جدول جو
جدول جو

معنی خسپیدن - جستجوی لغت در جدول جو

خسپیدن
(شُ دَ)
خوابیدن. خفتن. خسبیدن. (از ناظم الاطباء). خفتیدن:
چو شاه جهاندار بشنید راز
بر آن گوشۀ تخت خسپید باز.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
خسپیدن
(گَ تَ)
لگد زدن. پایمال کردن. پاسپر نمودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خسپیدن
خوابیدن بخواب رفتن
تصویری از خسپیدن
تصویر خسپیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسپیان
تصویر آسپیان
(پسرانه)
آبتین، روح کامل، انسان نیکو کار، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بخسیدن
تصویر بخسیدن
پژمردن، رنجیدن، گداختن، بخس، پخسیدن، پخس، برای مثال ای نگارین ز تو رهیت گسست / دلش را گو ببخس و گو بگداز (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاییدن
تصویر خاییدن
چیزی را با دندان نرم کردن، جویدن، برای مثال همه نخل بندان بخایند دست / ز حیرت که نخلی چنین کس نبست (سعدی۱ - ۱۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتیدن
تصویر خفتیدن
به خواب رفتن، خفتن، خوابیدن، برای مثال شتربچه با مادر خویش گفت / بس از رفتن آخر زمانی بخفت (سعدی۱ - ۱۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسبیدن
تصویر خسبیدن
خوابیدن، به خواب رفتن، خفتن، آرام شدن، آرام گرفتن، دراز کشیدن، بستری بودن، انباشته شدن، متوقف یا تعطیل شدن، راکد شدن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ لو لَ / لِ خوَرْ/ خُرْ دَ)
اتصال یافتن جسمی باشد بجسمی دیگر که انفصال آن مشکل بود. (برهان) (آنندراج). اتصال یافتن و متصل شدن. (ناظم الاطباء). وصل شدن چیزی به چیزی. (فرهنگ نظام). چفسیدن. چپسیدن. بشلیدن. دوسیدن. ملصق شدن. التصاق. التساق. التزاق. لطب. لسم. لزوب. عسک. عشق. عکد. عمد. (منتهی الارب). رجوع به چپسیدن و چفسیدن شود، بمعنی میل کردن هم آمده است. (برهان) (آنندراج). میل بالتصاق داشتن و میل به اتحاد داشتن. (ناظم الاطباء). انحراف. تمایل. گرایش. یازش. تمایل: الضلع، کژ شدن وچسپیدن. (محمد دهار). الترنﱡح، چسپیدن از مستی و جز آن، یعنی میل کردن. (مجمل اللغه). التطفیل، چسپیدن آفتاب بفروشدن، یعنی میل کردن. (مجمل اللغه). لطا (عربی) چسفیدن. (صراح) الضیف، چسبیدن تیر از نشانه. (مجمل اللغه). المیل، چسپیدن. (مصادر زوزنی). المیل و المیلان، چسپیدن. (تاج المصادر بیهقی). متعدی آن، چسپانیدن: الاستماله، سوی خویش چسبانیدن. (مجمل اللغه) (از افادات علامه دهخدا). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، چیزی را محکم بدست گرفتن. (برهان) (آنندراج). بچنگ گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء). چیزی را بسختی در دست گرفتن و نگه داشتن. همچون: یخۀ کسی راچسپیدن یا دامن کسی را چسپیدن و غیره، بزمین پیوسته و محکم شدن، کوتاه و قصیر شدن. (ناظم الاطباء) ، انتساب یافتن. قابل انتساب بودن. چنانکه گویند: این کار بمن یا به او نمی چسپد، یعنی شایسته و برازندۀ من یا او نیست.
- بدل چسپیدن، بمذاق خوش آمدن و مطبوع و گوارا بودن. چنانکه در تداول عامه گویند: این چای بمن نچسپید یا این ناهار بمن نچسپید یا این غذا بمن چسپید:
کباب تر باخگر آنچنان هرگز نمی چسپد
که میچسپد ز خون گرمی بدلها لعل خونبارت.
صائب (از آنندراج).
صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را
نمیچسپی بدل ضایع مکن صمغ وکتیرا را.
- چسپیدن سخن، بدل نشستن و مطبوع طبع شنونده بودن. باور کردن سخن. چنانکه در تداول عامه گویند: این حرف بمن نچسپید، یعنی مقبول خاطر نیفتاد و آنرا باور نتوانستم کرد.
- چسپیدن بکار، مداومت مجدانه در کاری. پشت کار را گرفتن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خستن. (از ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ص 375)
لغت نامه دهخدا
(گَ /گُو تَ)
غنودن. خسپیدن:
از این پس تو ایمن مخسب از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی.
