جدول جو
جدول جو

معنی خسران - جستجوی لغت در جدول جو

خسران
ضرر کردن، زیان دیدن، زیانکاری
تصویری از خسران
تصویر خسران
فرهنگ فارسی عمید
خسران
(تَ کُ)
زیان کردن در تجارت خود و مغبون شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). زیان کردن. (المصادر زوزنی) (دهار).
- خسرالدنیا و الاخره، بزیان در هر دو سرای. (یادداشت بخط مؤلف). توضیح: این عبارت آیۀ قرآن است و در فارسی برای کم زیانکار آمده. را، گمراه شدن، کردن وزن (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خسران
(خُ)
نام دیهی است از دیه های کوزدر. (تاریخ قم ص 141)
لغت نامه دهخدا
خسران
(خُ)
کمی و نقصان و زیانکاری. (ناظم الاطباء). زیان کاری. (دهار). زیان. کاستی: بر خیره می کشند می خورنداز بهر حطام را و آنگاه خود می گذارند و می روند تنهابزیر زمین با وبال و خسران بسیار. (تاریخ بیهقی).
حاصل آن اگر میسر گردد خسران دنیا و آخرت باشد. (کلیله و دمنه).
بنده خاقانی بخدمت نیم رو خاکی رسید
سهو و خسران پس نهاد وسهم خسرو پیشوا.
خاقانی.
از خوف خسران خوداز جانب سلطان صلاح کار خود و از آن او در آن دیدند... (جهانگشای جوینی). من ذرع العدوان حصدالخسران هر که عدوان کارد خسران درود چه از تخم ظلم زیان روید، هلاکی، گمراهی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خسران
(خُسُ)
نام یکی از سران مغول است: خسران از خوف خسران خود از جانب سلطان صلاح کار خود و از آن او در آن دیدند که... (جهانگشای جوینی). و آن اندیشه سبب کودکی و دلشکستگی سلطان بود چون نزدیک خسران خود هزارسف و دیگر امرا رفت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
خسران
کمی و نقصان، زیانکاری
تصویری از خسران
تصویر خسران
فرهنگ لغت هوشیار
خسران
((خُ))
زیانکاری، زیانمندی
تصویری از خسران
تصویر خسران
فرهنگ فارسی معین
خسران
آسیب، اضرار، خسارت، زیان، زیانمندی، ضرر، لطمه
متضاد: نفع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خُ)
جمع واژۀ اخرس. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حسیر. حسر. آرمان خوار. (مهذب الاسماء). دریغخوار. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پارسی خیزران است و آن نوعی نی می باشد. (از مخزن الادویه از انجمن آرای ناصری). رجوع به خیزران شود. حمدالله مستوقی در وصف آن آرد: چوبش بوجار مانند است چوگان ازو سازند صمغش شیر خشت است. (نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
نام کسانی که در ساحل دریای آسکون سکنی دارند. خزر. (از ناظم الاطباء). رجوع به خزر شود.
- دریای خزران، دریای خزر. دریای جرجان. بحر طبرستان. رجوع به دریای خزر شود. در آنندراج و انجمن آرای ناصری آمده است: دریای مازندران ورزاه اکفوده نام است و به اعتبار قرب جوار شهری مجازاً بنام آن شهر مشهور شده چنانکه آن را دریای گیلان و دریای حاجی ترخان و دریای شیروان و دریای استرآباد و دریای ابسکون و اسکون گویند:
باکو ببقاش باج خواهد
خزران و ری و زره کران را.
خاقانی.
با کویه نیز بر لب آن است. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : شمال دیلمان دریای خزران است. (حدود العالم). غوز ناحیتی است مشرق وی بیابان غوز وشهرهای ماوراءالنهر و جنوب بعضی هم از این بیابان ودیگر دریای خزران است. (حدود العالم). بحر خزر و یکی رودی است عظیم سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. (حدود العالم).
ز آب سنان بر آن نی چون شاخ خیزران
بازار آتل و نی خزران شکستنش.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 540)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
محالی است در ترکستان که دشت قپچاق نیزگویند. (از ناظم الاطباء). خزر رجوع به خزر شود: ناحیتی است مشرق دیواری است میان کوه و دریا و دیگر دریاست و بعضی از رود آمل و جنوب وی سریر است و مغربش کوه است و شمالش براذاس است و نندر و این ناحیتی است بسیار نعمت و آبادان و با خواستۀ بسیار و از وی گاوو گوسپند و بره خیزد بی عدد و از شهرهای آن است آمل که قصبۀ خزران و مستقر پادشاه یعنی طرخان خاقان و بندر نحسدر و شهر خمج، بلنجر، بیضا، ساوغر، ختلع، لکن، سور، مسمدا و ناحیت طولاس و لوغر و خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم) :
کاروان مهرگان از خزران آمد
باز اقصای بلاد چین ستان آمد.
منوچهری.
وقت سحرگه کلنگ تعبیه یی ساخته ست
وز لب دریای هند تا خزران تاخته ست.
منوچهری.
ویک اصفهبد را با لشکر گران از صوب صین فرستاد و دیگری را از صوب خزران. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 45)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است جزء دهستان وسط بخش طالقان شهرستان قزوین، واقع در سه هزارگزی شمال خاوری شهرک. کوهستانی، سردسیر. آب آن از چشمه و رود خانه جرنیان. محصولات آن غلات، یونجه، سیب زمینی، ارزن، عسل و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت، قالیچه، گلیم و جاجیم و چادرشب بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُ رُ وِ)
نام سرزمینی است دراطراف فرات و پایتخت آنجا را ادس یا اورفه می نامیدند و پلوتارک خسرون را صفحۀ عرب نشین می داند. پادشاهان خسرون اصولاً تابع شاهان اشکانی بودند ولی گاهی نیز بر اثر پیشرفت رومیها تبعیت از آنها می کردند و چنانکه مشهور است پاکر پادشاه اشکانی پس از آنکه بعد از بلاش اول بتخت رسید خاک خسرون را به ابکار فروخت و پول آن را در توسعۀ تیسفون خرج کرد ولی با وجود این فروش تا زمان مارک اورل حقوق شاهان اشکانی نسبت بپادشاه دست نشاندۀ خسرون برقرار بود. رجوع شود به تاریخ ایران باستان مشیرالدوله ص 2467 و 2506 و 2509
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رُ)
دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 20 هزارگزی شمال خاوری فرمهین. این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد آب آن از قنات و زه آب رود محلی و محصول آن غلات و بن شن و ارزن و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی و راه مالرو است و از فرمهین می توان اتومبیل برد. مزرعۀ کهنه ده و دو سه مزرعۀ کوچک دیگر جزء این ده منظور میشود و آن از دو محل بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام رودیست به کوه گیلویه که عبور از آن جز بتدبیر ممکن نشود. آبش شیرین و گواراست. رود خانه پاونا بناحیۀ فلارد سرحد شش ناحیه آمده رود خانه فلارد شده در قریۀ دورود ناحیۀ تل خسروی کوه گیلویه برود خانه تل خسروی پیوسته رود خانه خرسان میشود. (یادداشت بخط مؤلف)
نام ناحیتی است به آران. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در کتاب الفاظ الادویه آمده: ’اسران بضم اول و سکون ثانی و نون، دوغ’ و در آنندراج آمده: ’اسران بالفتح ع (عربی) ، مایهای شیر’. و ظاهراًاصل کلمه ایران بفتح همزه و ترکی است بمعنی دوغ
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ اِ)
شهری در بین النهرین بزمان سلوکیه و اشکانیه. این شهر ابتدا به انطاکیه کالی ره موسوم بود و عنوان نیم بربری را بدو داده بودند و بعدها ادس (اورفا) نامیده شد. (ایران باستان ص 88، 2087، 2088، 2113، 2328). رجوع به اسرهه شود، نام کاتب عبدبن زیاد. (ایضاً ص 19)
لغت نامه دهخدا
خارنده، در حال خاریدن
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
دهی است جزء دهستان پایین بخش طالقان شهرستان طهران واقع در 28هزارگزی باختر شهرک سر راه عمومی مالرو قزوین به طالقان. این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای مناطق سردسیری و 125 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و گردو و میوه های سردسیری است. شغل اهالی زراعت و مکاری و کرباس بافی و راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
یکی از مبارزان کیخسرو پور سیاوش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
رودۀ ستور که حلقه ای صلب محیط آن است، سر روده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد) ، روده ای که در آن دبر است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خورانات
لغت نامه دهخدا
رماک است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قسراق شود
لغت نامه دهخدا
(کِ رِ)
دهی است از دهستان طارم بالابخش سیردان شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 80تن سکنه دارد. و دارای معادن زاج سیاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ لَ)
دم برداشتن شتر ماده در دویدن. (از منتهی الارب). دنبال برداشتن شتر. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). عسر. و رجوع به عسر شود، از سوی چپ آمدن. (از منتهی الارب). عسر. ورجوع به عسر شود، سخت شدن زادن بر زن. (از اقرب الموارد). عسر. و رجوع به عسر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ سِ)
دهی است از دهستان طرف رود بخش نطنز شهرستان کاشان، در 21هزارگزی جنوب شرقی نطنز و یک هزارگزی جنوب شرقی راه نطنز به اردستان در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و ابریشم و پنبه و انار و انجیر، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نسرین. به صیغۀ تثنیه، نام دو ستاره است، یکی نسر طایر و دیگری نسر واقع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نسر و نسر طائر و نسر واقع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگراست برای خطر. رجوع به خطر در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوران
تصویر خوران
خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسران
تصویر حسران
دریغ، خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خران
تصویر خران
مطیع و فرمانبردار و رام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسران
تصویر حسران
((حَ))
آن که حسرت برد، افسوس خور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسرانی
تصویر خسرانی
((خُ سُ))
منسوب به پدرزن یا پدرشوهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسروان
تصویر خسروان
اکاسره
فرهنگ واژه فارسی سره