جدول جو
جدول جو

معنی خردربا - جستجوی لغت در جدول جو

خردربا
(بُ زَ دَ / دِ)
هوش ربا. عقل زایل کن. آنچه موجب از دست رفتن عقل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خُ خُ)
خرخر و آواز نفس شخص خوابیده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
نامی است از اعلام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
غلیواج را گویند که زغن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام موضعی است که بدانجا عمرو بن جموع فرودآمد. (از معجم البلدان). این نام به صورت خربی ̍ در منتهی الارب آمده است
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام فارسی حرباء است. جوالیقی می گوید: ’خربا’ در فارسی بمعنی ’حافظالشمس’ عربی است. (از المعرب جوالیقی ص 118)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
از اعلام و اسماء است. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). از نامهای مردمانست. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ رُ)
نام پرنده ای درنده و گوشت خوار. (ناظم الاطباء). نام پرنده ای بس بزرگ و درشت هیکل که در جزایر اقیانوس کبیر باشد و گویند کرگدن را به چنگال خود برباید، بدین ترتیب معنی رخ باید کرگدن باشد. داستانهایی از این مرغ در کتاب های عجایب المخلوقات و حیوه الحیوان آمده است. (از شعوری ج 2 ص 21)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَمْ)
نام ناحیه ای است بین حلب و روم. (از معجم البلدان). در منتهی الارب این کلمه بصورت خرنباء (با الف ممدوده) آمده و آن موضعی است از سرزمین مصر
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
جانوری است خوش آواز و خوشرنگ. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
خجسته را بجز از خردما ندارد گوش
بنفشه را بجز از کرکرک ندارد پاس.
منوچهری.
باز مرا طبع شعر سخت بجوش آمده ست
کم سخن عندلیب دوش بگوش آمده ست
از شغب خردما لاله بهوش آمده ست
زیر ببانگ آمده ست بم بخروش آمده ست.
منوچهری.
زرد گل بیمار گردد فاخته بیمارپرس
یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام شهری بوده در صقلاب. شهری بزرگ است (از صقلاب) و مستقر پادشاه است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام گلی است:
خجسته را بجز از خردپا ندارد گوش
بنفشه را بجز از گرگ پا ندارد پاس.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(سَ دَرْ)
غافل. گمراه. سردرهوا: سامد، سردروادارنده و پیوسته رونده از شتر و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ رُ)
آن آلت چوبین که بر کاسۀ رباب و امثال آن بود و تارها بر آن کشند:
نشاند عدل تو بر گاو زهره را چون دید
که می نشد نفسی از خر رباب جدا.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر
ز زخمها که ازاین چرخ پرده در داریم.
؟ (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آنکه ریشش کوچک است. کوسه. (یادداشت بخط مؤلف). سمعمع، آنکه ریش او کوتاه است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ)
شنبلید. گلی است زرد خردبرگ و خوشبوی. (لغت نامۀ اسدی) :
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده بکنبوره دل از جای خویش.
شهید بلخی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دربای. دروایست و ضروری و مایحتاج. (برهان). چیزی را گویند که به آن احتیاج باشد وآنرا دربایست نیز گویند. (جهانگیری). ضروریات. لوازم. ناگزیر. ناگذران. بایسته. و رجوع به دربای شود.
- درباتر، لازم تر. الزم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادربا
تصویر بادربا
((دَ))
نانخورش، جایی که در آن نانخورش زیاد باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خردما
تصویر خردما
((خُ))
جانوری خوش آواز و خوش رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربا
تصویر دربا
((دَ))
ضرورت، نیازمندی، سزاواری، شایستگی، دربایست
فرهنگ فارسی معین
خوراکی نوبرانه
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفندی شیری رنگ با گوش کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی