جدول جو
جدول جو

معنی خربند - جستجوی لغت در جدول جو

خربند
(خَ بَ)
مکاری. (محمود بن عمر ربنجنی). چاروادار. (یادداشت بخط مؤلف). خربنده. رجوع به خربنده در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
خربند
مکاری، چاروادار
تصویری از خربند
تصویر خربند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بربند
تصویر بربند
تسمه ای که با آن زین را به سینۀ اسب می بستند
بره بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خربنده
تصویر خربنده
کسی که خر کرایه می داد، نگهبان خر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربند
تصویر دربند
در قید، گرفتار، اسیر، کوچۀ بن بستی که در داشته باشد، راه تنگ و باریک در کوه، راه میان دو کوه، دره، دژ
در بند بودن: گرفتار بودن، اسیر بودن، زندانی بودن
در بند کردن: مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاربند
تصویر خاربند
پرچین، دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود
خاربست، خارچین، فلغند، کپر، چپر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربند
تصویر سربند
آنچه به سر ببندند، روسری زنان، شال و دستار که مردان به سر ببندند، آنچه با آن سر چیزی را ببندند، کنایه از موقع، هنگام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرسند
تصویر خرسند
شادمان، خوشحال، قانع
فرهنگ فارسی عمید
(خُ سَ)
همیشه خوش. خشنود. (برهان قاطع). شادان. راضی. (غیاث اللغات). شادمان. شادکام. (یادداشت بخط مؤلف) :
کیست بگیتی ضمیر مایۀ ادبار
آنکه به اقبال او نباشد خرسند.
رودکی.
تن خویش بر برگ خرسند کن
بدانش دلت را یکی پند کن.
فردوسی.
گرچه کشّی تو مرا صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم.
منوچهری.
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
(ویس و رامین).
امیر محمد... نیز لختی خرسندتر گشت. (تاریخ بیهقی). انوشیروان با همه دلبستگی خرسند شد. (فارسنامۀ ابن بلخی) :
بیک دل وقت را خرسند میباش
اگرچه لاغر افتاده شکاری.
خاقانی.
بدم گفتی و خرسندم عفاک اللّه نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک اللّه کرم کردی.
سعدی.
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گویی آنرا راست ماند.
جامی.
، قانع. (ربنجنی). راضی. (غیاث اللغات). شاکر (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). قنوع. (یادداشت بخط مؤلف). کسی را گویند که رضا بقضا داده باشد و به هرچه او را پیش آید شاکر و راضی بود. (برهان قاطع) :
بنور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید ازهر.
عنصری.
چو خرسند گشتی بداد خدای
توانگر شدی یکدل وپاکرای.
فردوسی.
تو مخروش وز داده خرسند باش
بگیتی درخت برومند باش.
فردوسی.
توانگر شد آنکس که خرسند گشت
از او آز و تیمار در بند گشت.
فردوسی.
بدان کت دادایزد باش خرسند.
(ویس و رامین).
بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند.
قطران.
حکیمان گفته اند کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیاردوست باشید. (از قابوسنامه).
نه نکبتی نه بلائی نه محنتی است مرا
که روزگارم نوش است و زندگانی قند
ولیک آنکه خداوند را چو یافت کریم
از او بنعمت بسیار کی شود خرسند؟
کیکاوس بن قابوس بن وشمگیر.
که را بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه.
(گرشاسب نامه).
بمرگ سپهبد جهان پهلوان
که یزدانش داراد روش روان
بدان ای سپهدار خسروپرست
که غم مر مرا از تو افزون تر است
ولیکن چو خرسند نبوم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدش بود.
اسدی (گرشاسب نامه).
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش.
اسدی (گرشاسبنامه).
توانگرتر آن کس که خرسندتر
چو والاست آنکو هنرمندتر.
اسدی (گرشاسب نامه).
خرسند مشو بنام بیمعنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
ناصرخسرو.
زآن همه وعده نیکو به چه خرسند شوی
ای خردمند بر این نعمت پوشیدۀ غاب.
ناصرخسرو.
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا.
ناصرخسرو.
فمن قنع بها شبع منها... آنکس به وی خرسند باشد از وی سیر گردد. (نوروزنامه).
هرکه پرهیزگار و خرسند است
تا دو گیتی است او خداوند است.
