جدول جو
جدول جو

معنی خریون - جستجوی لغت در جدول جو

خریون
از توابع دهستان بندپی بابل، از دهستان فیروزجاه بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زریون
تصویر زریون
(پسرانه)
زرگون، به رنگ زر، طلایی، سبز و خرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کریون
تصویر کریون
گل گندم، گیاهی با ساقه های بلند، شاخه های بسیار، برگ های باریک، گل های سرمه ای رنگ و ریشۀ دراز، ستبر و سرخ رنگ که بیشتر در جاهای آفتابی، کوه ها، تل ها و کشتزارهای گندم می روید و میوۀ آن دارای اثر مسهلی است، قنطوریون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریون
تصویر پریون
بیماری خارش پوست بدن، جرب، گری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریون
تصویر بریون
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، قوبا، گریون، گوارون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریون
تصویر گریون
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، قوبا، بریون، گر، گوارون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زریون
تصویر زریون
زرگون مانند زر، به رنگ زر، طلایی، زرّین فام، زرغون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خریدن
تصویر خریدن
به تصرف خود درآوردن چیزی با دادن بهای آن
کنایه از به دست آوردن اطاعت کسی با پرداختن پول مثلاً تا وقتی پول داری می توانی همه را بخری،
کنایه از نجات دادن از آسیب یا نابودی مثلاً آبرویم را خرید،
کنایه از پذیرفتن مثلاً برای خودمان شر خریدیم
فرهنگ فارسی عمید
(گُ تَ)
خرخر کردن گربه. آواز دادن گربه. (یادداشت مؤلف) :
مردم سفله بسان گرسنه گربه
گاه بنالد بزار و گاه بخرد
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانت نبرد
راست که چیزی بدست کرد و قوی گشت
گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد.
ناصرخسرو.
، خرخر کردن خفته. خرناس کشیدن خفته. (یادداشت بخطمؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام دهی است از دهستانهای واقع در ناحیۀ آمل. (از مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام شهری است. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) :
تا ابوبکر توئی چون قصب شکّرریز
این یکی مؤذن خام آمده از خرغونا.
منجیک (از لغت نامۀ اسدی).
دی در ره خرغون بیکی ساده پسر بر.
سوزنی (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام دهی است از ده های سمرقند از ناحیۀ ابسغر. (معجم البلدان) (از منتهی الارب) (ازشرفنامۀ منیری). این نام خرغون نیز ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ بِ تَ)
پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن. ضد فروختن. (ناظم الاطباء). ابتیاع. (زوزنی) ، اشتراء. (زوزنی). بیع. شراء. شری. (یادداشت بخط مؤلف) :
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لغو و ملازه.
منجیک.
یکی داد جامه یکی زر و سیم
خریدندو بردند بی ترس و بیم.
فردوسی.
سپردی یکی راه دشوار و دور
خریدی چنین رنج ما را بسور.
فردوسی.
اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر.
فرخی.
غلامی ترک... بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی). مصادرات و مواضعات و خریدن و فروختن همه او می کرد. (تاریخ بیهقی).
کلام عارف دانا قبول است
که گوهر از صدف باید خریدن.
ناصرخسرو.
ادانه، بمهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن. ادیان، خریدن به وام. استفخار، فاخر خریدن. استینان، ماده خر خریدن. هرز، بی اندیشه خریدن چیزی را و درآمدن در آن. (منتهی الارب).
- امثال:
آن که فیل میخرید رفت، نظیر، آن سبوبشکست و آن پیمانه ریخت.
- باز خریدن، دوباره خریدن و خریدن همان چیزی را که فروخته شده بود یا گم شده بود. (ناظم الاطباء) :
خاقانی مسیح سخن را بنقد عمر
دوش از درخت باز خریدم بصبحگاه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 387).
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید
مگر آن یوسف جان را به پدر باز دهید.
خاقانی.
بفروخته خود را ز غمت باز خریدم
آن خط غلامی که بدادیم دریدم.
وحشی (از آنندراج).
- ، خلاص کردن. رهایی بخشیدن. (از آنندراج) :
ای آنکه دین تو بخریدیم بجان خویش
از جور این گروه خران باز خرمرا.
ناصرخسرو.
از نصیحتهای غمخواران جنون بازم خرید
گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد.
قدسی.
- بخریدن، خریدن:
غم بتولای تو بخریده ام
جان بتمنای تو بفروخته.
سعدی (بدایع).
- گران خریدن، از قیمت معمول بیش خریدن. اغلاء. مغالاه. (منتهی الارب).
