شادمان، خوشوقت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مسرور. دلخوش. شاد. (ناظم الاطباء). شاداب. سرزنده. مقابل نژند. باطراوت. (یادداشت بخط مؤلف). بش ّ: باز تو بی رنج باش و جان تو خرم با نی و با رود با نبیذ فناروز. رودکی. ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ. منجیک. مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد وگر تنت خراب است بدین میکنش آباد. کسائی. چو بشنید شیرین که آمد سپاه به پیش سپه آن جهاندار شاه ز ایوان خرم برآمد ببام بروز جوانی نبد شادکام. فردوسی. بر او آفرین کرد بهرامشاه که شادان وخرم بزی سال و ماه. فردوسی. از آن نامه شد شاد و خرم نهان بر او تازه شد روزگار مهان. فردوسی. خوش و خرم و خوب و آراسته بهر جای گنجی پر از خواسته. فردوسی. چو روی یلان کرد خرم شراب چنین گفت فرزانه افراسیاب. فردوسی. آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم ازبهر چه آراست بدان توی و بدان خم ؟ عنصری. همواره شهنشاه جهان خرم باد در خانه بدسگال او ماتم باد. منوچهری. تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد پیشۀ او طرب و مذهب او دانش و داد. منوچهری. امیر گفت الحمدﷲ سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی). شاد و خرم زی و می میخور. (تاریخ بیهقی). بدان همره از نامۀ باستان بشعر آر خرم یکی داستان. اسدی (گرشاسب نامه). مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا. ناصرخسرو. گه خرم زید و عمرو غمگین گه غمگین زید و عمرو خرم. ناصرخسرو. چو چشم از نور و ماه از خور بدانش گشت دل زیبا چو جسم از جان و باغ از نم بدانش گشت جان خرم. ناصرخسرو. ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا نظارۀ قدرت خداوند بصحرا رویم تا دل بگشاید و وقت ما خرم شود. (قصص الانبیاء ص 31). زآن روی که با سید کونینی هم نام طبع همه هم نامان باشد بتو خرم. سوزنی. با جود تو هست از دگران خواستن چیز بر ساحل قلزم چو نمازی به تیمم. سوزنی. تا چند که پوستین به گازر ده خرم دل آنکه پوستین دارد. انوری. جمشید در اول پادشاهی سخت خدای ترس بود و جهانیان او رادوست دار بودند و بدو خرم. (نوروزنامه). تا سال دیگرشادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی بمانند. (نوروزنامه). و خلاخل زرین چو دیرپای بازبندند بر شکار دلیرتر و خرم تر رود. (نوروزنامه). ما در پناه دولت... این فلک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه). ایزد نیافرید هنوز آن دل کاندر جهان در آمد و خرم شد. خاقانی. عاشق از روی شناسی ببلاست خرم آنکس که کسش نشناسد. خاقانی. ازبرای شادی سائل برنگ میشوم خرم تر از اکرام خویش. خاقانی. جانم بحشمت تو نه غمناک خرم است کارم بهمت تو نه بدتر نکوتر است. خاقانی. هر کرا او مقبل و آزاد خواند او عزیز و خرم و دلشاد ماند. مولوی. خرم تن آنکه با تو پیوندد وآن حلقه که در میان ایشانی. سعدی. میروی خرم و خندان و نگه می نکنی که نگه می کند از هر طرفت غمخواری. سعدی. گر در جهان دلی ز تو خرم نمی شود باری چنان مکن که شود خاطری حزین. عماد فقیه. آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست. حافظ. خرم آن روز کز این منزل ویران بروم. حافظ. ، خوشا بحال . طوبی لمن. (یادداشت بخط مؤلف) : بدو گفت پرمایه افراسیاب که خرم کسی کو بمیرد در آب. فردوسی. مرا نیست، این خرم آنرا که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. خانه اصلی ما گوشۀ گورستانست خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم. خاقانی. خرم آن فرخنده طالع را که چشم بر چنین روی اوفتد هر بامداد. سعدی. آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد خرم آن روز که از خانه بصحرا آیی. سعدی. ، ب-اط-راوت. ط-ری. سرسب-ز. پ-ر گل و ریح__ان. (یادداشت بخط مؤلف) : بهار خرم نزدیک آمد از دوری بشادکامی نزدیک شد نه منذوری. جلاب بخاری. چو شد زیب خسرو چو خرم بهار بهشتی پر از رنگ و بوی نگار. فردوسی. از او کردیه شد چو خرم بهار همه رخ پر از بوی و رنگ و نگار. فردوسی. رسیدم بباغ و بخرم بهار همه شادمان بودم از روزگار. فردوسی. همه فصلش چو خرم نوبهاران مقام عشرت و جای شکار است. نظامی. ، جای دلخوش و دلپسند. (ناظم الاطباء). مکان سرسبز. مکان شاداب. (یادداشت مؤلف) : بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود. رودکی. اهواز، شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از این خرم تر با نعمتهای بسیار و نهادی نیکوی. (حدود العالم). اذنه، شهری است با بازار خرم بر لب رود سیحون نهاده. (حدود العالم). مرعش، جذب دو شهرکست خرم و آبادان. (حدود العالم). فخن باغ بین ز ابر و ز نم گشته چون عارض بتان خرم. دقیقی. همی تاخت تا پیش کابل رسید درخت و گل و سبزه و آب دید بدانجای خرم فرودآمدند ببودند یک روز و دم برزدند. فردوسی. چو شاه اندر آن جای خرم رسید سراپرده بر دشت و هامون کشید. فردوسی. بدان مرغزار اندرآمد دژم جهان خرم و گیو را دل بغم. فردوسی. تلی بود خرم یکی جایگاه پس پشت آن رنج دیده سپاه. فردوسی. خوشا منزلا خرما جایگاه که آنجاست آن سروبالا رفیقا. منوچهری. خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر. فرخی. از چندان باغهای خرم و بناهای جانفزا... بچهار پنج گز زمین بسنده کرد. (تاریخ بیهقی). برخ دوزخی وار خوارند و زشت به آباد کشور چو خرم بهشت. اسدی. گویند عالمیست خوش و خرم بی حد و منتهاست در او نعما. ناصرخسرو. تنت گور است و پا الحد دلت تابوت و جان مرده فراغت روضۀ خرم مشقت دوزخ نیران. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 358). از شورستان چنان گمانست کآن میوه ستانست و باغ خرم. ناصرخسرو. و این سبا شهری بود خرم وآب روان و درختان بسیار و شهری پرنعمت. (قصص الانبیاء). برنگی کز خم نیلی فلک خاست مشو خرم که رنگ سوگوار است. خاقانی. تماشا کرد صید افکند بسیار دهی خرم ز دور آمد پدیدار. نظامی. شدند آن روضۀ حوران دلکش بصحرائی چو مینو خرم و خوش. نظامی. ، نام ماه دی که ماه دهم باشد از سال شمسی و بودن آفتاب در برج جدی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، اسم گیاهی است که در بستان و مواضعسایه دار می روید. برگش باریک و متفرق و دراز، گلش بنفش و خوشبو و خوش منظر مایل بگرمی و جالی و مقوی دماغ و منوّم و لطیف و زیاده کننده عقل و فهم و نظارۀ او مورث سرور و فرح و نگاه داشتن او در کف دست و آستین باعث محبت و روغنی که از گل او ترتیب دهند جهت دردسر و بی خوابی و رفع توحش و طلاء او با موم روغن جهت نیکویی رخسار و موجب قبول رافع بغض است. (تحفۀ حکیم مؤمن). جالی. اسقلیاطیقوس. اسقراطیقوس. (امام محمد زکریای رازی) ، لنخیتیس. سراج القطرب. شریف ادریس در کتاب مفردات خود گوید که دیسقوریدوس وجالینوس هیچیک از این داروها را نمی شناخته اند لیکن ابوبکر بن وحشیه ذکر آن آورده است. (از مفردات ابن البیطار) ، مریحه. انقراقون. (مفردات ابن ابیطار) ، روز هشتم از هر ماه شمسی و در روز هشتم خرم ماه چون نام روز و ماه یکی می گردد در قدیم مردم ایران عید می کردند و جامه های سپید پوشیده از تخت فرودآمدندی و بر فرش نشسته بار عام می دادندی و با رعایا صحبت داشته خرمی و شادمانی می نمودندی. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، نام پرده ای است از پرده های موسیقی: افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل زهره نماند زهره را تا پردۀ خرم زند. مولوی (کلیات شمس)