جدول جو
جدول جو

معنی خردکی - جستجوی لغت در جدول جو

خردکی
از کودکی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خردک
تصویر خردک
خرد، ریز، کوچک، هر چیز تقسیم شده به قسمت های کوچک تر و اندک تر مثلاً پول خرد، خردسال، ریزۀ هر چیز، خرده، ریزریز، بی اهمیت، زیردست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردگی
تصویر خردگی
خردی، کوچکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردی
تصویر خردی
کوچکی، کودکی
فرهنگ فارسی عمید
(خِ رَ)
کارگزاری عقل. دستور عقل و فراست. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
منسوب به خردل که نوعی از حبوب است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
خردی. کوچکی:
من از خردگی رانده ام با سپاه
که ویران کنم دودۀ ساوه شاه.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2252).
زمین زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردن آهنگ تو.
فردوسی.
نگاه کن که بقا را چگونه می کوشد
بخردگی منگر دانۀ سپندان را.
ناصرخسرو.
گندم سخت از جگر افسردگی است
خردی او مایۀ بی خردگی است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خردیق. خردی. مرق
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
نوعی از مرغ است. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مرق. مرقه. آنرا خردیق ساخته و اصل آن خردیک بوده. (یادداشت بخط مؤلف) :
هر دو آن عاشقان بی مزه اند
غاب گشته چو سه شبه خردی.
ابوالعباس.
پیر زالی گفت کش خردی بریخت
خود مرا نان تهی بود آرزوی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بچگی. کودکی. طفولیت. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هرگه که بخردی بگریزد ز دبستان.
ناصرخسرو.
بخردی درش زجر و تعلیم کن
به نیک و بدش وعده و بیم کن.
سعدی (بوستان).
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
سعدی (بوستان).
هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیۀاو پیدا. (گلستان).
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست.
سعدی (گلستان).
وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست و گریان همی گفت مگر از خردی فراموش کردی که درشتی همی کنی ؟ (گلستان).
در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کرده اند. (گلستان).
، کوچکی. (آنندراج). صغر. صغاره. مقابل کلانی و کبر. مقابل بزرگی:
فلک بچشم بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد زبهر خردی کار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
گندم سخت از جگر افشردگی است
خردی او مایۀ بی خردگی است.
نظامی.
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه می کنی بدین خردی ؟
سعدی (طیبات).
سر بیش گران مکن که کردیم
اقرار به بندگی و خردی.
سعدی (ترجیعات).
خردی گزین که خردی زآفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را؟
وحید قزوینی.
، حقارت. محقرت. (یادداشت بخط مؤلف) :
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بیکار خردی مساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان مانۀ بخش مانۀ شهرستان بجنورد، واقع در 47هزارگزی شمال باختری مانه و یک هزارگزی جنوب مالرو عمومی محمدآباد به دشتک. این ده در دامنۀ کوه قرار دارد و آب آن از رودخانه و محصولات آن غلات و پنبه است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
منسوب به خر. از خر. (یادداشت بخط مؤلف) ، سخت. زفت. زمخت. سطبر. خشن. (یادداشت بخط مؤلف) ، سخت بی ادبانه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرکی بار کردن، سخت بسیار خوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرکی بار کرده بودن، بسیار خورده بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خیار خرکی، خیار قطور و بزرگ. (یادداشت بخط مؤلف).
- شوخیهای خرکی،مزاحها و ملاعبه های درشت با زبان یا با دست. (یادداشت بخط مؤلف).
- ناز خرکی، ناز و کرشمه های بیمورد و بیجا. (یادداشت بخط مؤلف).
، منسوب به خرک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
سبک کینه. کم کینه:
با عدوی خرد مشو خردکین
خرد شوی گر نشوی خرده بین.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از میخش پذیر خردکی
تصویر میخش پذیر خردکی
قطبش پذیر ملکولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرکی
تصویر خرکی
سخت بی ادبانه، سطبر، زمخت، خشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردک
تصویر خردک
اندک. یا خردک خردک. اندک اندک کم کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردی
تصویر خردی
بچگی، کودکی، طفولیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردگی
تصویر خردگی
کوچکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرکی
تصویر خرکی
((خَ رَ))
احمقانه، شوخی خرکی کردن
فرهنگ فارسی معین
قهوه ای متمایل به زرد، ازجنس خردل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طفولیت، کودکی، بچگی، خردسالی، کوچکی، ریزی، ریزنقشی، حقارت، کمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بچگی، از بچگی، از کوچکی
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
کوچولو
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی، خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی