جدول جو
جدول جو

معنی خرپی - جستجوی لغت در جدول جو

خرپی
(خَ پَ / پِ)
خرفی ̍. جلبان. (یادداشت بخط مؤلف). خرپا، پی پا که متصل بپاشنه است و به اصطلاح تشریح آنرا تراخیل گویند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

چوبی کلفت یا میله ای آهنی که به صورت عمودی زیر چیزی به خصوص زیر سقف یا زیر پل قرار دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردی
تصویر خردی
کوچکی، کودکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرپی
تصویر کرپی
پلی که روی مرداب بسته شود، پلی که از روی مرداب به دریا متصل گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرجی
تصویر خرجی
هزینۀ روزانه، پولی که برای هزینۀ خاصی لازم است، مقابل خاصّه، معمولی، متعارف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درپی
تصویر درپی
تکۀ پارچه ای که بر پارگی جامه بدوزند، پینه، پاره، برای مثال سیه گلیم خری ژنده جل پشم آکند / که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو (سوزنی - ۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
خرجی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ جی ی)
منسوب به خرجه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ جی ی)
عمر بن احمد بن خرجه، ملقب به خرجی. فقیهی عالم بود و از ابوالحسن احمد بن حسن ایلی حدیث کرد و قاضی ابوالعباس احمد بن حسین بن احمد بن زنبیل نهاوندی از وی حدیث دارد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
قدری از مال که اخراجات ضروری را بر آن موقوف باشد. (آنندراج) :
دو استر پر ز گوهرهای غلطان
که کس قیمت نداند هر یکی زآن
که تا هر جا که خرجی سهل ماند
بیک در دخل اقلیمی ستاند.
امیرخسرو (از آنندراج).
بزربفت خلعت مرا مرحمت شد
هزاری چهارم پی خرجی ره.
بدر چاچی (از آنندراج).
، لوازم لباس غیر از پارچه مانند قیطان و نخ و غیره، پولی که جهت معاش و گذران صرف نمایند. (ناظم الاطباء). وجه برای معاش. نفقه. در تداول عامه، نقد برای اعاشۀ روزانه. (یادداشت بخط مؤلف) ، مقابل خاصگی. (از آنندراج). مقابل خاصه. (یادداشت بخط مؤلف). معمولی.
- کرباس خرجی، نام نوعی کرباس بوده است:
یکی کرباس خرجی داد کآن را...
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خُ ثی ی)
اثاث البیت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). قماش خانه. (مهذب الاسماء). ج، خراثی، ردی ترین متاع، ردیترین غنیمت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ بی ی)
حفاق بن ایمأ بن رخصه بن خربه غفاری خربی (فرزند ایماء). چون پدر از صحابیان بود. (از انساب سمعانی). در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند.
ایمأبن رخصه بن خربه غفاری خربی. از صحابیان بود. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
منسوب بفرقۀ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب بابک گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادی. سرور. انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) :
جهاندار دانندۀ خوب و زشت
مرا گر سپردی سراسر بهشت
نبودی مرا دل بدین خرمی
که روی تو دیدم بتوران زمی.
فردوسی.
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فربهی.
فردوسی.
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی.
فردوسی.
بدان قبه در تخت زرین نهاد
بر آن خرمی تخت بنشست شاد.
فردوسی.
یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه.
منوچهری.
نوروز روز خرمی بی عدد بود.
منوچهری.
و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی. (تاریخ بیهقی).
اگر سالیان از هزاران فزون
در او خرمی ها کنی گونه گون.
اسدی.
بباغی دو درماند ار بنگری
کز این در درآیی وز آن بگذری.
اسدی.
زن ارچند باچیز و باآبروی
نگیرد دلش خرمی جزبشوی.
اسدی.
شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ.
عمعق.
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا.
سنائی.
خرامیدنش باد بر خرمی
که ماهی چو شاهی است خرم خرام.
سوزنی.
عنقای مغرب است در این دورخرمی
خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی.
ابوالفرج سگزی.
بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم.
خاقانی.
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی ازمزاج دهر مجوی.
خاقانی.
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردیست جنس می که بیک دن درآورم.
خاقانی.
مرا بزادن دختر چه خرمی زاید
که کاش مادر من هم نزادی از مادر.
خاقانی.
خرمی کآن فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان.
خاقانی.
شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است.
نظامی.
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
سعدی (گلستان).
بروزه نیست مرا غیر غصۀ جامه
مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود.
نظام قاری.
ز خرمی که درآمد بسایۀ فرجی
قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت.
نظام قاری.
چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول
باشدم تشریف از صدر صنادید زمن.
نظام قاری.
، سیرابی. (آنندراج). سبزی. طراوت. شادابی. نزهت. طری. (یادداشت بخط مؤلف) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار.
فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
فرخی.
اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار
از خرمی چو وقت گل نوبهار باد.
مسعودسعد.
بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه).
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار.
خاقانی.
گل با همه خرمی که دارد
از بعد گیا رسد ببستان.
خاقانی.
، مستی، نشاءه شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) :
مخور باده چندان کت آرد گزند
مشو مست ازاو خرمی کن بسند.
اسدی.
گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه) ، انس. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعۀ خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و سرافراز گردید، اما بواسطۀ بی دولتی که در ذات او بود چون بازآمد از اول بدبختی و بدفعلی بیشتر می نمود. القصه از مداحی او زبان قاصر و عقل عاجز است. با وجود همه طرفگیها شعر نیز می گوید ودر این فن کسی را پسند نمی کند. این مطلع از اوست:
آوازۀ رخ گل تا باز برنیامد
در بوستان ز بلبل آواز برنیامد.
(مجالس النفائس ص 63)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرده فروش. (برهان قاطع). خراز. (از ناظم الاطباء). پلچی فروش. (یادداشت بخط مؤلف) : خزمک. مهره ای بوده که کودکان را ازبهر چشم بد بندند و خرزیان فروشند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
انتساب به خرمهره فروش. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
چوب بندی زیر آهنهای شیروانی. (یادداشت مؤلف). چون بخواهند آهن شیروانی را بکوبند ابتدا از چوبهای ضخیم مثلث هایی درست میکنند و قاعده آن مثلثها را روی سقف میگذارند و سپس روی اضلاع این مثلث ها دستکهای چوبی میکوبند و زمینه را برای آهن کوبی آماده میکنند. امروزه این کلمه بر مثلثهای ساخته شدۀ از آهن برای منظورهایی شبیه بمنظور فوق نیز اطلاق میشود. خرفی ̍. خلّر. جلّبان. (یادداشت به خط مؤلف) ، چوب بندی بشکل مثلث برای اره کشی و از وسط شکافتن تیر. (یادداشت بخط مؤلف) ، چوب بندی برای آویزان کردن پردۀ نقاشی تا نقاش بتواند درکنار آن نشیند و نقاشی کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَرِ)
خرافت. کودنی. (ناظم الاطباء). سفه
لغت نامه دهخدا
تصویری از درپی
تصویر درپی
در عقب، در پس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرپی
تصویر کرپی
پلی که از روی مرداب بدریا وصل گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرپی
تصویر پرپی
خمیری که کشش آن زیاد و برای نان پختن مناسبتر باشد پر کشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترپی
تصویر ترپی
فرانسوی اژدر ماهی سفره ماهی، اژدر از جنگ افزارها سفره ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردی
تصویر خردی
بچگی، کودکی، طفولیت
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی ضخیم یا میله ای آهنین که آنرا عمودا در زیر سقف یا جایی دیگر کار گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرثی
تصویر خرثی
مان مانه (اثاث البیت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجی
تصویر خرجی
هزینه روزانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرفی
تصویر خرفی
کم عقلی از پیری خرف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرکی
تصویر خرکی
سخت بی ادبانه، سطبر، زمخت، خشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمی
تصویر خرمی
شادمانی، خوشحالی، سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرکی
تصویر خرکی
((خَ رَ))
احمقانه، شوخی خرکی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرپا
تصویر خرپا
((خَ))
داربستی از چوب یا آهن به شکل مثلث که زیر سقف، پل و مانند آن قرار می دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرجی
تصویر خرجی
((خَ))
هزینه، هزینه زندگی
خاصه خرجی: ول خرجی تبعیض آمیز، بذل و بخشش اسراف آمیز و معمولاً غیرعادلانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درپی
تصویر درپی
((دَ))
پینه، وصله، تکه ای پارچه که بر پارگی جامه دوزند
فرهنگ فارسی معین