جدول جو
جدول جو

معنی خسب - جستجوی لغت در جدول جو

خسب
(خُ)
خوابنده:
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیار خسب است و بسیارخوار.
سعدی (صاحبیه).
- روز خسب، روز خواب
لغت نامه دهخدا
خسب
(خُ)
شهری است (بخراسان) بر کرانۀ بیابان و آب ایشان از کاریز است و خواستۀ مردمان بیشترین چهارپای است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسباندن
تصویر خسباندن
خواباندن، پایین آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسبیدن
تصویر خسبیدن
خوابیدن، به خواب رفتن، خفتن، آرام شدن، آرام گرفتن، دراز کشیدن، بستری بودن، انباشته شدن، متوقف یا تعطیل شدن، راکد شدن
فرهنگ فارسی عمید
(خُ دَ / دِ)
خوابیدگی، عمل خوابیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است جزء دهستان وسط بخش طالقان شهرستان قزوین، واقع در سه هزارگزی شمال خاوری شهرک. کوهستانی، سردسیر. آب آن از چشمه و رود خانه جرنیان. محصولات آن غلات، یونجه، سیب زمینی، ارزن، عسل و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت، قالیچه، گلیم و جاجیم و چادرشب بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خسپانیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خسپانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ دَ / دِ)
عمل خوابنده. خوابیدگی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ دَ / دِ)
نایم. خوابیده:
در این ره جزین خواب خرگوش نیست
که خسبندۀ مرگ را هوش نیست.
نظامی.
هقعه، مرد بسیار تکیه کننده و بر پهلو خسبنده میان قوم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است جزء دهستان کزاز پایین بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 24 هزارگزی شمال باختری آستانه و شش هزارگزی مالرو عمومی، کوهستانی، سردسیر، آب آن از قنات ورودخانه و محصول آن غلات و ارزن و بنشن و پنبه و کنجد و کرچک و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی، راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خوابانیدن. خسبانیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بخسبانم ترا من می خورم ناب
که من سرمست خوش باشم تو در خواب.
نظامی.
بخفت و بخفتن بخسباندشان
چو برخاست بر خاک بنشاندشان.
نظامی.
چنان خسبان چو آید وقت خوابم
که گر ریزد گلم ماند گلابم.
نظامی.
نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیایم تا نیارم دلبرت را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ)
دهی است از دهستان چهاردانگه بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 23 هزارگزی شمال خاوری هوراند و 43هزارگزی شوسۀ اهر کلیبر. کوهستانی، معتدل مایل بگرمی، آب از چشمه، محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ /گُو تَ)
غنودن. خسپیدن:
از این پس تو ایمن مخسب از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی.
فردوسی.
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از باد و باران بچسبد همی.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1433).
نخواهند نیز از شما زر و سیم
مخسبید زین پس دل از من به بیم.
فردوسی.
بدو گفت بیژن مرا خواب نیست
مخسب ای برادر زمانی بایست.
فردوسی.
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و در خسبد در بستر ما.
منوچهری.
بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت چرا آمده ای ؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد بسلطان درباب حسنک بشفاعت. (تاریخ بیهقی). بدار گوش و بشب خسب ایمن از همه بد. (تاریخ بیهقی).
چنان است دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.
اسدی.
ایزد خرد ز بهر چه دادستت
تا خوش نخسبی و نخوری چون خر.
ناصرخسرو.
که چند خسبید ای بیهشان که وقت آمد
که تیغ جهل همی در نیام باید کرد.
ناصرخسرو.
چو تو مدهوش بخاک اندر خسبی
چه بهار آید و چه دشت ببار آید.
ناصرخسرو.
خاک برسر پاش خاقانی و در خون خسب از آنک
زیر خاک است آنکه از خاکت بمردم کرده بود.
خاقانی.
میان بادیه ای هان و هان مخسب ار نه
عرابیان ز تو هم سر برند و هم کالا.
خاقانی.
عهد جوانی بسرآمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب.
نظامی.
مست چه خسبی که کمین کرده اند
کارشناسان نه چنین کرده اند.
نظامی.
چو بیند بر من این بیداد خواری
نخسبد دیگر از بیداد و زاری.
نظامی.
خسبم امشب ز راه دمسازی
تا نبینم خیال شب بازی.
نظامی.
جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو ورنه بخسبی، شب رود.
مولوی.
طفل خسبد چون بجنباند کسی گهواره را.
مولوی.
ساقی سیم تن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز.
سعدی (طیبات).
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی (طیبات).
چنان خسب کاید فغانت بگوش.
سعدی (بوستان).
الا تا بغفلت نخسبی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم.
سعدی (بوستان).
ده درویش در گلیمی بخسبند. سعدی (گلستان). نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای سرتیز سبک پای که هردم هوسی پزد و هر لحظه رائی زند و هر شب جایی خسبد. (گلستان).
گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو.
حافظ.
- خسبیدن آتش، فرونشستن آن. (ترجمه دیاتسارون ص 34).
- خسبیدن خون، مکتوم ماندن خونی. پنهان ماندن قاتل. (یادداشت بخط مؤلف) :
خون نخسبد درفتددر هر دلی
فکر جستجوی و حل مشکلی.
مولوی.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداندکه نخسبد خون من.
مولوی.
- خسبیدن شیر،بستن آن. کلچیدن آن: اضطراب اندک اندک فراهم آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آن تا بخسبد و ترش گردد. (ذخیرۀ خوارزمی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ستاره مشتری. (یادداشت بخط مؤلف) :
درنده چو شیران دمنده چو ثعبان
درفشان چو خسبی درخشان چو آذر.
استاد بلعمی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
خوابیده. خفته. بخواب شده. بخواب رفته. خفتیده
لغت نامه دهخدا
تصویری از رسب
تصویر رسب
ته نشینی، گود افتادن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشب
تصویر خشب
چوب درست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطب
تصویر خطب
جمع خطبه
فرهنگ لغت هوشیار
اسپ خیز، توسنی جامه پاره برداشتن اسب هر دو دست و پای راست را با هم و هر دو دست و پای چپ را با هم گاه برین دست و گاه بر آن دست ایستادن اسب، تیز رفتن، نوعی دویدن پویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدب
تصویر خدب
گولی، شتابزدگی
فرهنگ لغت هوشیار
بی بهرگی این واژه پارسی نیز هست برابر با باز پس افکنده باز پس افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبس
تصویر خبس
به مشت گرفتن، ستم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
شمردن، عدد فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ای چسبناک که چسبندگی داشته باشد جهت چسباندن کاغذ پلاستیک و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسب
تصویر اسب
حیوانی است با هوش که جهت سواری یا بار کشی به کار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسباندن
تصویر خسباندن
خوابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسبیدن
تصویر خسبیدن
خفتن بخواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضب
تصویر خضب
سبزه تازه نودمان نو رسته رنگ موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسبیدن
تصویر خسبیدن
((خُ دَ))
خفتن، به خواب رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسباندن
تصویر خسباندن
((خُ دَ))
خواباندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسب
تصویر نسب
تبار، خویشاوندی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کسب
تصویر کسب
درآمد
فرهنگ واژه فارسی سره
خفتن، خوابیدن، به خواب رفتن، غنودن
متضاد: بیدار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خفته، خوابیده، غنوده
متضاد: نشسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرخواب
فرهنگ گویش مازندرانی