجمل اللغه) (از افادات علامه دهخدا). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، چیزی را محکم بدست گرفتن. (برهان) (آنندراج). بچنگ گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء). چیزی را بسختی در دست گرفتن و نگه داشتن. همچون: یخۀ کسی راچسپیدن یا دامن کسی را چسپیدن و غیره، بزمین پیوسته و محکم شدن، کوتاه و قصیر شدن. (ناظم الاطباء) ، انتساب یافتن. قابل انتساب بودن. چنانکه گویند: این کار بمن یا به او نمی چسپد، یعنی شایسته و برازندۀ من یا او نیست. - بدل چسپیدن، بمذاق خوش آمدن و مطبوع و گوارا بودن. چنانکه در تداول عامه گویند: این چای بمن نچسپید یا این ناهار بمن نچسپید یا این غذا بمن چسپید: کباب تر باخگر آنچنان هرگز نمی چسپد که میچسپد ز خون گرمی بدلها لعل خونبارت. صائب (از آنندراج). صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را نمیچسپی بدل ضایع مکن صمغ وکتیرا را. - چسپیدن سخن، بدل نشستن و مطبوع طبع شنونده بودن. باور کردن سخن. چنانکه در تداول عامه گویند: این حرف بمن نچسپید، یعنی مقبول خاطر نیفتاد و آنرا باور نتوانستم کرد. - چسپیدن بکار، مداومت مجدانه در کاری. پشت کار را گرفتن
غنودن. خسپیدن: از این پس تو ایمن مخسب از بدی که پاداش پیش آیدت ایزدی. فردوسی. شب تیره بلبل نخسبد همی گل از باد و باران بچسبد همی. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1433). نخواهند نیز از شما زر و سیم مخسبید زین پس دل از من به بیم. فردوسی. بدو گفت بیژن مرا خواب نیست مخسب ای برادر زمانی بایست. فردوسی. چون شب آید برود خورشید از محضر ما ماهتاب آید و در خسبد در بستر ما. منوچهری. بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت چرا آمده ای ؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد بسلطان درباب حسنک بشفاعت. (تاریخ بیهقی). بدار گوش و بشب خسب ایمن از همه بد. (تاریخ بیهقی). چنان است دادش که ایمن بناز بخسبد همی کبک در چنگ باز. اسدی. ایزد خرد ز بهر چه دادستت تا خوش نخسبی و نخوری چون خر. ناصرخسرو. که چند خسبید ای بیهشان که وقت آمد که تیغ جهل همی در نیام باید کرد. ناصرخسرو. چو تو مدهوش بخاک اندر خسبی چه بهار آید و چه دشت ببار آید. ناصرخسرو. خاک برسر پاش خاقانی و در خون خسب از آنک زیر خاک است آنکه از خاکت بمردم کرده بود. خاقانی. میان بادیه ای هان و هان مخسب ار نه عرابیان ز تو هم سر برند و هم کالا. خاقانی. عهد جوانی بسرآمد مخسب شب شد و اینک سحر آمد مخسب. نظامی. مست چه خسبی که کمین کرده اند کارشناسان نه چنین کرده اند. نظامی. چو بیند بر من این بیداد خواری نخسبد دیگر از بیداد و زاری. نظامی. خسبم امشب ز راه دمسازی تا نبینم خیال شب بازی. نظامی. جهد کن تا صد گمان گردد نود شب برو ورنه بخسبی، شب رود. مولوی. طفل خسبد چون بجنباند کسی گهواره را. مولوی. ساقی سیم تن چه خسبی خیز آب شادی بر آتش غم ریز. سعدی (طیبات). رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید. سعدی (طیبات). چنان خسب کاید فغانت بگوش. سعدی (بوستان). الا تا بغفلت نخسبی که نوم حرام است بر چشم سالار قوم. سعدی (بوستان). ده درویش در گلیمی بخسبند. سعدی (گلستان). نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای سرتیز سبک پای که هردم هوسی پزد و هر لحظه رائی زند و هر شب جایی خسبد. (گلستان). گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو. حافظ. - خسبیدن آتش، فرونشستن آن. (ترجمه دیاتسارون ص 34). - خسبیدن خون، مکتوم ماندن خونی. پنهان ماندن قاتل. (یادداشت بخط مؤلف) : خون نخسبد درفتددر هر دلی فکر جستجوی و حل مشکلی. مولوی. آنکه کشتستم پی مادون من می نداندکه نخسبد خون من. مولوی. - خسبیدن شیر،بستن آن. کلچیدن آن: اضطراب اندک اندک فراهم آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آن تا بخسبد و ترش گردد. (ذخیرۀ خوارزمی)
غنودن. خسپیدن: از این پس تو ایمن مخسب از بدی که پاداش پیش آیدت ایزدی. فردوسی. شب تیره بلبل نخسبد همی گل از باد و باران بچسبد همی. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1433). نخواهند نیز از شما زر و سیم مخسبید زین پس دل از من به بیم. فردوسی. بدو گفت بیژن مرا خواب نیست مخسب ای برادر زمانی بایست. فردوسی. چون شب آید برود خورشید از محضر ما ماهتاب آید و در خسبد در بستر ما. منوچهری. بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت چرا آمده ای ؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد بسلطان درباب حسنک بشفاعت. (تاریخ بیهقی). بدار گوش و بشب خسب ایمن از همه بد. (تاریخ بیهقی). چنان است دادش که ایمن بناز بخسبد همی کبک در چنگ باز. اسدی. ایزد خرد ز بهر چه دادستت تا خوش نخسبی و نخوری چون خر. ناصرخسرو. که چند خسبید ای بیهشان که وقت آمد که تیغ جهل همی در نیام باید کرد. ناصرخسرو. چو تو مدهوش بخاک اندر خسبی چه بهار آید و چه دشت ببار آید. ناصرخسرو. خاک برسر پاش خاقانی و در خون خسب از آنک زیر خاک است آنکه از خاکت بمردم کرده بود. خاقانی. میان بادیه ای هان و هان مخسب ار نه عرابیان ز تو هم سر برند و هم کالا. خاقانی. عهد جوانی بسرآمد مخسب شب شد و اینک سحر آمد مخسب. نظامی. مست چه خسبی که کمین کرده اند کارشناسان نه چنین کرده اند. نظامی. چو بیند بر من این بیداد خواری نخسبد دیگر از بیداد و زاری. نظامی. خسبم امشب ز راه دمسازی تا نبینم خیال شب بازی. نظامی. جهد کن تا صد گمان گردد نود شب برو ورنه بخسبی، شب رود. مولوی. طفل خسبد چون بجنباند کسی گهواره را. مولوی. ساقی سیم تن چه خسبی خیز آب شادی بر آتش غم ریز. سعدی (طیبات). رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید. سعدی (طیبات). چنان خسب کاید فغانت بگوش. سعدی (بوستان). الا تا بغفلت نخسبی که نوم حرام است بر چشم سالار قوم. سعدی (بوستان). ده درویش در گلیمی بخسبند. سعدی (گلستان). نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای سرتیز سبک پای که هردم هوسی پزد و هر لحظه رائی زند و هر شب جایی خسبد. (گلستان). گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو. حافظ. - خسبیدن آتش، فرونشستن آن. (ترجمه دیاتسارون ص 34). - خسبیدن خون، مکتوم ماندن خونی. پنهان ماندن قاتل. (یادداشت بخط مؤلف) : خون نخسبد درفتددر هر دلی فکر جستجوی و حل مشکلی. مولوی. آنکه کشتستم پی مادون من می نداندکه نخسبد خون من. مولوی. - خسبیدن شیر،بستن آن. کلچیدن آن: اضطراب اندک اندک فراهم آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آن تا بخسبد و ترش گردد. (ذخیرۀ خوارزمی)