جدول جو
جدول جو

معنی خرم - جستجوی لغت در جدول جو

خرم
در عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفعولن تغییر یافته است، اخرم
فرهنگ فارسی عمید
خرم
شاد، شادمان، خوش، تازه و شاداب
تصویری از خرم
تصویر خرم
فرهنگ فارسی عمید
خرم
(تَ ظَنْ نی)
شکافته گردیدن دیوار بینی فلان. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خرم
(خَ)
بخاری که از روی آب گرم و زمینهای نمناک برمیخیزد. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع)، (خ / خ ) ، مهره ای باشد از شیشه سیاه و سفید و کبود که برای دفع چشم به دبر اطفال بندند و خرمک مصغر آن است. (انجمن آرای ناصری) :
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نه بستندخرمکت بگلو بر.
منجیک.
،
{{اسم خاص}} بطور افسانه مرغزاری هم هست که در آنجا کوهی است و هر مطلبی که عرض کنند جواب آید، گویند چون سکندر ذوالقرنین فوت شد رومیان و فارسیان بر سر مدفن او گفتگو می کردند فارسیان می گفتند هر جا که فوت شده است دفن باید کرد و رومیان میگفتند جایی که مولد اوست دفن می کنیم. چون گفتگو بلند شد یکی از فارسیان گفت بفلان کوه باید رفت و سؤال کرد به هرچه جواب آید عمل نمود و چنان کردند. (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
خرم
(خَ)
بینی کوه. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)، پوست تخم مرغ است که بجهت ادویۀ عین مشغول کرده باشند. (تحفۀ حکیم مؤمن)، پشته و یا بینی کوه که جدا شده باشد از دیگری. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)، دماغه. (ازتاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)،
{{مصدر}} (اصطلاح عروض) افتادن فای فعولن و میم مفاعیلن در عروض. (از ناظم الاطباء). در کشاف اصطلاحات فنون آمده: هو حذف المیم من مفاعیلن لیبقی فاعیلن فنقل الی مفعولن و یسمی اخرم. (تعریفات جرجانی). حذف حرف اول از جزء است چنانچه در عنوان الشرف گفته، و در پاره ای از رسائل عروض عرب گوید: خرم افکندن اولین متحرک از وتد مجموع باشد در صورتی که جزء در صدر بیت واقع شده باشد پس اگر این عمل در فعولن سالم صورت گیرد آنرا عضب خوانند و خرم اعم از عضب و ثلم باشد - انتهی. در رسالۀ قطب الدین سرخسی آمده که خرم اسقاط اول وتد مجموع است، و در عروض سیفی آورده که خرم انداختن میم مفاعیلن است و چون فاعیلن کلمه غیرمستعمل باقی ماند بجایش مفعولن نهند و آن رکن که در آن خرم واقع شود آنرا اخرم گویند، و در منتخب می گوید: خرم رفتن فای فعولن و میم مفاعیلن است پس در اختلاف عبارات امعان نظری کن،
{{مصدر}} باز کردن درز دوخته را. (از تاج العروس) : اما علاج، آنکه جراحت بر او (بر زبان) آید و رباطی کوتاه گردد دستکاریست و بریدن آن رباط چندانکه زفان مسترخی نشود و اگراز بریدن ترسند که چون بسیار آید اولیتر آن باشد که خرم کنند و آن چنان باشد که ابریشمی بوزن اندر زیر آن رباط کشند به احتیاط و ببندند و رگها را گوش دارند تا در ابریشم و بند او نباشند تا بریده نشوند آن ابریشم را بگذارند و همی آزمایند تا آن روز که آن رباط بریده نشود و ابریشم برون آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، شکافتن دیوار بینی را، بریدن و کم کردن چیزی را از کسی، منه: ماخرمت منه شیئاً. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)، خارج از راه شدن رهبر، منه: ماخرم الدلیل عن الطریق. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (منتهی الارب)، افتاده. افتادگی در کتاب و مانند آن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خرم
(خُ)
ظاهراً نام بیشه ای بوده است:
نمایان شما را یکی مرغزار
ز شاهان پیشینگان یادگار
ورا خرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر
برفتند پویان بکردار غرم
بر آن بیشه کش نامور خواند خرم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
خرم
(خُ)
پشته و یا بینی کوه که جدا شده باشد از دیگری، دماغه. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خرم
(خُ رَ)
مخفف خرّم. خندان. خوشوقت. شادمان. (از ناظم الاطباء) :
خرم میزی که تا سبزی برآید.
(ویس و رامین).
از تیغ او ولایت بدخواه او خراب
از رای او ولایت احباب او خرم.
فرخی.
چرا نه مردم عاقل چنان بود که بعمر
چو دردسر رسدش مردمان دژم گردند
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
بسر بریدن او دوستان خرم گردند.
عسجدی.
ایزد ازخلق تو آرد در جهان پیدا بهار
زآن چو نیسان اندرآمد زآن شود گیتی خرم.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
خرم
(خُرْ رَ)
پهلوان. نام یکی از فرماندهان بزمان شاه شجاع و امیر مبارزالدین از سلسلۀ آل مظفر. رجوع به ص 171، 218، 214 تاریخ عصر حافظ ج 1 و ص 701، 712 و 721 تاریخ گزیده چ لیدن شود
نام یکی از پادشاهان آل بابر در هندوستان است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لقب پدر حسین بن ادریس حافظ است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خرم
(خُرْ رَ)
شادمان، خوشوقت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مسرور. دلخوش. شاد. (ناظم الاطباء). شاداب. سرزنده. مقابل نژند. باطراوت. (یادداشت بخط مؤلف). بش ّ:
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود با نبیذ فناروز.
رودکی.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک.
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
وگر تنت خراب است بدین میکنش آباد.
کسائی.
چو بشنید شیرین که آمد سپاه
به پیش سپه آن جهاندار شاه
ز ایوان خرم برآمد ببام
بروز جوانی نبد شادکام.
فردوسی.
بر او آفرین کرد بهرامشاه
که شادان وخرم بزی سال و ماه.
فردوسی.
از آن نامه شد شاد و خرم نهان
بر او تازه شد روزگار مهان.
فردوسی.
خوش و خرم و خوب و آراسته
بهر جای گنجی پر از خواسته.
فردوسی.
چو روی یلان کرد خرم شراب
چنین گفت فرزانه افراسیاب.
فردوسی.
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
ازبهر چه آراست بدان توی و بدان خم ؟
عنصری.
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه بدسگال او ماتم باد.
منوچهری.
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشۀ او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری.
امیر گفت الحمدﷲ سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی). شاد و خرم زی و می میخور. (تاریخ بیهقی).
بدان همره از نامۀ باستان
بشعر آر خرم یکی داستان.
اسدی (گرشاسب نامه).
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا.
ناصرخسرو.
گه خرم زید و عمرو غمگین
گه غمگین زید و عمرو خرم.
ناصرخسرو.
چو چشم از نور و ماه از خور بدانش گشت دل زیبا
چو جسم از جان و باغ از نم بدانش گشت جان خرم.
ناصرخسرو.
ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا نظارۀ قدرت خداوند بصحرا رویم تا دل بگشاید و وقت ما خرم شود. (قصص الانبیاء ص 31).
زآن روی که با سید کونینی هم نام
طبع همه هم نامان باشد بتو خرم.
سوزنی.
با جود تو هست از دگران خواستن چیز
بر ساحل قلزم چو نمازی به تیمم.
سوزنی.
تا چند که پوستین به گازر ده
خرم دل آنکه پوستین دارد.
انوری.
جمشید در اول پادشاهی سخت خدای ترس بود و جهانیان او رادوست دار بودند و بدو خرم. (نوروزنامه). تا سال دیگرشادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی بمانند. (نوروزنامه). و خلاخل زرین چو دیرپای بازبندند بر شکار دلیرتر و خرم تر رود. (نوروزنامه). ما در پناه دولت... این فلک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه).
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان در آمد و خرم شد.
خاقانی.
عاشق از روی شناسی ببلاست
خرم آنکس که کسش نشناسد.
خاقانی.
ازبرای شادی سائل برنگ
میشوم خرم تر از اکرام خویش.
خاقانی.
جانم بحشمت تو نه غمناک خرم است
کارم بهمت تو نه بدتر نکوتر است.
خاقانی.
هر کرا او مقبل و آزاد خواند
او عزیز و خرم و دلشاد ماند.
مولوی.
خرم تن آنکه با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی.
سعدی.
میروی خرم و خندان و نگه می نکنی
که نگه می کند از هر طرفت غمخواری.
سعدی.
گر در جهان دلی ز تو خرم نمی شود
باری چنان مکن که شود خاطری حزین.
عماد فقیه.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست.
حافظ.
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم.
حافظ.
، خوشا بحال . طوبی لمن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بدو گفت پرمایه افراسیاب
که خرم کسی کو بمیرد در آب.
فردوسی.
مرا نیست، این خرم آنرا که هست
ببخشای بر مردم تنگدست.
فردوسی.
خانه اصلی ما گوشۀ گورستانست
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم.
خاقانی.
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنین روی اوفتد هر بامداد.
سعدی.
آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد
خرم آن روز که از خانه بصحرا آیی.
سعدی.
، ب-اط-راوت. ط-ری. سرسب-ز. پ-ر گل و ریح__ان. (یادداشت بخط مؤلف) :
بهار خرم نزدیک آمد از دوری
بشادکامی نزدیک شد نه منذوری.
جلاب بخاری.
چو شد زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی نگار.
فردوسی.
از او کردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر از بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
رسیدم بباغ و بخرم بهار
همه شادمان بودم از روزگار.
فردوسی.
همه فصلش چو خرم نوبهاران
مقام عشرت و جای شکار است.
نظامی.
، جای دلخوش و دلپسند. (ناظم الاطباء). مکان سرسبز. مکان شاداب. (یادداشت مؤلف) :
بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود.
رودکی.
اهواز، شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از این خرم تر با نعمتهای بسیار و نهادی نیکوی. (حدود العالم). اذنه، شهری است با بازار خرم بر لب رود سیحون نهاده. (حدود العالم). مرعش، جذب دو شهرکست خرم و آبادان. (حدود العالم).
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی.
همی تاخت تا پیش کابل رسید
درخت و گل و سبزه و آب دید
بدانجای خرم فرودآمدند
ببودند یک روز و دم برزدند.
فردوسی.
چو شاه اندر آن جای خرم رسید
سراپرده بر دشت و هامون کشید.
فردوسی.
بدان مرغزار اندرآمد دژم
جهان خرم و گیو را دل بغم.
فردوسی.
تلی بود خرم یکی جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه.
فردوسی.
خوشا منزلا خرما جایگاه
که آنجاست آن سروبالا رفیقا.
منوچهری.
خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر.
فرخی.
از چندان باغهای خرم و بناهای جانفزا... بچهار پنج گز زمین بسنده کرد. (تاریخ بیهقی).
برخ دوزخی وار خوارند و زشت
به آباد کشور چو خرم بهشت.
اسدی.
گویند عالمیست خوش و خرم
بی حد و منتهاست در او نعما.
ناصرخسرو.
تنت گور است و پا الحد دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضۀ خرم مشقت دوزخ نیران.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 358).
از شورستان چنان گمانست
کآن میوه ستانست و باغ خرم.
ناصرخسرو.
و این سبا شهری بود خرم وآب روان و درختان بسیار و شهری پرنعمت. (قصص الانبیاء).
برنگی کز خم نیلی فلک خاست
مشو خرم که رنگ سوگوار است.
خاقانی.
تماشا کرد صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار.
نظامی.
شدند آن روضۀ حوران دلکش
بصحرائی چو مینو خرم و خوش.
نظامی.
، نام ماه دی که ماه دهم باشد از سال شمسی و بودن آفتاب در برج جدی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، اسم گیاهی است که در بستان و مواضعسایه دار می روید. برگش باریک و متفرق و دراز، گلش بنفش و خوشبو و خوش منظر مایل بگرمی و جالی و مقوی دماغ و منوّم و لطیف و زیاده کننده عقل و فهم و نظارۀ او مورث سرور و فرح و نگاه داشتن او در کف دست و آستین باعث محبت و روغنی که از گل او ترتیب دهند جهت دردسر و بی خوابی و رفع توحش و طلاء او با موم روغن جهت نیکویی رخسار و موجب قبول رافع بغض است. (تحفۀ حکیم مؤمن). جالی. اسقلیاطیقوس. اسقراطیقوس. (امام محمد زکریای رازی) ، لنخیتیس. سراج القطرب. شریف ادریس در کتاب مفردات خود گوید که دیسقوریدوس وجالینوس هیچیک از این داروها را نمی شناخته اند لیکن ابوبکر بن وحشیه ذکر آن آورده است. (از مفردات ابن البیطار) ، مریحه. انقراقون. (مفردات ابن ابیطار) ، روز هشتم از هر ماه شمسی و در روز هشتم خرم ماه چون نام روز و ماه یکی می گردد در قدیم مردم ایران عید می کردند و جامه های سپید پوشیده از تخت فرودآمدندی و بر فرش نشسته بار عام می دادندی و با رعایا صحبت داشته خرمی و شادمانی می نمودندی. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، نام پرده ای است از پرده های موسیقی:
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پردۀ خرم زند.
مولوی (کلیات شمس)
لغت نامه دهخدا
خرم
شادمان، خوشوقت، خندان
تصویری از خرم
تصویر خرم
فرهنگ لغت هوشیار
خرم
((خُ رَّ))
شاد، شادمان
تصویری از خرم
تصویر خرم
فرهنگ فارسی معین
خرم
باصفا، باطراوت، نزه، سرسبز، بشاش، خشنود، خوش، خوشحال، خوشدل، زنده دل، سرسبز، شاد، شادان، شادمان، مبتهج، مسرور، مشعوف، مصفا
متضاد: بی صفا، ناشاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرم
خاموش کردن چراغ یا آتش، هم سنخ، هم پایه، هم ارزش، مناسب، از توابع دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمن
تصویر خرمن
(دخترانه)
توده غله درو شده، توده و مقدار انبوه از هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرمه
تصویر خرمه
(دخترانه)
نام همسر مزدک
فرهنگ نامهای ایرانی
میوه ای گرمسیری با هستۀ سخت و پوست نازک که به شکل خوشۀ بزرگ از درخت آویزان می شود، درخت راست و بلند این میوه با برگ های بزرگ و میوه های خوشه ای، نخل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمک
تصویر خرمک
مهرۀ سیاه و سفید که برای دفع چشم زخم به گردن اطفال ببندند، چشم زد، برای مثال ترسم چشمت رسد که سخت خطیری / چون که نبندند خرمکت به گلو بر (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمن
تصویر خرمن
محصول درو شده و روی هم ریخته که هنوز نکوبیده و کاه آن را جدا نکرده اند، کنایه از تودۀ چیزی
خرمن ماه (مه): کنایه از هالۀ ماه، برای مثال آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دو جو (حافظ - ۸۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ مُ)
خرامرود که امرودیست بزرگ و بغایت رسیده و بی مزه. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادی. سرور. انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) :
جهاندار دانندۀ خوب و زشت
مرا گر سپردی سراسر بهشت
نبودی مرا دل بدین خرمی
که روی تو دیدم بتوران زمی.
فردوسی.
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فربهی.
فردوسی.
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی.
فردوسی.
بدان قبه در تخت زرین نهاد
بر آن خرمی تخت بنشست شاد.
فردوسی.
یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه.
منوچهری.
نوروز روز خرمی بی عدد بود.
منوچهری.
و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی. (تاریخ بیهقی).
اگر سالیان از هزاران فزون
در او خرمی ها کنی گونه گون.
اسدی.
بباغی دو درماند ار بنگری
کز این در درآیی وز آن بگذری.
اسدی.
زن ارچند باچیز و باآبروی
نگیرد دلش خرمی جزبشوی.
اسدی.
شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ.
عمعق.
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا.
سنائی.
خرامیدنش باد بر خرمی
که ماهی چو شاهی است خرم خرام.
سوزنی.
عنقای مغرب است در این دورخرمی
خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی.
ابوالفرج سگزی.
بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم.
خاقانی.
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی ازمزاج دهر مجوی.
خاقانی.
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردیست جنس می که بیک دن درآورم.
خاقانی.
مرا بزادن دختر چه خرمی زاید
که کاش مادر من هم نزادی از مادر.
خاقانی.
خرمی کآن فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان.
خاقانی.
شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است.
نظامی.
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
سعدی (گلستان).
بروزه نیست مرا غیر غصۀ جامه
مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود.
نظام قاری.
ز خرمی که درآمد بسایۀ فرجی
قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت.
نظام قاری.
چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول
باشدم تشریف از صدر صنادید زمن.
نظام قاری.
، سیرابی. (آنندراج). سبزی. طراوت. شادابی. نزهت. طری. (یادداشت بخط مؤلف) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار.
فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
فرخی.
اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار
از خرمی چو وقت گل نوبهار باد.
مسعودسعد.
بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه).
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار.
خاقانی.
گل با همه خرمی که دارد
از بعد گیا رسد ببستان.
خاقانی.
، مستی، نشاءه شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) :
مخور باده چندان کت آرد گزند
مشو مست ازاو خرمی کن بسند.
اسدی.
گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه) ، انس. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعۀ خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و سرافراز گردید، اما بواسطۀ بی دولتی که در ذات او بود چون بازآمد از اول بدبختی و بدفعلی بیشتر می نمود. القصه از مداحی او زبان قاصر و عقل عاجز است. با وجود همه طرفگیها شعر نیز می گوید ودر این فن کسی را پسند نمی کند. این مطلع از اوست:
آوازۀ رخ گل تا باز برنیامد
در بوستان ز بلبل آواز برنیامد.
(مجالس النفائس ص 63)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ مَ)
گیاهی است مانند لوبیا و آن بنفشه ای رنگ است و بوییدن و نظر کردن بدان مفرح باشد و روغن آن نیز فرح آرد. (یادداشت بخط مؤلف). گیاهی است مانند لوبیا. ج، خرّم. (منتهی الارب) ، کافتگی دیوار بینی. ج، خرمات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ)
کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند. (نسخه ای از اسدی). قبۀ غله و گل و خاک بود. (نسخه ای از اسدی). تودۀ گندم و جو باشد که از کاه پاک کنند. (صحاح الفرس). خوشه های غله راگویند که از بعد از درو کردن توده سازند و هنوز دانه را از کاه جدا نکرده باشند. (فرهنگ جهانگیری). تودۀ غلۀ مالیده و غیر آن با کاه آمیخته. (شرفنامۀ منیری). تودۀ غلۀ مالیده و با کاه آمیخته یا تودۀ غلۀ صاف. (غیاث اللغات). تودۀ غله که هنوز آنرا نکوفته و از کاه جدا ننموده باشند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
که را سوخت خرمن چه خواهد مگر
جهان را همه سوخته سربسر.
ابوشکور بلخی.
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
رودکی.
نسوزد عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن.
رودکی.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری.
منوچهری.
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی.
منوچهری.
بهر باد خرمن نشاید فشاند.
اسدی.
گر آتش است چونکه از این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر.
ناصرخسرو.
نشاید کرد مر هشیاردل را
بباد بی خرد بر باد خرمن.
ناصرخسرو.
این خسان باد عذابند چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن.
ناصرخسرو.
وآنگه که تهی شدی ز فرزندان
چون پنبه شوی بکوه بر خرمن.
ناصرخسرو.
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش.
ناصرخسرو.
گر بباد تو کنم خرمن خود بر باد
نبرد فردا جز باد در انبانم.
ناصرخسرو.
دعوی ده کننده ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند.
سنائی.
بیهده خر در خلاب قصۀ من رانده ای
کافرم گر نفگنم گاو هجا در خرمنت.
انوری.
آری چو ترا سوخته باشد خرمن
خواهی که بود سوخته هم خرمن من.
؟ (از تاریخ سلاجقۀ کرمان).
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا.
خاقانی.
ازکشت زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که بخرمن درآورم.
خاقانی.
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 313).
همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را.
نظامی.
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
مولوی (مثنوی).
تو ز خرمن های ما آن دیده ای
که در آن دانه بجان پیچیده ای.
مولوی (مثنوی).
صاحب خرمن همی گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی.
مولوی (مثنوی).
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم.
مولوی (مثنوی).
خداوند خرمن زیان می کند
که بر خوشه چین سر گران می کند.
سعدی (بوستان).
هرکه مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنش خوشه باید چید.
سعدی (گلستان).
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی می بایدت تخمی بکار.
سعدی.
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
نه دون همت کند نعمت فراموش.
سعدی.
از چنین خرمن این چنین خوشه.
اوحدی.
هادی، گاوی که در مرکز خرمن بندند او راوقت خرمن کوبی. درو، بر باد کرد خرمن را. (منتهی الارب).
- امثال:
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
نظیر: خود کرده را چاره نیست.
خرمن سوخته را از برق چه هراس ؟ نظیر:
نیست از برق حذر مزرعۀ سوخته را.
صائب.
نظیر: پابرهنه از آب نمی ترسد.
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد، نظیر:
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش.
ناصرخسرو.
در خرمن کائنات کردم چو نگاه
یک دانه محبت است باقی همه کاه.
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن.
- آتش در خرمن زدن، نیست و نابود کردن. تباه کردن:
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
مولوی (مثنوی).
- خرمن گدا، تودۀ غله که خوشه چینان جمع کرده اند. (از ناظم الاطباء).
- سر خرمن، وقت خرمن. موقع خرمن. هنگام خرمن:
آن نبینی که بر سر خرمن
دانه بر زیر و کاه بر زبر است ؟
خاقانی.
- سوخته خرمن، آنکه خرمن او سوخته است. کنایه از سرمایه رفته. خرمن سوخته. دلسوخته:
بر بستر هجرانت ببینند و نپرسندم
کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی ؟
سعدی (طیبات).
هر کجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 685).
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سعدی (ترجیعات).
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد. (قرهالعیون).
- مترس سر خرمن، سر چهارپایی که بر روی چوبی گذارند و در خرمنها نصب کنند تا پرندگان بترسند و از خرمن دانه برنچینند.
- وعده سر خرمن، وعده های توخالی. وعده هایی که وفا نمیشود.
، تودۀهر چیز را نامند. (فرهنگ جهانگیری). مطلق توده. (غیاث اللغات). هر توده چون خرمن گل. خرمن آتش. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). تل از هر چیز. (یادداشت بخط مؤلف) :
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید بلخی.
دل پیل تیغش همی چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد.
فردوسی.
چون برون آیم از این باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن.
فرخی.
زلف تو از مشک ناب چنبرچنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن.
فرخی.
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
منوچهری.
زده یاقوت رمانی بصحراها بخرمنها
فشانده مشک خرخیزی ببستانها بزنبرها.
منوچهری.
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن درّ و عقیق بر همه روی زمین.
منوچهری.
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490).
بتل زرّ و در ریخته زیر گام
بخرمن برافروخته عود خام.
اسدی.
بخرمن فروریخت مهراج زر
بخروار دیبا ودرّ و گهر.
اسدی.
خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می کند.
خاقانی.
نعل آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست.
خاقانی.
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد؟
خاقانی.
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجاییدهمه.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 409).
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
نظامی.
حامله، زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن. (منتهی الارب) ، هاله. داره. شادروان. (السامی فی الاسامی). شایورد. حلقۀ نور بر گرد ماه. شادورد. (یادداشت بخط مؤلف) :
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زندخرمن.
عسجدی.
همچنانک خرمن و گیسو و دنبال اندر هوا برابر ایشان آید. (التفهیم بیرونی).
چو زین درگه نشیند گرد بر من
زند بختم بگرد ماه خرمن.
(ویس و رامین).
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد.
مسعودسعد.
اگر در روستا باشی عجب نیست
که جرم ماه در خرمن بیفزود.
خاقانی.
ای کرده گردماه ز شب خرمن
گریان ز حسرت تو چو باران من
آری دلیل قوت باران است
آنجا که گرد ماه بود خرمن.
ظهیر فاریابی.
- خرمن ماه، هالۀ ماه:
کنیزان و غلامان گرد خرگاه
ثریاوار گرد خرمن ماه.
نظامی.
چه ناله ها که رسید از دلم بخرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد.
حافظ.
- خرمن مه، هالۀ ماه:
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشۀ پروین شده.
نظامی.
ف تنه آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته.
نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشۀ پروین بدو جو.
حافظ.
، حلقۀ نور بر گرد سر پیامبران وامامان. (یادداشت بخط مؤلف) ، اکلیل نور. (یادداشت بخط مؤلف) ، خط عذار خوبان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
جایگاهی بوده است در بالای القدقده و ازآن طایفه ای از بنی تمیم موسوم به بنوالکذاب. در قسمت علیای این مکان آبی بنام القلیب قرار دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خِ مِ)
زن گول. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از آنندراج) ، زن رعنا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، پیرزن فرتوت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، انبوه مردم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
منسوب بفرقۀ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب بابک گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرما
تصویر خرما
خوشا، بس خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمس
تصویر خرمس
شب تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمل
تصویر خرمل
زن گول، پیر زن مردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمی
تصویر خرمی
شادمانی، خوشحالی، سرور
فرهنگ لغت هوشیار
کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند، توده گندم و جو باشد از کاه پاک کنند
فرهنگ لغت هوشیار
((خُ))
درختی است از تیره گرمسیری دارای میوه ای گوشت دار با هسته سخت و پوست نازک، بسیار شیرین و خوش طعم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرمن
تصویر خرمن
((خَ مَ))
توده هر چیز، محصول گندم یا جو یا برنج و دیگر غلات که روی هم انباشته باشند، توده غله که هنوز آن را نکوفته و جدا نکرده باشند، هاله ماه
فرهنگ فارسی معین