، رهایی بخشیدن. خلاصی بخشیدن:
ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
فرخی.
بردار رنج من که بدردم ز روزگار
جان مرا ز حادثۀ آسمان بخر.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
- باز خریدن، دوباره خریدن:
برید این حکایت بفرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس.
نظامی (اقبالنامه ص 246).
- خون او را خریدن، او را از کشتن و مردن خلاصی دادن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خویشتن بازخریدن، افتداء.
، پذیرفتن. قبول کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بر من کنی تکبر و گویی ز ابلهی
من حامل کتاب خداوند اکبرم
خر حامل کتاب بود همچنان که تو
من از خر کتاب تکبر چرا خرم.
سوزنی.
این قدر تعظیم ایشان را خرید
وز خری آن دست و پاهارا برید.
مولوی.
- بخریدن، قبول کردن. پذیرفتن: این عشوه داده بودند بخریده بودیم. (تاریخ بیهقی).
- بخرّیدن، بخریدن:
یارتو باید که بخرّد ترا
هم تو خودی خیره خریدار خویش.
ناصرخسرو.
- زرق خریدن، فریب خوردن: رسولان فرستادن گرفت و امیر ابوالفضل زرق وی بنخرید تا آخر حرب آغاز کرد. (تاریخ بیهقی).
زن جادوست جهان من نخرم زرقش
زن بود آنکه مر او را بفریبد زن.
ناصرخسرو (دیوان چ دبیرسیاقی ص 309).
- عشوه خریدن، ناز کسی خریدن.
- ، فریب او را خوردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
نوشته اند بر ایوان جنهالمأوی
که هر که عشوۀدنیا خرید وای به وی.
حافظ.
- غرور خریدن، فریب خوردن. (یادداشت بخطمؤلف) :
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر.
سعدی.
- ناز خریدن، عشوه خریدن. به همه ناز و آزار کسی راضی شدن.
، فریب خوردن. خریدن در شواهد زیر به ضرورت و زن با ’را’ مشدد آمده است:
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر اورا نگاه.
فردوسی.
میانش بخنجر کنم بر دو نیم
بخرند چیزی که باید به سیم.
فردوسی.
دلی زین پس بهر نرخی بخرم
دل بد را برون اندازم از بر.
فرخی.
بلکه بخرند کشته را ز کشنده
گه بدرشتی و گه بخوشی و خنده.
منوچهری.
زود بخرند ز حال بگشته
هرگز که خریده بود دختر کشته.
منوچهری.
بگذارش تا بدین همی خرد
دینار مزور و خطاش را.
ناصرخسرو.
گر طعام جسم نادان را همی خری بزر
مر طعام جان دانا را به جان باید خرید.
ناصرخسرو.
مر مرا آنچه نخواهی که مخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند.
ناصرخسرو.
عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلنده.
ناصرخسرو.
نخرد بجز عمر خارش بخرما
از این است با عاقلان خار خارش.
ناصرخسرو.
همی نیارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
قریعالدهر (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی).
بخرم گر فروشد بخت بیدار
بصد ملک ختن یک موی دلدار.
نظامی.
چو وقت آید این را که داری به رنج
بده بازخرم زهی کان گنج.
نظامی.
گر نخرد کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا.
نظامی.
نخرند کالا که پنهان بود
که کالای دزدیده ارزان بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دوایی است بسیار تلخ و آن را قنطوریون دقیق خوانند. زهر مجموع گزندگان را نافع است. (آنندراج) (برهان). گیاهی دوایی که قنطوریون گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به قنطوریون شود
لغت نامه دهخدا
(خِرْ ری یا)
مرد بددل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ سُنْ)
شهر قدیمی است در شبه جزیره کریمه و به احتمال اقرب به یقین بجایگاه کنونی سباستاپل. مردمان این شهر از مهاجران یونان بودند که بعداً بتحت حمایت مهرداد ارمنی درآمده و سپس بدست رومی ها افتاده اند. رجوع به خرسونس شود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خَ لی یو)
جمع واژۀ خلی ّ (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ژِ یُنْ)
نام غولی در اساطیر یونان دارای سه سر و سه تن و سه پا. وی به دست هرکول به قتل رسید
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سبز و خرم را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
همیشه بار خدایا سر تو زریون باد
که هست جان همه مردمان بتو زریون.
قطران (از جهانگیری).
آن درختی کش تو باری، باد زریون جاودان
کو بدولت باغ دانش را همی زریون کند.
قطران (ایضاً).
، گل شقایق. (از برهان) (ناظم الاطباء). گل شقایق باشد و آنرا آذریون نیز خوانند. (جهانگیری). و بمعنی شقایق نیز در جهانگیری آورده است و آن را مخفف آذریون دانسته و نوشته که ناصرخسرو گفته: ’گشت طبایع...’ اما این بیت چندان دلالتی بر معنی شقایق و لاله ندارد، بلکه به زردی دلیل است. (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
گشت طبایع پدید از آن و از این شد
روی زحل سرخ و روی زهره چو زریون.
ناصرخسرو (از جهانگیری).
، بمعنی زردرنگ هم آمده است چه ’یون’ بمعنی رنگ و لون باشد و زر مخفف زرد. (برهان). به معنی زرد باشد و در اصل زرگون بوده. (فرهنگ رشیدی). زرگون. (انجمن آرا) (آنندراج). زردرنگ. (ناظم الاطباء). زرگون. به رنگ زر. طلائی. زردفام. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی ’زرغونیه’ رنگ زرین، زردی، سبزی، سبز) و آن اسم مصدر است از ’زرغون’ از اوستا ’زئیری گئونه’ (به رنگ زر). عنوان هوم و نیز سبزی زرد که به سبزی زند (گیاهان)... فارسی جدید زریون... افغانی ’زرغون’ (سبز تازه...). (حاشیۀ برهان چ معین) :
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بیرم باب زریون.
ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مشرق به نور صبح سحرگاهان
رخشان بسان طارم زریون است.
ناصرخسرو (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کَ زَ)
دهی است نزدیک اسکندریه. (منتهی الارب) ، نهری است در مصر منشعب از نیل. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام ایالتی است بحدود زیر: جنوب بدریای سیاه، جنوب شرقی به کریمه، شرق به یکاترینوسلاو، شمال کیف و پودولیا، غرب به بسارابیا. مساحت آن 71284 کیلومتر مربع و جمعیت آن 2137836 تن. این سرزمین از نواحی حاصلخیز خاک روسیه است و محصولات آن بقولات و میوه و دام می باشد. از شهرهای مهم آن اودسا و نیکولایف است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
قصبه ای است بجنوب روسیه کنار دریای سیاه ورود خانه دنیپر با بیست وپنجهزار نفر جمعیت. این قصبه بسال 1788 میلادی تجدید بنا شده و به اسم شهر قدیم خرسون نامیده گردیده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
علتی باشد با خارش که آنرا ’گر’ گویند و بعربی جرب خوانند. (برهان قاطع). خارش. قوباء. (زمخشری). پریون: پارسی قوباپریون باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید. از آن خراشیده شود. چون پریون که بتازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و پریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صاحب فرهنگ شعوری گوید پریون بیماری باشد که در زیر ناخن پیدا آید و بترکی آنرا قورل غارن گویند و در بعض نسخ به آن معنی تمرکو داده اند. رجوع به پریوت شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ی ی)
جمع واژۀ حری ّ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گوی در آسیا که آرد از آسیا در آن ریزد و گرد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ری وَ / بِرْ یَ / یُو / بِرْ)
علتی است که در بدن آدمی پیدا میشود و هرچند برمی آید پهن میگردد و خارش می کند و آنرا در هندوستان داد میگویند و به عربی قوبا خوانند. (برهان). نام علتی است و سبب آن دو چیز بود یکی خلط بد در تن و دیگر قوت طبیعت. (از آنندراج) : سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید و پوست از آن خراشیده شود چون بریون که به تازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و بریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شراب استوخودوس ار خورد کس
ز من بشنو حدیث بی ریا را
بواسیر و بریون را دهد نفع
برد هم علت ماخولیا را.
حکیم یوسفی طبیب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
گرداگرد دهان. (برهان) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از گریون
تصویر گریون
مرضی است که آنرا قوبا نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریون
تصویر پریون
مرضی است با خارش گر جرب قوباء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریدن
تصویر خریدن
پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن، ضد فروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریون
تصویر زریون
برنگ زر طلایی زرد فام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریون
تصویر اریون
ورمم غده بناگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کریون
تصویر کریون
((کَ))
قنطوریون، دارویی است تلخ، مفید برای زهر گزندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زریون
تصویر زریون
((زَ))
زرد رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خریدن
تصویر خریدن
((خَ دَ))
با پرداخت پول چیزی از کسی گرفتن، بیع، نجات دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پریون
تصویر پریون
((پَ))
گر، جرب
فرهنگ فارسی معین