سنائی.
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ بلقمه ای خرسند.
سنائی.
سوی فرزندنامه ای بفرست
کز تو بر نامۀ تو خرسندم.
سوزنی.
این بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند و نه خرسند شکسته.
سوزنی.
عشقی که نه آلوده به هجران نه وصال است
گنجی است ندانم دل خرسند که دارد.
شرف الدین شفروه (از آنندراج).
جوبجو راز دلش دانستی
که بیک نان جوین شد خرسند.
خاقانی.
خرسند شو به ملکت خرسندی از وجود
خاسر شناس خسرو و طاغی شمر طغان.
خاقانی.
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن.
خاقانی.
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه قضا راند خداوند قدر شد.
خاقانی.
گرد آمده بودیم چو پروین یک چند
ایمن شده از بلا و از بیم و گزند
مانا که نبودیم ز وصلت خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپراکند.
(از سندبادنامه).
کمند زلف خود در گردنم بند
بصید لاغر امشب باش خرسند.
نظامی.
گر دل خرسند نظامی تراست
ملک قناعت بتمامی تراست.
نظامی.
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در او بند.
نظامی.
چون دید سلیم کآن هنرمند
از نان بگیاه گشته خرسند...
نظامی.
گدائی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست.
سعدی (بوستان).
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی بقسم خداوند نیست.
سعدی (بوستان).
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی.
حافظ.
آنکه خرسند است اگر نیز گرسنه و برهنه است توانگر است و آنکه زیادت جوست اگر عالم هم از آن اوست درویش است. (از وصایای منسوب به هوشنگ در تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ رَ)
خوی گیر. اکاف. (یادداشت بخط مؤلف). عرق گیر چارپا. جل چارپا که برای عرق گیری بکار میرود
لغت نامه دهخدا
(خَ بُ نَ)
نام قلعه و حصاری بوده است بخراسان بنابر نقل شاهنامه، و شاید خربنه با جرمیه یکی بوده و تصحیفی واقع شده است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
نام ناحیتی بوده است از روم بر مشرق خلیج: اما آن یازده ناحیت (از روم) که بر مشرق خلیج است نام وی این است:برقسیس، السبیق،... قبادق، خرسند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
سینه بند طفلان. (برهان). پیش بند کودکان. گلوبند. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
پارچه ای باشد که آنرا تر کنند و بر زخم کارد و شمشیر و امثال آن بندند. (برهان) (از ناظم الاطباء). پارچه ای باشد که آنرا تر کنند و بر زخم کارد و شمشیر و مثال آن بندند تا خون بایستد. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
پنبه یا جامه و یا چوبی که بر دهانۀ شیشه فروبرند تا مظروف از ریختن و تباهی مصون ماند. آنچه بر سرظرفی چرمین یا از شیشه و غیره بندند از جامه و چرم و غیره. (یادداشت مؤلف) ، اختیار (؟) وآگاهی راز، کوچه بند. (غیاث) (آنندراج) ، عصابه که زنان بر سر بندند. (آنندراج). عصابه. (ربنجنی) (دهار). معصب. (ملخص اللغات حسن خطیب). تاج. (یادداشت مؤلف). عمامه:
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابد از این رنج فرجام بر.
فردوسی.
یکی شاره سربند پیش آورید
همه تار و پود اندر او ناپدید.
فردوسی.
زپور بهو چون شنید آگهی
فرستاد سربند و مهر شهی.
اسدی.
افتاد چنانکه دانه از کشت
سربند قصب به رخ فروهشت.
نظامی.
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربندشاهی است.
نظامی.
دامک و سربند بگویم که چیست
نام یکی آفت و دیگر بلا.
نظام قاری (دیوان البسه ص 107)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
ده بخش نمین شهرستان اردبیل. دارای 210 تن سکنه است. آب از رود خانه قره سو و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
آنکه در بند است. محبوس. مقید. اسیر:
ای ماهمه بندگان دربند
کس را نه بجز تو کس خداوند.
نظامی.
در گرفتار شدن حاجت زندانی نیست
نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است.
حسن بیگ رفیع (از آنندراج).
خوبی و رعنایی و سرسبزی و شیرین لبی
ای پسر چون نیشکر این کارها دربند تست.
سعید اشرف (از آنندراج).