فردوسی.
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از باد و باران بچسبد همی.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1433).
نخواهند نیز از شما زر و سیم
مخسبید زین پس دل از من به بیم.
فردوسی.
بدو گفت بیژن مرا خواب نیست
مخسب ای برادر زمانی بایست.
فردوسی.
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و در خسبد در بستر ما.
منوچهری.
بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت چرا آمده ای ؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد بسلطان درباب حسنک بشفاعت. (تاریخ بیهقی). بدار گوش و بشب خسب ایمن از همه بد. (تاریخ بیهقی).
چنان است دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.
اسدی.
ایزد خرد ز بهر چه دادستت
تا خوش نخسبی و نخوری چون خر.
ناصرخسرو.
که چند خسبید ای بیهشان که وقت آمد
که تیغ جهل همی در نیام باید کرد.
ناصرخسرو.
چو تو مدهوش بخاک اندر خسبی
چه بهار آید و چه دشت ببار آید.
ناصرخسرو.
خاک برسر پاش خاقانی و در خون خسب از آنک
زیر خاک است آنکه از خاکت بمردم کرده بود.
خاقانی.
میان بادیه ای هان و هان مخسب ار نه
عرابیان ز تو هم سر برند و هم کالا.
خاقانی.
عهد جوانی بسرآمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب.
نظامی.
مست چه خسبی که کمین کرده اند
کارشناسان نه چنین کرده اند.
نظامی.
چو بیند بر من این بیداد خواری
نخسبد دیگر از بیداد و زاری.
نظامی.
خسبم امشب ز راه دمسازی
تا نبینم خیال شب بازی.
نظامی.
جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو ورنه بخسبی، شب رود.
مولوی.
طفل خسبد چون بجنباند کسی گهواره را.
مولوی.
ساقی سیم تن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز.
سعدی (طیبات).
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی (طیبات).
چنان خسب کاید فغانت بگوش.
سعدی (بوستان).
الا تا بغفلت نخسبی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم.
سعدی (بوستان).
ده درویش در گلیمی بخسبند. سعدی (گلستان). نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای سرتیز سبک پای که هردم هوسی پزد و هر لحظه رائی زند و هر شب جایی خسبد. (گلستان).
گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو.
حافظ.
- خسبیدن آتش، فرونشستن آن. (ترجمه دیاتسارون ص 34).
- خسبیدن خون، مکتوم ماندن خونی. پنهان ماندن قاتل. (یادداشت بخط مؤلف) :
خون نخسبد درفتددر هر دلی
فکر جستجوی و حل مشکلی.
مولوی.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداندکه نخسبد خون من.
مولوی.
- خسبیدن شیر،بستن آن. کلچیدن آن: اضطراب اندک اندک فراهم آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آن تا بخسبد و ترش گردد. (ذخیرۀ خوارزمی)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَهْ کَ دَ)
خمیده شدن. کج گشتن. (ناظم الاطباء). خمیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
خاییدن. در زیر دندان نرم کردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (از لغت محلی شوشتری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشکیدن
تصویر خشکیدن
خشک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسیدن
تصویر خرسیدن
پوسیدن، گندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسپاندن
تصویر خسپاندن
خواباندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندیدن
تصویر خندیدن
لب به خنده گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفسیدن
تصویر خفسیدن
خفتن خوابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبیدن
تصویر خنبیدن
دست بر دست زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاییدن
تصویر خاییدن
جویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشیدن
تصویر خوشیدن
خشک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتیدن
تصویر خفتیدن
خوابیدن، بخواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خائیدن
تصویر خائیدن
به دندان نرم کردن، جویدن، انگشت خاییدن کودک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
خارش کردن پوست بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخسیدن
تصویر بخسیدن
پژمرده، گداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیدن
تصویر استیدن
بر پا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپیده
تصویر اسپیده
سپیده صبح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خپیدن
تصویر خپیدن
خفه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسبیدن
تصویر خسبیدن
خفتن بخواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسپیدن
تصویر چسپیدن
متصل کردن دو چیز بهم، پیوستن دو چیز به یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خپیدن
تصویر خپیدن
((خَ دَ))
خفه شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسبیدن
تصویر خسبیدن
((خُ دَ))
خفتن، به خواب رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپیده
تصویر اسپیده
آقبانو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشمیدن
تصویر خشمیدن
ائتکال
فرهنگ واژه فارسی سره
خفتن، خوابیدن، به خواب رفتن، غنودن
متضاد: بیدار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد