جدول جو
جدول جو

معنی خرش - جستجوی لغت در جدول جو

خرش
(خَ رَ)
متاع فرومایۀ خانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). ج، خروش
لغت نامه دهخدا
خرش
(خُ رُ)
خروش. شور. غوغای با گریه. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) ، خار و خلاشۀ افکندنی و بکارنیامدنی. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
خرش
(خَ رِ)
کسی که از روی هزل و مسخرگی بر وی خنده کنند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مسخره. دلقک. (یادداشت بخط مؤلف) ، استهزاء. ریشخند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خرش
(خَ رِ)
آنکه خوابش نیاید. خرش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خرش
(خَ رَ)
خر وحشی. گورخر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خرش
کالای بی بها بانگ و فریاد
تصویری از خرش
تصویر خرش
فرهنگ لغت هوشیار
خرش
((خُ رُ))
خروش
تصویری از خرش
تصویر خرش
فرهنگ فارسی معین
خرش
((خَ))
متاع بی ارزش
تصویری از خرش
تصویر خرش
فرهنگ فارسی معین
خرش
خورشت، حاشیه، کناره ی باریک هر چیز به ویژه زمین و پارچه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرشاد
تصویر خرشاد
(دخترانه و پسرانه)
خورشید، آفتاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر خراد از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرشید
تصویر خرشید
(دخترانه و پسرانه)
خورشید، آفتاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر خراد از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرشا
تصویر خرشا
(دخترانه)
خورشید، آفتاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر خراد از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرشاد
تصویر خرشاد
خورشید، کره ای سوزان و گازی که زمین و سیارات دیگر منظومۀ شمسی دور آن می گردند و از آن کسب نور و حرارت می کنند، آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرشید
تصویر خرشید
خورشید، کره ای سوزان و گازی که زمین و سیارات دیگر منظومۀ شمسی دور آن می گردند و از آن کسب نور و حرارت می کنند، آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرشوف
تصویر خرشوف
آرتیشو، کنگر فرنگی، گیاهی با بوتۀ کوتاه و برگ های سفید خاردار، ساقه و برگ های تلخ و گل ها و شکوفه های خوراکی که در تحریک اشتها و تصفیۀ خون و تقویت سلول های مغز و قلب و کاهش مقدار کلسترول و اوره مؤثر است، حرشف
فرهنگ فارسی عمید
(خَ شَ / شِ)
بنابر نظر مرحوم دهخدا نام گیاهی است که در شیر زنند تا زود جغرات شود: فله، شیر پخته بود که خرشه درزنند و به دلمه نهند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). فله، ماستی بود که بساعتی کنند از خرشه چون درآمیزند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) ، آغوز. شیرماک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
یکی از نامهای خورشید است. (برهان قاطع). بلغت زند و پازند، خورشید و آفتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ شُ)
ضابط درشت خوی و دراز و فربه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
جمع واژۀ خرشعه. (منتهی الارب). رجوع به خرشعه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
لنگر. (از نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
ابن الحرث. از صحابیان بود و بعضی او را خرشه بن الحر المحارثی الازدی آورده اند و بنابر قول ابن السکن او از صحابی بود که بمصر فرودآمد. ابن سعد نیز او را در جزء صحابیان فرودآمده بمصر آورده است. ابن الربیع از او نام برده و میگوید مصریان را از او حدیث واحدیست. صاحب تجرید می گوید او از کسانی بوده که فتح مصر را دید. صاحب اصابه نام او را خرشه بن الحارث آورده و می گوید خرشه بن الحر مرد دیگریست و از تابعان است. بخاری بین این دو فرق گذاشته و حسینی در رجال المسند خرشه بن الحارث را ابوالحارث مرادی نام می برد و می گوید او بمصر فرودآمد و از صحابی بود. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 89)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
نام قلعتی بوده است بر پنج فرسنگی جهرم: قلعۀ خرشه بر پنج فرسنگی جهرم نهاده است و این خرشه کی این قلعه را بدو منسوب میکنند عاملی بود اعرابی از قبل برادر حجاج بن یوسف و مالی بدست آورد و این قلعه بساخت و در آنجا رفت و عاصی شد و از این جهت روا نداشته اند کی هیچ عامل صاحب قلعه ای باشد چون مال غرور در سر مردم آرد و قلعه غروری دیگر و کجا که غرور در سر مردم شود ناچار فساد انگیزد، و این قلعۀ خرشه جایی حصین است که بجنگ نتوان ستدن اما گرمسیر است و معتدل. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 157). و قلعه ای است آنجا (جهرم) خرشه گویند و استوار است و آن مردی که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده است از عرب بعهدحجاج کی آنرا بساخت و فضلویه شبانکاره در این قلعه عاصی شده بود کی نظام الملک او را حصار داد و بزیر آورد و اکنون آبادانست. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 131)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ شَ)
مگس. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ شَ)
دهی است کوچک از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در چهارهزارگزی خاوری اهواز، ایستگاه میاندشت با 25 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6). رجوع به پانویس ص 125 نزهت القلوب چ لیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ شی ی)
محمد بن عبدالله الخرشی المالکی، مکنی به ابوعبدالله. بسال 1010 ه. ق. پا بعرصۀ وجود گذارد و بسال 1101 ه. ق. روی ازاین عالم برتافت. اونخستین کس بود که بر مشیخهالازهر متولی شد و او را بدانجهت ’خرشی’ می خوانند که از بلدۀ ابوخراش ازنجیره مصر برخاست. خرشی از فقیهان باورع مذهب مالکی بود واو راست: شرح بر مختصر سیدخلیل در فقه مالکی موسوم به ’شرح صغیر’ و دیگر ’شرح کبیر’ که آن نیز بر متن خلیل است در فقه مالکی، دیگر ’الفرائد السنیه شرح المقدمه السنوسیه’ در توحید. مرگ او بقاهره اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 934) (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(خَ شی ی)
منسوب به خرشه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرشا
تصویر خرشا
پوست مار، تهی، گرد
فرهنگ لغت هوشیار
توضیح در غالب نسخه های خطی قبل از عهد مغول و اوایل آن عهد همین صورت ضبط شده نه (خورشید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرشوم
تصویر خرشوم
کوه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرشوف
تصویر خرشوف
کنگر فرنگی ارده شاهی کنگر فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرشنه
تصویر خرشنه
پرستوی دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرشفه
تصویر خرشفه
جنبش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرشاد
تصویر خرشاد
آفتاب، خورشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرشاد
تصویر خرشاد
((خُ))
خورشید
فرهنگ فارسی معین
خورشت خوشتی، صرفه جویی در مصرف خورشت و هر نوع غذا
فرهنگ گویش مازندرانی