- دربند کسی یا چیزی بودن، در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن:
نه دربند گاهم نه دربند جاه
نه خورشید خواهم نه روشن کلاه.
فردوسی.
و چون ایاک نعبد یعنی بندۀ توام و ترا پرستم (گوید) و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بودو شهوت زیر دست وی نبود، بلکه وی زیر دست شهوت بود.دروغ گفته باشد که هرچه وی در بند آنست، بندۀ آنست. (کیمیای سعادت).
دو حاجت دارم و دربند آنم
برآور زآنکه حاجتمند آنم.
نظامی.
به نیک و بد مشو دربند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند.
نظامی.
برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدی).
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان دربند اقلیمی دگر.
سعدی.
حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
بود دربند شوخیهای شیرین تو دل بردن
چو نیشکر حلاوت بر سراپای تو می زیبد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
ببین لکنتش در زبان تا بدانی
که دربند او هست شیرین زبانی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
هرچه دربند آنی بندۀ آنی. (امثال و حکم).
- دربند چیزی نبودن، علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزی. (فرهنگ عوام).
- دربند غیر بودن، کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج) :
نازم برسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند.
؟ (از آنندراج).
، محاصره. دربندان. شهربند:
به دربند سجستان آنکه روکرد
مثال کردۀ حیدر به خیبر.
ازرقی
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
مرکّب از: در، باب + بند از بستن، دروند. لغهً به معنی پانه ای (چوبکی) که برای بستن درها بکار برند، معرب آن هم دربند و دروند (عامیانه) است. (از حاشیۀ برهان و دزی)، تیری که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء)، چفت در. نجاف. (از منتهی الارب)، کلان در: تابوت آدم علیه السلام بدو سپرد و آن تابوت از درۀ بیضا بود و آنرا دو در بود از زر سرخ و دربند از زمرد سبز. (تاریخ سیستان)،
ناگهان در خانه اش گاوی دوید
شاخ زد بشکست دربند و کلید.
مولوی.
- در و دربند، در با آلات بستن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و غیره.
- ، مانع مدخل و رهگذر.
- بی در و دربند، بی هیچ مانعی در مدخل.
، هر دو تختۀ در که به آن درآیند می سازند و آنرا در عربی مصر عین خوانند. (آنندراج)، لنگۀ در:
دو در دارد این باغ آراسته
که دربند از آن هر دو برخاسته.
نظامی (آنندراج)،
در بیت فوق در بعضی نسخ ’دروبند’ به واو عطف ضبط شده که آن کنایه از نظام و آرایش بود چنانچه در این بیت:
دروبند اول که در بند یافت
بشرط خرد زآن خردمند یافت.
(از آنندراج)،
اما گفتۀ آنندراج در هر دو مورد استوار نیست و در شعر نظامی ’دربند’ معنی بند در دارد نه مصراع ولت در و ’دروبند’ در شاهد دوم نیز به معنی در و آلت بستن در است نه نظام و آرایش. (یادداشت لغت نامه) ، دروازه. (ناظم الاطباء)، دروازه های بازار که از آنها در اندرون بازار درآیند. (لغت محلی شوشترخطی)، در یا دروازه که در مدخل و کوچه و بازار قرارمی داده اند بدان اعتبار که کوچه ها نیز سرپوشیده بوده است، بنابراین دربند دژ یا دربند شهر یا قلعه، مدخل یا یکی از مدخلهای آن که به کوچه ای یا بازاری و محله ای منتهی میشد بوده است: پیغمبر گفت آن به تاریکی اندر است و با کوه قاف پیوسته، گفت چند خلق است آنجا پیغمبر علیه السلام گفت هر شارستانی را هزاردربند است و هر دربندی را هزار مرد نوبه است. (ترجمه طبری بلعمی)،
به دربند حصن اندر آمدفرود
دلیران در دژ ببستند زود.
فردوسی.
وز آنجا بساز از پی راه برگ
ببر هر دو را تا به دربندارگ.
فردوسی.
ز دربند دژ تا درازی سنگ
درفشست و پیلان و مردان جنگ.
فردوسی.
نکایتی عظیم در خزر رسانید و ایشان را قهر کرد وهمه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94 و 96)،
آزاد رسته از در و دربند حادثات
رستی خوران به باغ رضا آرمیده ایم.
