گل گندم، گیاهی با ساقه های بلند، شاخه های بسیار، برگ های باریک، گل های سرمه ای رنگ و ریشۀ دراز، ستبر و سرخ رنگ که بیشتر در جاهای آفتابی، کوه ها، تل ها و کشتزارهای گندم می روید و میوۀ آن دارای اثر مسهلی است، قنطوریون
گُلِ گَندُم، گیاهی با ساقه های بلند، شاخه های بسیار، برگ های باریک، گل های سرمه ای رنگ و ریشۀ دراز، ستبر و سرخ رنگ که بیشتر در جاهای آفتابی، کوه ها، تل ها و کشتزارهای گندم می روید و میوۀ آن دارای اثر مسهلی است، قَنطوریون
به تصرف خود درآوردن چیزی با دادن بهای آن کنایه از به دست آوردن اطاعت کسی با پرداختن پول مثلاً تا وقتی پول داری می توانی همه را بخری، کنایه از نجات دادن از آسیب یا نابودی مثلاً آبرویم را خرید، کنایه از پذیرفتن مثلاً برای خودمان شر خریدیم
به تصرف خود درآوردن چیزی با دادن بهای آن کنایه از به دست آوردن اطاعت کسی با پرداختن پول مثلاً تا وقتی پول داری می توانی همه را بخری، کنایه از نجات دادن از آسیب یا نابودی مثلاً آبرویم را خرید، کنایه از پذیرفتن مثلاً برای خودمان شر خریدیم
خرخر کردن گربه. آواز دادن گربه. (یادداشت مؤلف) : مردم سفله بسان گرسنه گربه گاه بنالد بزار و گاه بخرد تاش شکم خوار داری و ندهی چیز از تو چو فرزند مهربانت نبرد راست که چیزی بدست کرد و قوی گشت گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد. ناصرخسرو. ، خرخر کردن خفته. خرناس کشیدن خفته. (یادداشت بخطمؤلف)
خرخر کردن گربه. آواز دادن گربه. (یادداشت مؤلف) : مردم سفله بسان گرسنه گربه گاه بنالد بزار و گاه بخرد تاش شکم خوار داری و ندهی چیز از تو چو فرزند مهربانت نبرد راست که چیزی بدست کرد و قوی گشت گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد. ناصرخسرو. ، خرخر کردن خفته. خرناس کشیدن خفته. (یادداشت بخطمؤلف)
نام شهری است. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) : تا ابوبکر توئی چون قصب شکّرریز این یکی مؤذن خام آمده از خرغونا. منجیک (از لغت نامۀ اسدی). دی در ره خرغون بیکی ساده پسر بر. سوزنی (از صحاح الفرس)
نام شهری است. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) : تا ابوبکر توئی چون قصب شکّرریز این یکی مؤذن خام آمده از خرغونا. منجیک (از لغت نامۀ اسدی). دی در ره خرغون بیکی ساده پسر بر. سوزنی (از صحاح الفرس)
پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن. ضد فروختن. (ناظم الاطباء). ابتیاع. (زوزنی) ، اشتراء. (زوزنی). بیع. شراء. شری. (یادداشت بخط مؤلف) : خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و حجره گرد و لغو و ملازه. منجیک. یکی داد جامه یکی زر و سیم خریدندو بردند بی ترس و بیم. فردوسی. سپردی یکی راه دشوار و دور خریدی چنین رنج ما را بسور. فردوسی. اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه که این معامله را او کند ز تو بهتر. فرخی. غلامی ترک... بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی). مصادرات و مواضعات و خریدن و فروختن همه او می کرد. (تاریخ بیهقی). کلام عارف دانا قبول است که گوهر از صدف باید خریدن. ناصرخسرو. ادانه، بمهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن. ادیان، خریدن به وام. استفخار، فاخر خریدن. استینان، ماده خر خریدن. هرز، بی اندیشه خریدن چیزی را و درآمدن در آن. (منتهی الارب). - امثال: آن که فیل میخرید رفت، نظیر، آن سبوبشکست و آن پیمانه ریخت. - باز خریدن، دوباره خریدن و خریدن همان چیزی را که فروخته شده بود یا گم شده بود. (ناظم الاطباء) : خاقانی مسیح سخن را بنقد عمر دوش از درخت باز خریدم بصبحگاه. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 387). جان فروشید و اسیران اجل باز خرید مگر آن یوسف جان را به پدر باز دهید. خاقانی. بفروخته خود را ز غمت باز خریدم آن خط غلامی که بدادیم دریدم. وحشی (از آنندراج). - ، خلاص کردن. رهایی بخشیدن. (از آنندراج) : ای آنکه دین تو بخریدیم بجان خویش از جور این گروه خران باز خرمرا. ناصرخسرو. از نصیحتهای غمخواران جنون بازم خرید گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد. قدسی. - بخریدن، خریدن: غم بتولای تو بخریده ام جان بتمنای تو بفروخته. سعدی (بدایع). - گران خریدن، از قیمت معمول بیش خریدن. اغلاء. مغالاه. (منتهی الارب). ، رهایی بخشیدن. خلاصی بخشیدن: ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر. فرخی. بردار رنج من که بدردم ز روزگار جان مرا ز حادثۀ آسمان بخر. حیاتی گیلانی (از آنندراج). - باز خریدن، دوباره خریدن: برید این حکایت بفرفوریوس مگر باز خرد مرا زین فسوس. نظامی (اقبالنامه ص 246). - خون او را خریدن، او را از کشتن و مردن خلاصی دادن. (یادداشت بخط مؤلف). - خویشتن بازخریدن، افتداء. ، پذیرفتن. قبول کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : بر من کنی تکبر و گویی ز ابلهی من حامل کتاب خداوند اکبرم خر حامل کتاب بود همچنان که تو من از خر کتاب تکبر چرا خرم. سوزنی. این قدر تعظیم ایشان را خرید وز خری آن دست و پاهارا برید. مولوی. - بخریدن، قبول کردن. پذیرفتن: این عشوه داده بودند بخریده بودیم. (تاریخ بیهقی). - بخرّیدن، بخریدن: یارتو باید که بخرّد ترا هم تو خودی خیره خریدار خویش. ناصرخسرو. - زرق خریدن، فریب خوردن: رسولان فرستادن گرفت و امیر ابوالفضل زرق وی بنخرید تا آخر حرب آغاز کرد. (تاریخ بیهقی). زن جادوست جهان من نخرم زرقش زن بود آنکه مر او را بفریبد زن. ناصرخسرو (دیوان چ دبیرسیاقی ص 309). - عشوه خریدن، ناز کسی خریدن. - ، فریب او را خوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : نوشته اند بر ایوان جنهالمأوی که هر که عشوۀدنیا خرید وای به وی. حافظ. - غرور خریدن، فریب خوردن. (یادداشت بخطمؤلف) : فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. سعدی. - ناز خریدن، عشوه خریدن. به همه ناز و آزار کسی راضی شدن. ، فریب خوردن. خریدن در شواهد زیر به ضرورت و زن با ’را’ مشدد آمده است: بیابید از این مایه دیبای روم که پیکر بریشم بود زرش بوم بخرید تا آن درم نزد شاه برند و کند مهر اورا نگاه. فردوسی. میانش بخنجر کنم بر دو نیم بخرند چیزی که باید به سیم. فردوسی. دلی زین پس بهر نرخی بخرم دل بد را برون اندازم از بر. فرخی. بلکه بخرند کشته را ز کشنده گه بدرشتی و گه بخوشی و خنده. منوچهری. زود بخرند ز حال بگشته هرگز که خریده بود دختر کشته. منوچهری. بگذارش تا بدین همی خرد دینار مزور و خطاش را. ناصرخسرو. گر طعام جسم نادان را همی خری بزر مر طعام جان دانا را به جان باید خرید. ناصرخسرو. مر مرا آنچه نخواهی که مخری مفروش بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند. ناصرخسرو. عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلنده. ناصرخسرو. نخرد بجز عمر خارش بخرما از این است با عاقلان خار خارش. ناصرخسرو. همی نیارد نان و همی نخرد گوشت زند برویم مشت و زند به پشتم گاز. قریعالدهر (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی). بخرم گر فروشد بخت بیدار بصد ملک ختن یک موی دلدار. نظامی. چو وقت آید این را که داری به رنج بده بازخرم زهی کان گنج. نظامی. گر نخرد کسی عبیر مرا مشک من مایه بس حریر مرا. نظامی. نخرند کالا که پنهان بود که کالای دزدیده ارزان بود. نظامی
پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن. ضد فروختن. (ناظم الاطباء). ابتیاع. (زوزنی) ، اشتراء. (زوزنی). بیع. شراء. شری. (یادداشت بخط مؤلف) : خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و حجره گرد و لغو و ملازه. منجیک. یکی داد جامه یکی زر و سیم خریدندو بردند بی ترس و بیم. فردوسی. سپردی یکی راه دشوار و دور خریدی چنین رنج ما را بسور. فردوسی. اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه که این معامله را او کند ز تو بهتر. فرخی. غلامی ترک... بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی). مصادرات و مواضعات و خریدن و فروختن همه او می کرد. (تاریخ بیهقی). کلام عارف دانا قبول است که گوهر از صدف باید خریدن. ناصرخسرو. ادانه، بمهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن. ادیان، خریدن به وام. استفخار، فاخر خریدن. استینان، ماده خر خریدن. هرز، بی اندیشه خریدن چیزی را و درآمدن در آن. (منتهی الارب). - امثال: آن که فیل میخرید رفت، نظیر، آن سبوبشکست و آن پیمانه ریخت. - باز خریدن، دوباره خریدن و خریدن همان چیزی را که فروخته شده بود یا گم شده بود. (ناظم الاطباء) : خاقانی مسیح سخن را بنقد عمر دوش از درخت باز خریدم بصبحگاه. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 387). جان فروشید و اسیران اجل باز خرید مگر آن یوسف جان را به پدر باز دهید. خاقانی. بفروخته خود را ز غمت باز خریدم آن خط غلامی که بدادیم دریدم. وحشی (از آنندراج). - ، خلاص کردن. رهایی بخشیدن. (از آنندراج) : ای آنکه دین تو بخریدیم بجان خویش از جور این گروه خران باز خرمرا. ناصرخسرو. از نصیحتهای غمخواران جنون بازم خرید گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد. قدسی. - بخریدن، خریدن: غم بتولای تو بخریده ام جان بتمنای تو بفروخته. سعدی (بدایع). - گران خریدن، از قیمت معمول بیش خریدن. اغلاء. مغالاه. (منتهی الارب). ، رهایی بخشیدن. خلاصی بخشیدن: ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر. فرخی. بردار رنج من که بدردم ز روزگار جان مرا ز حادثۀ آسمان بخر. حیاتی گیلانی (از آنندراج). - باز خریدن، دوباره خریدن: برید این حکایت بفرفوریوس مگر باز خرد مرا زین فسوس. نظامی (اقبالنامه ص 246). - خون او را خریدن، او را از کشتن و مردن خلاصی دادن. (یادداشت بخط مؤلف). - خویشتن بازخریدن، افتداء. ، پذیرفتن. قبول کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : بر من کنی تکبر و گویی ز ابلهی من حامل کتاب خداوند اکبرم خر حامل کتاب بود همچنان که تو من از خر کتاب تکبر چرا خرم. سوزنی. این قدر تعظیم ایشان را خرید وز خری آن دست و پاهارا برید. مولوی. - بخریدن، قبول کردن. پذیرفتن: این عشوه داده بودند بخریده بودیم. (تاریخ بیهقی). - بخرّیدن، بخریدن: یارتو باید که بخرّد ترا هم تو خودی خیره خریدار خویش. ناصرخسرو. - زرق خریدن، فریب خوردن: رسولان فرستادن گرفت و امیر ابوالفضل زرق وی بنخرید تا آخر حرب آغاز کرد. (تاریخ بیهقی). زن جادوست جهان من نخرم زرقش زن بود آنکه مر او را بفریبد زن. ناصرخسرو (دیوان چ دبیرسیاقی ص 309). - عشوه خریدن، ناز کسی خریدن. - ، فریب او را خوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : نوشته اند بر ایوان جنهالمأوی که هر که عشوۀدنیا خرید وای به وی. حافظ. - غرور خریدن، فریب خوردن. (یادداشت بخطمؤلف) : فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. سعدی. - ناز خریدن، عشوه خریدن. به همه ناز و آزار کسی راضی شدن. ، فریب خوردن. خریدن در شواهد زیر به ضرورت و زن با ’را’ مشدد آمده است: بیابید از این مایه دیبای روم که پیکر بریشم بود زرش بوم بخرید تا آن درم نزد شاه برند و کند مهر اورا نگاه. فردوسی. میانش بخنجر کنم بر دو نیم بخرند چیزی که باید به سیم. فردوسی. دلی زین پس بهر نرخی بخرم دل بد را برون اندازم از بر. فرخی. بلکه بخرند کشته را ز کشنده گه بدرشتی و گه بخوشی و خنده. منوچهری. زود بخرند ز حال بگشته هرگز که خریده بود دختر کشته. منوچهری. بگذارش تا بدین همی خرد دینار مزور و خطاش را. ناصرخسرو. گر طعام جسم نادان را همی خری بزر مر طعام جان دانا را به جان باید خرید. ناصرخسرو. مر مرا آنچه نخواهی که مخری مفروش بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند. ناصرخسرو. عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلنده. ناصرخسرو. نخرد بجز عمر خارش بخرما از این است با عاقلان خار خارش. ناصرخسرو. همی نیارد نان و همی نخرد گوشت زند برویم مشت و زند به پشتم گاز. قریعالدهر (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی). بخرم گر فروشد بخت بیدار بصد ملک ختن یک موی دلدار. نظامی. چو وقت آید این را که داری به رنج بده بازخرم زهی کان گنج. نظامی. گر نخرد کسی عبیر مرا مشک من مایه بس حریر مرا. نظامی. نخرند کالا که پنهان بود که کالای دزدیده ارزان بود. نظامی
دوایی است بسیار تلخ و آن را قنطوریون دقیق خوانند. زهر مجموع گزندگان را نافع است. (آنندراج) (برهان). گیاهی دوایی که قنطوریون گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به قنطوریون شود
دوایی است بسیار تلخ و آن را قنطوریون دقیق خوانند. زهر مجموع گزندگان را نافع است. (آنندراج) (برهان). گیاهی دوایی که قنطوریون گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به قنطوریون شود
شهر قدیمی است در شبه جزیره کریمه و به احتمال اقرب به یقین بجایگاه کنونی سباستاپل. مردمان این شهر از مهاجران یونان بودند که بعداً بتحت حمایت مهرداد ارمنی درآمده و سپس بدست رومی ها افتاده اند. رجوع به خرسونس شود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
شهر قدیمی است در شبه جزیره کریمه و به احتمال اقرب به یقین بجایگاه کنونی سباستاپل. مردمان این شهر از مهاجران یونان بودند که بعداً بتحت حمایت مهرداد ارمنی درآمده و سپس بدست رومی ها افتاده اند. رجوع به خرسونس شود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
سبز و خرم را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : همیشه بار خدایا سر تو زریون باد که هست جان همه مردمان بتو زریون. قطران (از جهانگیری). آن درختی کش تو باری، باد زریون جاودان کو بدولت باغ دانش را همی زریون کند. قطران (ایضاً). ، گل شقایق. (از برهان) (ناظم الاطباء). گل شقایق باشد و آنرا آذریون نیز خوانند. (جهانگیری). و بمعنی شقایق نیز در جهانگیری آورده است و آن را مخفف آذریون دانسته و نوشته که ناصرخسرو گفته: ’گشت طبایع...’ اما این بیت چندان دلالتی بر معنی شقایق و لاله ندارد، بلکه به زردی دلیل است. (از انجمن آرا) (از آنندراج) : گشت طبایع پدید از آن و از این شد روی زحل سرخ و روی زهره چو زریون. ناصرخسرو (از جهانگیری). ، بمعنی زردرنگ هم آمده است چه ’یون’ بمعنی رنگ و لون باشد و زر مخفف زرد. (برهان). به معنی زرد باشد و در اصل زرگون بوده. (فرهنگ رشیدی). زرگون. (انجمن آرا) (آنندراج). زردرنگ. (ناظم الاطباء). زرگون. به رنگ زر. طلائی. زردفام. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی ’زرغونیه’ رنگ زرین، زردی، سبزی، سبز) و آن اسم مصدر است از ’زرغون’ از اوستا ’زئیری گئونه’ (به رنگ زر). عنوان هوم و نیز سبزی زرد که به سبزی زند (گیاهان)... فارسی جدید زریون... افغانی ’زرغون’ (سبز تازه...). (حاشیۀ برهان چ معین) : مرا رنگ طبرخون دهر جافی بشست از روی بیرم باب زریون. ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مشرق به نور صبح سحرگاهان رخشان بسان طارم زریون است. ناصرخسرو (ایضاً)
سبز و خرم را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : همیشه بار خدایا سر تو زریون باد که هست جان همه مردمان بتو زریون. قطران (از جهانگیری). آن درختی کش تو باری، باد زریون جاودان کو بدولت باغ دانش را همی زریون کند. قطران (ایضاً). ، گل شقایق. (از برهان) (ناظم الاطباء). گل شقایق باشد و آنرا آذریون نیز خوانند. (جهانگیری). و بمعنی شقایق نیز در جهانگیری آورده است و آن را مخفف آذریون دانسته و نوشته که ناصرخسرو گفته: ’گشت طبایع...’ اما این بیت چندان دلالتی بر معنی شقایق و لاله ندارد، بلکه به زردی دلیل است. (از انجمن آرا) (از آنندراج) : گشت طبایع پدید از آن و از این شد روی زحل سرخ و روی زهره چو زریون. ناصرخسرو (از جهانگیری). ، بمعنی زردرنگ هم آمده است چه ’یون’ بمعنی رنگ و لون باشد و زر مخفف زرد. (برهان). به معنی زرد باشد و در اصل زرگون بوده. (فرهنگ رشیدی). زرگون. (انجمن آرا) (آنندراج). زردرنگ. (ناظم الاطباء). زرگون. به رنگ زر. طلائی. زردفام. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی ’زرغونیه’ رنگ زرین، زردی، سبزی، سبز) و آن اسم مصدر است از ’زرغون’ از اوستا ’زئیری گئونه’ (به رنگ زر). عنوان هوم و نیز سبزی زرد که به سبزی زند (گیاهان)... فارسی جدید زریون... افغانی ’زرغون’ (سبز تازه...). (حاشیۀ برهان چ معین) : مرا رنگ طبرخون دهر جافی بشست از روی بیرم باب زریون. ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مشرق به نور صبح سحرگاهان رخشان بسان طارم زریون است. ناصرخسرو (ایضاً)
نام ایالتی است بحدود زیر: جنوب بدریای سیاه، جنوب شرقی به کریمه، شرق به یکاترینوسلاو، شمال کیف و پودولیا، غرب به بسارابیا. مساحت آن 71284 کیلومتر مربع و جمعیت آن 2137836 تن. این سرزمین از نواحی حاصلخیز خاک روسیه است و محصولات آن بقولات و میوه و دام می باشد. از شهرهای مهم آن اودسا و نیکولایف است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) قصبه ای است بجنوب روسیه کنار دریای سیاه ورود خانه دنیپر با بیست وپنجهزار نفر جمعیت. این قصبه بسال 1788 میلادی تجدید بنا شده و به اسم شهر قدیم خرسون نامیده گردیده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
نام ایالتی است بحدود زیر: جنوب بدریای سیاه، جنوب شرقی به کریمه، شرق به یکاترینوسلاو، شمال کیف و پودولیا، غرب به بسارابیا. مساحت آن 71284 کیلومتر مربع و جمعیت آن 2137836 تن. این سرزمین از نواحی حاصلخیز خاک روسیه است و محصولات آن بقولات و میوه و دام می باشد. از شهرهای مهم آن اودسا و نیکولایف است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) قصبه ای است بجنوب روسیه کنار دریای سیاه ورود خانه دنیپر با بیست وپنجهزار نفر جمعیت. این قصبه بسال 1788 میلادی تجدید بنا شده و به اسم شهر قدیم خرسون نامیده گردیده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
علتی باشد با خارش که آنرا ’گر’ گویند و بعربی جرب خوانند. (برهان قاطع). خارش. قوباء. (زمخشری). پریون: پارسی قوباپریون باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید. از آن خراشیده شود. چون پریون که بتازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و پریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صاحب فرهنگ شعوری گوید پریون بیماری باشد که در زیر ناخن پیدا آید و بترکی آنرا قورل غارن گویند و در بعض نسخ به آن معنی تمرکو داده اند. رجوع به پریوت شود
علتی باشد با خارش که آنرا ’گر’ گویند و بعربی جرب خوانند. (برهان قاطع). خارش. قوباء. (زمخشری). پریون: پارسی قوباپریون باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید. از آن خراشیده شود. چون پریون که بتازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و پریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صاحب فرهنگ شعوری گوید پریون بیماری باشد که در زیر ناخن پیدا آید و بترکی آنرا قورل غارن گویند و در بعض نسخ به آن معنی تمرکو داده اند. رجوع به پریوت شود
علتی است که در بدن آدمی پیدا میشود و هرچند برمی آید پهن میگردد و خارش می کند و آنرا در هندوستان داد میگویند و به عربی قوبا خوانند. (برهان). نام علتی است و سبب آن دو چیز بود یکی خلط بد در تن و دیگر قوت طبیعت. (از آنندراج) : سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید و پوست از آن خراشیده شود چون بریون که به تازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و بریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب استوخودوس ار خورد کس ز من بشنو حدیث بی ریا را بواسیر و بریون را دهد نفع برد هم علت ماخولیا را. حکیم یوسفی طبیب (از آنندراج)
علتی است که در بدن آدمی پیدا میشود و هرچند برمی آید پهن میگردد و خارش می کند و آنرا در هندوستان داد میگویند و به عربی قوبا خوانند. (برهان). نام علتی است و سبب آن دو چیز بود یکی خلط بد در تن و دیگر قوت طبیعت. (از آنندراج) : سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید و پوست از آن خراشیده شود چون بریون که به تازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و بریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب استوخودوس ار خورد کس ز من بشنو حدیث بی ریا را بواسیر و بریون را دهد نفع برد هم علت ماخولیا را. حکیم یوسفی طبیب (از آنندراج)