خاقانی.
پار گفتم کز پی بانگ ملک
حصن دربند از سنان خواهد گشاد
راست آمد فال و می گویم کنون
روس را دربندسان خواهد گشاد.
خاقانی (دیوان ص 496)،
به دربند آن ناحیت راه یافت.
نظامی.
با دو سه دربند کمر بند باش
کم زن این کم زدۀ چند باش.
نظامی.
در هر دربندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی)، درب الجوف، دربندی است به بصره. (منتهی الارب) ، کوچه ای که در دارد. کوچه های پهن و بسیار کوتاه که در آنها بسته می شود. کوچۀ بن بستی که دارای در و دروازه است، کوچۀ پهن و کوتاه. (لغات فرهنگستان) ، راه تنگ و صعب العبور در کوه. (ناظم الاطباء)، باب الابواب، دربندی است به خزر. بابه، دربندیست به روم. (منتهی الارب) ، راه هولناک و باخطری که دزدان و راهزنان در آنجا می باشند. (ناظم الاطباء) ، گذرگاه دریا که آنرا بندر خوانند. (از برهان) (غیاث)، شهری که بر گذرگاه دریا سازند و بندر مقلوب آنست. (از آنندراج) :
سد شدی دربندها را ای لجوج
کوری تو کرد سرهنگی خروج.
مولوی.
جوانی خردمند و پاکیزه بوم
ز دریا برآمد به دربند روم.
سعدی.
، دره. (ناظم الاطباء) ، قلعه و حصار. (غیاث) (آنندراج) :
به هر جای دربندها کرده شاه
برآورده برجش به خورشید و ماه.
زجاجی (ازآنندراج)،
- دربند عدم، دژ بی نشانی. قلعۀ عالم بی نشانی. دنیای حقیقی که در دسترس اندیشۀ بشری نیست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
کی رسد جاسوس را آنجا قدم
کی بود مرصاد و دربند عدم.
مولوی.
، فاصله میان دو ولایت. (برهان) (غیاث)، مرز. ثغر. ثغره. دربند میان کفر و اسلام. (دهار) (مهذب الاسماء)،
- دربندان غیب، سرحدهای عالم غیب. مرزهای نادیدنی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
حمله بردی سوی دربندان غیب
تا نیایند این طرف مردان غیب.
مولوی.
، سد. (ناظم الاطباء)، بند: در تازیان... اندر دربندیست میان دو کوه و بر او دریست که کاروان بدان در بیرون شوند و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم) ، سربند. چیزی که بدان دهانۀ ظرف یا مشکی را ببندند: کمتره، دربند مشک بستن دهان مشک را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 2هزارگزی باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو مرز عراق، با 600 تن سکنه. آب آن از شطالعرب و راه آن تابستان اتومبیل رو است و در موقع بارندگی با قایق آبی و موتوری میتوان از شطالعرب به خرمشهر، رفت و آمد نمود. ساکنین این ده از طایفۀ عریض هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنچه از خار و چوب گرد باغ و کشت نهند برای محافظت. (غیاث اللغه) (آنندراج). رجوع به خاربست شود
لغت نامه دهخدا
(وَ بَ)
پارچه های آهن خمیده است که بر بازوهای تبنگو برای استواری میکوبند. (آنندراج) ، پارچه ای که در گهواره دسته های رضیع بربندند. (یادداشت مؤلف) ، سینه بند اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ)
معرب خربنده: انه (شیخ ابوالحسن الخرقانی) خربندجاً یکری الحمار و یحمل الاثقال علیه و کان یقول: وجدت اﷲ فی صحبه حمار. (از انساب سمعانی در نسبت خرقانی). و رجوع به خربنده در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ / دِ)
لقبی بوده است که مخالفان سنی مذهب سلطان محمد محمد خدابنده (الجایتو، پادشاه مغولی) به او داده اند. رجوع به سلطان محمد خدابنده شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ / دِ)
حاجی خربنده. نام یکی از امیران وپهلوانان لشکر سلطان حسین بود. مستوفی آرد: سلطان حسین پسر اویس با شاه شجاع سر خصومت بلند کرد و بجنگ شاه شجاع آمد و شاه منصور با گروهی از لشکر شاه شجاع میمنۀ شاه سلطان حسین را بشکست و دو امیر از لشکر شاه سلطان حسین گرفت، یکی عبدالقاهر و دیگری حاجی خربنده و ایشان را بند کرده با فتح نامه به دارالملک عراق و فارس فرستاد. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 716)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ / دِ)
کسی را گویند که خرالاغ بکرایه می دهد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری). خربان که معاش روزگارش از کرای خر بود. و بتازیش مکاری خوانند. (شرفنامۀ منیری). مکارم. (دهار) (حبیش تفلیسی). الاغدار. خرکچی. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خربندگان: یحیی بن یزید بیرون آمد پشمینه پوشید و کلاهی برسم خربندگان و سر و پالانی بر دوش گرفته. (ترجمه طبری بلعمی).
ج، خربندگان:
یکی سفره پیش پرستندگان
بگسترد بر سان خربندگان.
فردوسی.
چو خربندگان جامهای گلیم
بپوشید و بارش همه زر و سیم.
فردوسی.
برآورد خربنده هر گونه رنگ
پرستنده بنشست با می بچنگ.
فردوسی.
چون نباشد چو خر سرافکنده
تیزخر به ز ریش خربنده.
سنائی.
احمد بن عبداﷲ خجستانی را پرسیدند: تو مردی خربنده بودی به امیری خراسان چون افتادی ؟ گفت: روزی ببادغیس دیوان حنظله همی خواندم. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
تو چو خر پیش من روان گشته
من چو خربندگان دمادم خر
همه خربندگان خر شده گم
یافت خر خو هند و من گم خر.
سوزنی.
هست بر من ترا تقدم و هست
چو بخربنده بر تقدم خر.
سوزنی.
خر بیارای غلام خربنده.
سوزنی.
اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان فلیسان باشند... نه مشتی... آهوی طبع هروانی رنگ... چون... خران مزدقان و خربندگان... (کتاب النقض ص 475). یا بمیرم من یا خربنده
یا بود راه مرا پایانی.
رشید وطواط.
، مالک خر که خادم خر باشد. (غیاث اللغات). آنکه در علف دادن و پالان نهادن و بار کردن تعهد خر کند. (انجمن آرای ناصری). رایض. خرچران:
هر چیز با قرین خود آرامد
جغدی قرار کرده بویرانی
این است آن مثل که فروماند
خربنده جز بخوان شتربانی.
ناصرخسرو.
مر خر بد را بطمع کاه و جو آرد
زیرک خربنده زیر بار بخروار.
ناصرخسرو.
چون خواستی از فراش و خربنده و دربان و دیگر اتباع. (فارسنامه ابن البلخی ص 31). خربندگان او بچراخور استرآباد می آمدند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
شتربان درود آنچه خربنده کشت.
نظامی.
خری چوب می خورد بر جای جو
خر افتاد و جان داد و خربنده زو.
نظامی.
خراز زین زر به که پالان کند
که تا رخت خربنده آسان کند.
نظامی.
این چو خربنده حریف کون خر
بوسه گاهی یافتی ما را ببر.
مولوی.
خری را که تیمار خربنده کشت
سه جو در شکم به که سی من به پشت.
امیرخسرو دهلوی.
، کس که در بازی خربازان سر ریسمان بدست گیرد. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سربند
تصویر سربند
وقت، هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسند
تصویر خرسند
خشنود، شادان، راضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربند
تصویر بربند
سینه بند کودکان، گلوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربند
تصویر دربند
((دَ بَ دِ))
در قید، درصدد، به قصد. ضح به این معنی لازم الاضافه است
دربند چیزی بودن: بدان علاقه داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربند
تصویر دربند
((دَ بَ))
کوچه بن بستی که در داشته باشد، دره، راه میان دو کوه، قلعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربند
تصویر سربند
((~. بَ))
روسری زنان، شال و دستار مردانه، آن چه سر را با آن ببندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرسند
تصویر خرسند
((خُ سَ))
خشنود، قانع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خربنده
تصویر خربنده
((خَ بَ دِ))
نگاهبان خر، خرکچی، کسی که خر را کرایه دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرسند
تصویر خرسند
راضی، قانع
فرهنگ واژه فارسی سره
چاروادار، خربان، الاغی، خرکچی، الاغدار، قاطرچی، مهترالاغ، مکاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد